زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۲ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

اصل دلتنگی

۲۳
خرداد

زهرای بابا سلام

مدتی است به اصل دلتنگی خودمان در از دست دادن تو فکر می کنم و به این فکر می افتم که اگر خدا اجازه بدهد احوالات ما را ببینی  احتمالا به این همه غم سنگینی که روی دلمان سنگینی می کند می خندی و می گویی ای ساده ها چطور به چیزی که مال شما نبوده است این قدر دلبسته اید؟  من آنجایی که بودم  شما پدر و مادرم را دیدم و از خدا خواستم به دست شما در این دنیا متولد شوم و مدتی کوتاه باشما باشم و لذتی خاص را به شما بچشانم و با رفتنم هم شما را در مسیری قرار دهم که به تکامل روحی شما منجر شود!
نمی دانم آیا واقعا چنین چیزی است یا اینها همه خیالات من است. این را می دانم و باور کرده ام که از اول هم مال من نبودی مال "ماما" هم نبودی و ما فقط اسباب آمدنت به این دنیا شدیم و دیگر کسی هم اسباب رفتنت اما بپذیر که سخت دلبسته ات شده بودیم. هر سه ما را شیفته ات کردی. هر سه غلط است . هرکس که تو را دید و با تو بود دیوانه ات شد. بی بی و عمه هنوز اشکشان جاری می شود. عمه می گوید از بعد رفتن زهرا بی بی شکست و یک دفعه پیر شد. هنوز گاهگاهی به هم می ریزد و به همه چیز بد و بیراه می گوید و بعدش گریه می کند. مامان بزرگ می گفت: غم زهرا کمرم را شکست. غم از دست دادن  پسر جوانم این قدر سنگین نبود که غم از دست دادن زهرا. 
شاید این غم جدایی برایمان این قدر سنگین است که واقعیت آمدن و رفتنت را به این دنیا یا نفهمیده ایم یا نمی خواهیم بپذیریم.
باباجان! شاید  آنجایی که نمی دانم چه اسمی دارد شاید عالم "ذر" یا  هر نام دیگری. تو روحی بودی ورای این جهان مادی. ما را دیدی و اشتیاق ما برای داشتن دختری با این ویژگیها. خواستی یا پذیرفتی که دقیقا 20 ماه و یک هفته(به جز دوران بارداری ماما) به این دنیا نزول پیدا کنی و در این مدت شادمانی بی نظیری را به ما عرضه کنی. خودت می دانی که همه جا پزت را می دادم و زهرا زهرا می گفتم طوری که بعد رفتنت برای دیگران شبهه شده بود که تو را از "دادا" بیشتر دوست دارم.نمی دانم آمدنت به این دنیا برای تکامل روحی خودت لازم بود یا نه چون عمه می گفت از 16 فروردین تا آخرین عکسهایت در16 اردیبهشت قد و قامتت یک دفعه بزرگ شده است و اصلا به دخترزیر2 سال نمی خوردی! نمی دانم. شاید هم یک دفعه داشتی آماده رفتن می شدی!هم درآمدن و هم در رفتنت ماموریتی داشتی و بعدش شادمانه رفتی هر چند ما چهره  دیگری را دیدیم از این رفتن.

با آمدنت این همه شادی به ما دادی. نفس ما بودی و رفیق "دادا".با تولدت اتفاقاتی افتاد و دست کم دل من را نرم کردی طوری که نمی توانستم به تو نه بگویم.از بغل کردن و داشتنت لذت می بردم.آرامشم بودی اما با رفتنت و آخرین لحظات رفتنت که در آغوشم بودی و خاطرات و یادآوری آن لحظات باز هم شاید تغییراتی در من دادی .  می گویند خیلی تغییر کرده ام. رفتار و تفکرم عوض شده است. خودم نظر خاصی ندارم ولی این حرف دیگران است. شاید به جایی رسیده ام که برداشت ها  و حرفهای دیگران در بسیاری از موارد برایم بی معنی است.شاید من اشتباه می کنم اما قبول دارم نوع نگاهم عوض شده است. اصل تو هیچ وقت مال ما نبوده است و نخواهد بود. آمدنت و بودنت هدیه ای بود به ما. خدا  اینها را که از ما نگرفت. خودت را برگرداند آنجایی که به آن تعلق داشتی اما هنوز آن خوشی ها و یادها را برای ما نگاه داشته است.بنابراین چیزی نداده بود که آن را پس بگیرد. اگر به بزرگی خدا اعتقاد داریم محال است که بزرگواری داده اش راپس بگیرد. جدا از آنچه که برای خودت موثر بود  از این آمدن و رفتنت برای ما هدفی بود و چون هیچ کدام از این دو را نه می دانیم و نه می فهمیم  این قدر از دست دادنت برایمان سخت است. نه اصلا از دست دادنی در کار نبوده است. وقتی از اول مال ما نبودی و امانت بودی تا تو را پرورش بدهیم تا فطرت الهی تو بدون دخل و تصرف ما شکوفا شود  دیگر نه مرگ اینجا معنایی دارد و نه قضیه از دست دادنت. باورش سخت است اما اگر بپذیریم آرام می شویم  اما باز هم دلبستگی به همین امانت هم غمگینمان می کند. قبول که مال ما نبودی اما مگرنمی شود به داشته دیگری دلبسته شد حتی بدون  داشتن حس مالکیت؟!
از این پس آنچه چشمهایم را نمناک می کند نه غم مرگی است که باورش ندارم بلکه  یادآوری آن همه حس خوبی است که با تو داشتم.

بابایی من اسیر دنیایی دیگرهستم. اینجا نه چیزی می دانم و نه می بینم. همه چیز گنگ و مبهم  است. توان درک آن سوی دیگر را ندارم هر چند از آن حرف بزنم. تا نیایم نمی فهمم و نمی توانم بیایم تا زمانی که باید اینجا باشم.زمانی که احتمالا خودم آنجایی که باز هم نمی دانم اسمش چیست از خدا خواسته ام یا پذیرفته ام.اینجا وادی فراموشی است. هر چه می دانستیم با نزول به این عالم به فراموشی سپرده ایم تا شاید این طور بهتر به تکامل ظرفیتهای روحانی خودمان برسیم.  نمی دانم ولی همه اینها حدس و فکر و خیال است.

با این حساب از من فراموشکار انتظار نداشته باش از این به بعد در خلوتم برایت گریه نکنم و گاه و بیگاه با یادآوری تو سینه ام بالا  و پایین نرود و صدای هق هقم را در درون خفه نکنم. آنجا که هستی برایمان دعا کن که اینجا در مسیری باشیم که باز آن سوی دیگر با هم و در کنار هم باشیم.

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

"دادا" دلتنگت است. همیشه به طریقی یادی از زهراجونش می کند. هر جا بچه ای کوچک تر خصوصا دختر بچه می بیند سراغش می رود و می خواهد برایش بزرگتری کند. نگاهش که می کنم می بینم چطور محبت در دل مانده اش برای تو را خرج آنها می کند.انگار می خواهد جبران نبودنت را این طوری بکند. به "ماما"گفته بود: کی آدم را اول تر از همه دوست دارد و "ماما" گفته بود: خدا و بعد پدر و مادر و "دادا" هم در جواب گفته بود: خواهر هم برادر را خیلی دوست دارد مثل زهرا جون که من خیلی دوست داشت و راست می گوید طفلک. هر جا فیلم و عکسی از شماست آن قدر عاشقانه این برادر را نگاه می کنی و به هر حرکت معمولی او می خندی انگار که اول و آخر همه چیز برای توست.

آخرین باری که یادم هست "دادا" داشت بازی کامپیوتری می کرد و تو هم کنارش الکی می خندیدی و "دادا" ذوق زده  از تشویق تو.

چه سریع از دستت دادیم و چه سریع گذشت این همه روز جدایی. کجایی بابا؟

  • بابای زهرا