زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۲ مطلب در بهمن ۱۳۹۹ ثبت شده است

درخواست

۱۹
بهمن

بابا جان هر وقت از تو درخواستی کردم در جا پاسخ رد شنیدم. دیگر درخواستی نخواهم داشت. تو باش و خدایت

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

بالاخره بعد 4 یا 5 ماه (دقیقا یادم نیست) دل به دریا زدیم و آمدیم شمال و انگار نفس تو راه را برای ما باز کرد. "ماما" خیلی برایت بی قراری می کرد و می گفت: چند ماهه سر خاک بچه ام نرفتم و من هم شرمنده اش می شدم چون می خواستم قوانین را رعایت کنم. اما وقتی دیدم بعدا مردم چطور در تعطیلات گذشته جاده های شمال را بند آوردند لجم گرفت و گفتم به هر قیمتی شده باید بیایم. 

این چند روزی که آنجا بودم خودت می دانی اصلا حالم خوب نبود به رویم نمی آوردم ولی زود به هم می ریختم و دلم آشوب می شد مثل همان روزهای اول دلتنگی می کردم.  نمی دانم چطور ولی "دادا" فهمیده بود. یک شب که آمدم توی حیاط خانه بابابزرگ  "دادا" پشت سرم آمد و گفت: بابا برای زهرا جون ناراحتی؟ زهراجون اون دنیا بهش خوش می گذره ما هم باید اینجا خوش بگذرونیم. قربان دل بزرگش بروم که صبرش بیشتر از من است. داغ بزرگ خواهر دوست همبازی عزیز ...ش را این طور توی دلش می ریزد و بزرگوارانه صبوری می کند.

"ماما" را گذاشتم پیشت بماند. خوشحالی که هر روز بهت سر می زنه؟ می گفت ظاهرا خیلی کارراه انداز مردم شدی ولی من و ماما رو تحویل نمی گیری!ناراحت بود که چرا به خاطر روز مادر هم شده به خوابش نرفتی! می گفت: دعا کنم به خوابش بری.هی!

دیشب را نمی دانم ولی صبح که از خواب پا شدم خیلی سبک بودم سبک سبک.می دانم که خواب دیدم ولی یک ذره اش یادم نیست. ظاهرا خواب خوشی داشتم.شاید هم با تو بودم!یادم نیست.

"ماما" می گفت: دیروز که آمده بود سر خاکت یک زن و مرد که خواهر برادر بودند سر خاکت بودند و سنگت را شسته بودند و مرده باهات صحبت می کرده که خوبی زهرا جون سلام من به حضرت رقیه برسون! بعد که خواهرش شناخته بود گفته بود هر وقت حاجتی دارند نذرت می کنند و بعدش نذر را میدن هیات محل و از ماما پرسیده بود که راضی هستید یا بدیمش به شما! :) نمی دونم با مردم محل چه سر و سری داری و اون دنیا چکاره ای که دستت میرسه برای مردم گره گشایی بکنی ولی هر چی هست از الطاف خدا حسابش می کنم که طفل 20 ماهه من این قدر مقربه که مردم گرفتار حاجتشونو پیشت می برند.

بابا جان!چرا فکری به حال دل "ماما" و "دادا" نمی کنی. تو که می دونی خواسته اونها چیه چرا کاری نمی کنی؟

 

الان که دورم از ماما و دادا یاد حرفهای اول تولدت می افتم که به "ماما" می گفتم چه طوری آقاجان تونست تو رو شوهر بده و ازت جدا بشه. من که خیلی سختمه زهرا رو شوهر بدم.ولی بابا شد بدترش هم شد. شوهرت دادند به داماد مرگ! شاید هم حرف قشنگی نباشه!نمی دانم. جدا شدی از من به کسری از ثانیه ای. رفتی برای همیشه که حتی فرصت دیدن رویت را نداشته باشم حتی از راه دور. آقاجان که هر وقت بخواهد می تواند به دخترش سر بزند اما من چکنم؟ وقتی می آیم فقط سنگ سرد قبرت را می بینم و نگاه خندانت روی لوح که از هر طرف نگاهت می کنم به رویم می خندی.

بابا جان با این که دلم برای ماما و دادا پرپر می زند اما گذاشتم نه اصلا خودم خواستم که بمانند تا هر روز "ماما" بیاید پیشت و بار دلش سبک بشود به جای این همه ماه ها و روزهایی که نتوانسته پیشت بیاید.

 

این ماه از آن ماه هاست. خیلی دل آشوبم!

 

عاشق یکه دختر این جهانی و اون جهانی

"بابادی"

  • بابای زهرا