زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۲ مطلب در خرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

 

جان پدر کجاستی

زهرای بابا روزت مبارک

عزیزترین بابا جشن بهشتیت با فرشته ها مبارکت باشد. امروز روزی است که همه باباها به داشتن فرشته های زمینیشان افتخار می کنند. تو که آسمانی شدی و فرشته وار در بهشت خدا می گردی اما من تنها دنبال نازکشم هستم!

بله! باباها هم نازکش دارند. نازکش باباها دخترها هستند همان طور که بابا ناز دخترش را می کشد. دختر با لطافت خودش بابای خسته از محیط بیرون را آرام می کند و دورش می چرخد.

مگر تو نبودی که تا صدای در را می شنیدی بدو و داد زنان میامدی که بغلت کنم.باب نازت را می کشید و تو ناز بابا را. الان از این خبرها نیست.

 

 راستی حالا که روز تولد حضرت معصومه هست باید اعترافی بکنم. شاید هم قبلا گفته ام و یادم نیست.

همان روزهای نزدیک چهلمت که رفته بودم حرم امام رضا گفتم که یک دفعه عصبانی شدم و در درونم به امام رضا جسارت می کردم که الان از دست تو چه کاری ساخته است و هنوز هم صادق باشم زیاد میل مشهد ندارم. و بعدش یکی از همکاران که دامادش شهید شده بود گفت آرام نشدم تا رفتم حرم حضرت معصومه و سفارش کرد که بروم و ما هم در اوج گرما رفتیم و چه سفر دلچسبی بود. بر خلاف دفعات بعدی که رفتیم بار اول حرم حسابی خلوت بود و خدمه به دادا و ماما و من احترام می گذاشتند انگار قرار بود بیاییم و می شناختنمان!

بعدا فهمیدم امام رضا هر کس را بخواهد ویژه احترام کند اسباب رفتنش را به حرم حضرت معصومه و زیارت خواهر پاکش فراهم می کند و من الان شرمنده ام .

از وجود الهی همان دختر پاک آرامشی در دل من و ماما بعدش نشست. هنوز هم که هنوز است آن حرم ساده و کوچک را دوست دارم

خدا کند واقعا امام رضا جوابمان را داده باشد و جسارتم را بخشیده باشد.

 

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

به همین راحتی یک ماه دیگر هم گذشت.یک ماه روی ماه های دیگری که بی تو بودیم افزوده شد. گاهی فکر می کنم چه خوب است که عمر سریع می گذرد و چه خوبتر که مرگ برای همه ازجمله من هم هست و بالاخره من هم روزی چمدانم را می بندم و این بار سنگین بدن را پایین می گذارم و می آیم

 

امروز سر خاکت حالی به حالی شدم.احساس کردم بر خلاف چند روز گذشته اتفاقی افتاد. به قول "ماما" انگار زهرا امروز اینجا بود و دلم نمی خواست تنهایش بگذارم.من هم احساسم این بود که بالاخره امروز کنار ما حاضر شدی برای همین حالم دگرگون شد. این که وقت اذان سریع می روم به خاطر این است که می گویند نباید سرخاک درگذشته باشی. به دلایلی که می گویند کاری ندارم احساس من این است که شاید این وقت اگر پیشت باشم از فیضی الهی محروم شوی. من که نمی دانم آنجا چه خبر است فقط نمی خواهم بودن من باعث رنجشت شود.

 

احتمالا دو سه روز پیش  خودت بودی که  پسر کوچولویی از کنار مزارت رد شد و به پدرش گفت:این بچه کیه یا چیزی شبیهش و پدرش هم برای این که      چیزی برای گفتن داشته باشد گفت:یک دختر کوچولویی بود حرف مادرش را گوش نکرد ماشین اومد و بهش زد!

خیلی زورم  اومد. سخت تحمل کردم ماما هم شنیده بود و چند بار خواسته بود در جوابش داد بزند که نه خیر زهرا خیلی هم خوب بود حرفمو گوش می کرد

واقعا هم دختر و بچه بی نظیری بودی.با سن کمت هرگز لج نمی کردی و هرگز هم دعوایت نمی کردیم.یک بار لج کردی که نمی خواهی توی صندلی ماشین بمونی البته بعد 5 ساعت و من که نگرانت بودم سرت داد زدم و بعدش راضی شدم صندلی را باز کنم و ماما بیاید عقب و بغلت کند.

همیشه هم خودم را سرزنش می کنم که چرا نفهمی کردم.

 بابا جان مردم دوست دارند تخیل کنند و هر چه ذهنشان دوست دارد ببافند.مثل روزهای اول بعد رفتنت که داستانها سراییده بودند که مادرش دنده عقب زده  شب بوده   پدرش ندیده بچه را زده ولی یک نفر نیامد بپرسد که بشنود در شرایط باورنکردنی  روز روشن در کنار دو بزرگترش در پارکینگ سرباز و خلوت ماشینی رو به جلو آمد و دقیقا جلو پای پدرش بچه را زد و کشت.همین. چقدر دوست دارند حقیقت را دگرگونه کنند.

 حالا تو  شدی دختر بازیگوشی که حرف بزرگترت را گوش نکردی یا نه اصلا تقصیر تو که به ماشین خوردی و کشته شدی!

گاهی دقت نمی کنیم حرفهای به ظاهر ساده ما چقدر می تواند روح و روان دیگری را بخراشد.

 

چه بگویم که هر چه بگویم باز هم من می مانم و غم نداشتن تو و هوای تو کردنهای گاه و بیگاه و داغی که از درون می سوزد.

 

همین

دلتنگت

"بابادی"

  • بابای زهرا