زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۳ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

 

زهرای بابا سلام

امروز 20 ماه می شود که از پیش ما رفته ای. برابر همه روزهایی که اینجا پیش ما بودی و به زندگمیان شادی بخشیدی. این 20 ماه عمر شیرینت برای ما زود گذشت خیلی زود اما 20 ماه نبودنت هم زود گذشت آن قدر زود که باورمان نمی شود 20 ماه است که پرکشیده ای. زود گذشت اما به تلخی. آن قدر تلخ که گاهی شیرینی بودنت را از یاد می بریم

 

سهم من از تو عکس هایی شده است که نبودنت را به من یادآوری می کند

سهم من از تو عکس هایی شده است که نبودنت را به من یادآوری می کند

دلتنگت

"بابادی"

  • بابای زهرا

عمو قاسم

۱۳
دی

زهرای بابا سلام

 

امروز صبح خبر از دست دادن عمو قاسم را از "ماما" شنیدم. بهت زده سکوت کردم و در خودماندم. باورم نمی شد.نمی خواستم قبول کنم.مثل لحظه ای که تو را از دست داده بودم. سریع رفتم کامپیوتر را روشن کردم و اخبار را نگاه کردم.همانی بود که نباید می بود. چطور می شد این قدر راحت"حاج قاسم" را از دست داده باشیم. باباجان دوستش داشتم مثل برادر بزرگترم،مثل عموی تو. نگاهش که می کردم مردانگی را در چهره اش می دیدم. احساس می کردم تکیه گاه من است.انگار که برادر بزرگتری باشد که برادر کوچکترش به او دلگرم باشد. برای همین گفتم عمو قاسم اگر نه مردم او را حاج قاسم،سردار،سپهبد...صدا می زدند و او برادری بزرگتر برای همه بود. برای همه جنگید تا این که "شهید" شد. امروز باباجان اگر نگویم به اندازه روز رفتنت بی قرارم. بی قرارم و خشمگین. انگار مثل از دست دادن تو سرمایه عظیمی را از دست داده ام و نمی دانم چطور این خسران را جبران کنم.خشمناکم از این که او چرا نباید باشد و دشمنان حیوان صفتش قهقه مستانه بزنند و روی زمین خدا راه بروند و آن را ناپاک کنند. دلم می خواهد انتقام بگیرم اما دستم کوتاه است. فکر می کنم اگر توانی داشتم تا الان جهانی را به خاک و خون می کشیدم!

باباجان!امروز هم حالم بد است. برای همه ما دعا کن.

 

"بابادی"

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

امشب شب چله بود و چه شبی شد امشب!

مثل همه مناسبتها دوست نداشتیم جایی باشیم اما انگار برایمان چیده شده بود که باشیم. خبر تعطیلی آلودگی هوا سبب شد  شبانه قصد سفر کنیم. امروز هم بیاییم و دیداری کنیم و فاتحه ای و دعایی.

 

امشب آقاجانت خوشحال بود که فرزندان و نوه هایش پیرامونش بودند. همه قسم تدارک دیده بود و همه چیز به خوبی و خوشی پیش می رفت. وقت فال حافظ شد و به ترتیب بزرگی  هر کس فاتحه ای می خواند و نیتی می کرد. کلی اسباب شادی شده بود که حافظ کشف سر می کرد و برداشتهای خودمان را با هر غزل تطبیق می دادیم و مجلس می چرخید. مامان بزرگ از من خواست نیت کنم و فالی بگیرم. شاید می خواست فضا برای من و "ماما" عوض شود. بی هیچ نیت خاصی و البته با یاد تو حمد و فاتحه ای خواندم و از شوهر خاله خواستم کتاب را باز کند. تا شوهر خاله اولین بیت را خواند ناگاه لبخندها روی لبها خشکید و فضای سنگینی در محیط حاکم شد. چشمانم با یاد تو دریای اشک شد و تلاشم برای خنده مصنوعی باعث شد لب و دهانم حالت شکلک به خودش بگیرد. دائم اشکهایم را دور چشمانم می چرخاندم تا کسی حلقه زدن اشک را نبیند. سینه ام مثل قلب می تپید و سعی داشتم گریه بی صدایم را در درونم خفه کنم. قلبم فشرده شده بود ولی چاره ای نداشتم.  "ماما" سرش را پایین انداخته بود و بی صدا گریه می کرد.خاله ای که که این همه شیطنت می کرد لام تا کام حرف نمی زد.  همه غافلگیر شده بودیم. حتی بچه ها هم از شدت سکوت بزرگترها سکوت کرده بودند. 

 

حافظ حال دل ما را این طور بیان کرده بود:


شربتی از لب لعلش نچشیدیم و برفت

روی مه پیکر او سیر ندیدیم و برفت

گویی از صحبت ما نیک به تنگ آمده بود

بار بربست و به گردش نرسیدیم و برفت

بس که ما فاتحه و حرز یمانی خواندیم

وز پی اش سوره اخلاص دمیدیم و برفت

عشوه دادند که بر ما گذری خواهی کرد

دیدی آخر که چنین عشوه خریدیم و برفت

شد چمان در چمن حسن و لطافت لیکن

در گلستان وصالش نچمیدیم و برفت

همچو حافظ همه شب ناله و زاری کردیم

کای دریغا به وداعش نرسیدیم و برفت


شوهر خاله نتوانست  تا آخر غزل را بخواند .بغض کرده بود و چشمانش پر اشک شده بود. مامان بزرگ که انتظارش را نداشت مبهوت مانده بود. انتظار داشت فالی فرحبخش برای من و "ماما" بیاید تا دستاویزی باشد برای تشویق دخترش به شاد بودن!


شرح فال که تقریبا بی ربط بود و مزه پرانی های  گاه و بیگاه بالاخره جو را تغییر داد و برگشتیم به مسیر قبلی اما قلبم بود که از شدت یاد تو فشرده می شد. بعد مجلس صحبتهایم با شوهر خاله از آنچه این روزها به دنبالشم باعث شد اندکی بهبود بیابم اما باعث نشد تا الان که ساعت از 3 و نیم گذشته است اشک غمت از نوک دماغم  به پایین نچکد.

آخر دخترکم این چه بازیست که با ما شروع کرده ای؟پیش از رفتنت در وادی دیگری بودیم  و الان ...به نظرم خوب دیاری است اینی که الان در آن می چرخیم. چه خوب است از روزمرگی عموم مردم این روزها خارج شده ایم و به سمت وادی حیرانی حرکت می کنیم.باشد که روزی در وادی یقین تو را ملاقات کنیم. همیشه به"ماما" می گفتم :زهرا بزرگ شود مدیر خوبی می شود و الان می بینم تو و صد البته با یاری خدا ما را مدیریت می کنی و می  کشانی به آنجایی که باید باشیم.کجایش را دقیقا نمی دانم اما می دانم که می دانی چون الان احاطه بر علومی داری که من خاک نشین حتی تصورش را هم نمی توانم بکنم.الان تو زهرا کوچولوی  نازگل بابا نیستی که حتی نمی توانست حرف بزند. الان خانمی شده ای که معرفتی پیدا کرده ای که بزرگان این جهان هم ندارندش!


عزیزکم حالا که این قدر دلمان را خوب می لرزانی اندکی واسطه شو تا خدایمان بگذارد  اندکی تو را ببینیم ولو در خواب

دوستدار بی قرارت
"بابادی"

  • بابای زهرا