زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۱ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

زهرای بابا سلام

باز هم یک ماه دیگر گذشت و من همه اش در فکر این که تو کجایی؟ هر فیلم و عکسی که از تو می بینم در حیرت می مانم که چطور می شود باور کرد زمانی در این فضاها بوده ای و الان گویی هرگز ...!

یک بار غروب شده بود که با "دادا" داشتیم فروشگاه نزدیک خانه می رفتیم. زن و مرد جوانی دختر بچه شان را کنار ماشینشان داشتند و دخترک مادرش را صدا می زد. تا گفت مامان بی اراده تمام وجودم بهش گفت: جان مامان. انگار تو آنجا بودی و "ماما: را صدا می کردی. صدایش از آن طرف خیابان به وضوح به گوشم می رسید. بی اراده هق هقم در آمد و اشکی در چشمانم که به خودم آمدم و به خاطر "دادا" خودم را کنترل کردم. همه اش حالم آن شب دگرگون بود. برای "ماما" هم که تعریف کردم اشکم سرازیر شد.

باز هم می گویم تو گاهی پیش ما هستی و ما نمی بینیمت. آخرهای یک شب خصوصا وقت خواب بی دلیل دلم خیلی هوایت را کرده بود. همه اش با تو حرف می زدم و به حالت غبطه می خوردم که مثل یک فرشته و شاید بالاتر رفتی و پاک پاک به دور از همه گناه ها و حق و حقوق دیگران بر گردنت آزاد و رها پرواز می کنی. اما من حالا از هیولای درون خودم می ترسم. از خود مرگ نمی ترسم از هیولایی که گرفتارشم می ترسم. خیلی راحت خشم و نفرتم را نثار دیگران می کنم و حتی پشت سر دیگران بد می گویم هر چند برای این که غیبت نباشد سعی می کنم جلو رویشان هم اندکی ملایم تر همانها را هم بگویم. اما این دردی را دوا نمی کند جز این که خودم را فریب بدهم.گاهی حس می کنم انزوا یا بی توجهی به رفتار و گفتار دیگران شاید کمکم کند. مثل آن روزهای اول رفتنت که مثل دریایی بودم که هر چه از مردم به سویم پرتاب می شد مثل سنگریزه ای بود که نمی توانست دریا را متلاطم کند و من دریای آرامش و بی توجهی بودم!

چند شب بعد آن شب بی قراری با "ماما" هم که صحبت می کردم فهمیدم او هم دقیقا همان شب بی قرارت شده و در خلوت خودش برایت اشک می ریخته است. مگر می شود تو نباشی و بی مقدمه این رقت دل حاصل شود.

یاد روزهایی می افتم که بعد چهلم رفتنت دو جوجه ای که عمو به "دادا" داده بود بعد ظهر پنج شنبه که می شد یک باره ساکت و آرام می شدند و گوشه پنجره می خوابیدند و حتی "سیک سیک" هم نمی کردند. به مامان می گفتم انگار زهرا را می بینند که این طور ساکت می شوند. آخر حیوانات می بینند چیزهایی را که ما نمی بینیم. حتما خودت هم می دیدی چون هنوز کامل زبان باز نکرده بودی که بتوانی نادیدنی ها را افشا کنی. شاید زمانی که هشت ماهه بودی و در آرامگاه بالای سر خاک دایی می دیدی زمین خالی کنارش قرار است بستر پیکر ظریفت باشد و من بی خیال سبزی این زمین خالی می دیدم غافل از این که دردانه من به زودی اینجا می خوابد...

دلتنگت

"بابادی"

  • بابای زهرا