زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سوگوار» ثبت شده است

عمو قاسم

۱۳
دی

زهرای بابا سلام

 

امروز صبح خبر از دست دادن عمو قاسم را از "ماما" شنیدم. بهت زده سکوت کردم و در خودماندم. باورم نمی شد.نمی خواستم قبول کنم.مثل لحظه ای که تو را از دست داده بودم. سریع رفتم کامپیوتر را روشن کردم و اخبار را نگاه کردم.همانی بود که نباید می بود. چطور می شد این قدر راحت"حاج قاسم" را از دست داده باشیم. باباجان دوستش داشتم مثل برادر بزرگترم،مثل عموی تو. نگاهش که می کردم مردانگی را در چهره اش می دیدم. احساس می کردم تکیه گاه من است.انگار که برادر بزرگتری باشد که برادر کوچکترش به او دلگرم باشد. برای همین گفتم عمو قاسم اگر نه مردم او را حاج قاسم،سردار،سپهبد...صدا می زدند و او برادری بزرگتر برای همه بود. برای همه جنگید تا این که "شهید" شد. امروز باباجان اگر نگویم به اندازه روز رفتنت بی قرارم. بی قرارم و خشمگین. انگار مثل از دست دادن تو سرمایه عظیمی را از دست داده ام و نمی دانم چطور این خسران را جبران کنم.خشمناکم از این که او چرا نباید باشد و دشمنان حیوان صفتش قهقه مستانه بزنند و روی زمین خدا راه بروند و آن را ناپاک کنند. دلم می خواهد انتقام بگیرم اما دستم کوتاه است. فکر می کنم اگر توانی داشتم تا الان جهانی را به خاک و خون می کشیدم!

باباجان!امروز هم حالم بد است. برای همه ما دعا کن.

 

"بابادی"

  • بابای زهرا

حاجت

۲۲
تیر
زهرای بابا سلام  امروز 67 روز گذشته است که از پیش ما رفته ای اما هر روز که می گذرد درد نبودنت گزنده تر و سخت تر می شود. دیروز و امروز هم آمدیم پیشت ولی چه فایده. لذت بودن هر لحظه ات کجا و حسرت نالیدن بر سر خاکی که در آن آرمیده ای کجا!بابا جان وقتی فیلم و عکس هایت را می بینم لحظه ای  نشئه شادی با تو بودن می شوم و یادم می رود که چه داغ عظیمی بر دلم نشسته است. اما وقتی دوباره متوجه پیرامونم می شوم یاد و احساس نبودنت از همه طرف  هجومی می آورد دردناک. کمی ادیب باشم دردش مثل این است که دشمنان احاطه کرده باشند مرا و به یک آن از همه طرف شمشیر شان را فرود بیاورندای دادبابایی گلم نمی دانم چقدر این حرفها درست است ولی گویا معصومیت تو سبب لطف خدا به مردمی می شود که آن را دستاویز حاجت خواهی از خدا می کنند. همیشه نسبت به این حرفها بدبین بودم و همیشه به مادربزرگت می گفتم اینها امامزاده زنده  چرا این قدر  دنبال این قبرهای  بی سند و مشکوک هستید. چه شوخی بدی. حالا زهرا سادات من در این محل به خاک سپرده شده و شده امامزاده!کاش هرگز هرگز این حرفها را نمی زدم و مردم به همان قبرهای منتسب دلخوش بودند.بابایی ما بیشتر از هر کس دیگری حاجتمندیم. فرشته پاک من. پاکتر از هر امامزاده ای.حاجت ما برگشت تو است. نمی دانم درک می کنی یا نه ولی پرواز ابدی تو برایمان خیلی سخت است. هنوز با غمت کنار نیامده ایم هیچ هر لحظه خشم و نا امیدی من از این خسارت ابدی بیشتر می شود. چه لزومی بود که خدا تو را از ما بگیرد و  دیگران به باور تو از خدا حاجت بگیرند.  می گویند زنی نزدیک به طلاق به نیم روزی از حاجت خواهی مادرش به خانه صلح برگشته است و غریبی تنها  که ظلمی بر او رفته به  روزی ظالمش رسوا شده و دست شکسته از محل سو استفاده اش اخراج شده. دیگری که حاجت گرفته نگفته ولی   به دیدارت می آید . دیگری ناشناس پارچه سبزی به دور سنگت دوخته و روی آن کشیده. دیگری هر غروب برایت گل می آورد... ولی چه فایده بابا جان ما تو را می خواهیمحاجتمند توایمکسی هست حاجت ما را برآورده کند
  • بابای زهرا

تو کجایی

۱۴
تیر
زهرای بابا سلامدو سه روزه "داداشی" دلتنگت شده حسابی. همش میگه زهرا قراره از بیمارستان برگرده. آخه اون روز که ماشین بهت زد خودت میدونی "داداشی" اونجا بود وهمه چیز دید. دیده بود چه جوری صورتت خونی شده بود. گفتیم بردند خونا رو پاک کنند خوب که شدی برگردی.حالا همش یادتو می کنه و می خواد که برگردی. نمی دونم چی شده این طوری شده. چی تو ذهنش هست ولی هر چی هست باعث شده مثل ما دیگه هیچ بچه ای واقعا تو دلش نره. هر دوتایی دوست داشتید برید تو حیاط با بچه ها بازی کنید ولی از وقتی تو رفتی دوست نداره بره اگرم بره زود خسته میشه و بر می گرده.می دونی تو این روزهای آلودگی هوا بیرونت نمی بردیم و تو مظلومانه همه این زمستون رو تو خونه از آیفون بیرون دیدی! خدا فرصت نداد  یک دل سیر ببریم بیرون تا بگردی و بازی کنی. لعنت به تهران لعنت به این زندگی  به این کار و همه چیزهایی که باعث شد همین عمر کوتاه دنیاییت بهت سخت بگذره.خیلی سعی کردم برای زندگی بهتر از تهران برم ولی بودند کسانی که نگذاشتند. به معصومیتت قسم از هیچ کدومشون نمی گذرم و فردای قیامت بهشون سخت می گیرم سخت ترین شکل ممکن. هرگز نمی بخشمشونبابا جان از خدا بخواه"داداش" دلش آروم بشه  چون خیلی می خوادت. خیلی دلش هواتو داره.بابایی وقتی رفتی محمد پسر عمه مامانی برات شعر گفت هنوزم میگه و برام می فرسته.این اولینشه که همون روز اولی که فهمید  برات گفته، سر خاکت هم خوندش.یادته عید امسال رفتیم خونشون و اونجا کلی دلبری کردی. تو کجایی شده ام باز هوایی ...چه شود یار پری چهرهٔ من باز بیایی ... به صدایی به نوایی ... دل از این عاشق مجنون بربایی ... هوست کشت دلم را ... به می و میکده آغشت دلم را ... ولی آن کودک یک ساله کند پشت ؛ دلم را ... غم هجرت شده چون کوه دماوند؛ زند مشت دلم را ... چه کنم با که بگویم که غمم جان به لبم کرد ... من از آن روز خداحافظی ات سخت تبم کرد ... روز بودم بخدا ؛ رفت و شبم کرد ... چه اندوه بزرگی ... در این گلّهٔ بیتاب دلم ؛ درد فراق تو بیفتاد چو گرگی  خدارا به تو سوگند ... به تعظیم دماوند ... به چشمان سیاه تو که انداخت مرا بند ... که زین لحظه دگر داغ تو با زندگی ام خورده چه پیوند ...مرا غیر صبوری نبود راه عبوریگرچه دیدار تو بوده است برای نفسم سخت ضروری ... لیک من آخر این راه رسیدم ... ز خودم از همه هستی و ز افلاک و ز املاک بریدم ... حیف ای طفل قشنگم که تو افسوس ندانی چه کشیدم ... چهره ای از غم احزان ... و یا صورت بی جان ... تمامش بکن این در به دری را ؛ که مرا کرد پریشانخدا دید شکستم ... خدا دید که در میکده از عشق تو مستم ... بگذارید که بی پرده بگویم ؛ بخدا باده پرستم ...ولی با این همه توصیف ترا برد ... مرا با غم هجران تو آزرد ... غرورم همه در زیر دو پاهای خدا مرد ...تو عظیمی تو رحیمی تو کریمی و علیمی ... بگذرد گر ز سرِ فرط بلا ؛ کفر تو گویم ... تو که آگاهی و این خوب بدانی که به هرجای که باشم فقط از حب تو جویم ... به علی غنچهٔ تقدیر تو بویم ...آنچه در قسمت من بود ؛همین بود ... گرچه دردانهٔ من پاک ترین فرد زمین بود( محمدحافظ عباس زاده چاری )
  • بابای زهرا

پرواز زهرا

۳۰
خرداد
صبح سه شنبه بود.18 اردیبهشت و 21 شعبان. مبارکترین ماه قمری و مذهبی مصادف شده بود با زیباترین ماه سال اردیبهشت. چون میمهمان داشتم  دیرتر از همیشه سرکارم می رفتم. برادر معصوم زهرا هم دست در دستم می آمد که برویم مهد. ساعت از 9 گذشته بود.حدود 9:10-9:20 دقیقه صبح بود. زهرا قبلش از خانه بیرون آمده بود. به اجبار لباسهایش را آورده بود و داده بود تا دایی اش برایش بپوشاند. بی آنکه صبحانه ای بخورد بعد فقط چند جرعه چایی، بغل دایی اش رفته بود که می خواست قبل برگشتن به شهرستان به ماشینش در پارکینگ ساختمان سری بزند و آن را چک کند. دستان کوچکش را چرخانده بود و با ملاحت "بابای" گفته بود به همه ما و رفته بود سمت قتلگاهش"پارکینگ ساختمان". هنوز آخرین خداحافظی اش  تا مغز استخوانم را می سوزاند.چه معصومانه و ناز خداحافظی کرد. تازه از خواب بیدار شده بود.مادرش می گفت شب تا صبح بی قرار بود.خوب نخوابید. 4 صبح تا حدود 5-6 صبح رفته بود دستشویی و تا توانسته بود آب بازی کرده بود و بعد رفته بود که بخوابد. 8- هشت و نیم نشده انگار که دارد دیر می شود یک دفعه بیدار شده بود و از روی تخت پایین پریده بود که برود.وقت رفتن داییش را دیدم که در انتهای پارکینگ ساختمان کنار ماشینش است.گفتم چون هم را نمی بینیم بروم خداحافظی کنم. داییش هم ما را دید و آمد سمت من کمی وسط پارکینگ البته نزدیک تر به دیوار .دست دادیم.داییش زهرا راگذاشت زمین درست پشت به سمت دیگر پارکینگ و جلوی برادرش و بین من و خودش کمی جلوتر از خط مشخص کننده لاین های جای پارک.ثانیه هایی نگذشته بود که از گوشه چشمم دیدم ماشینی دارد وارد پارکینگ می شود به خودم نهیب زدم :نزنه به زهرا! و بعد انگار کسی آرامم کرد یا تلقینم کرد گفتم:نه نمی زنه!.دلیلی هم نداشت بزنه. روز روشن بود.لباسش گل بهی بود و دمپایی اش نارنجی. تقریبا هیچ ماشینی در دو لاین وسط پارک نکرده بود.جز یکی دوتا . هنوز خیالاتم تمام نشده بود که ماشین به سمت لاین های وسط دور زد و 17-18 قدم مانده به ما مستقیم رو به جلو در امتداد خط جدا کننده حرکت کرد. بدنم قفل شده بود و زبانم لال. نه حرکتی کردم و نه حتی دادی زدم. در کوتاهترین زمانی که فکرش را می کردم به زهرا رسید و در بهت و ناباوری من سپرش به پشت زهرا خورد و دیدم که به جلو پرت شد و بعدش دیگر هیچ ندیدم چون بدنش پشت چرخها قرار گرفت.احساس کردم چرخ سمت راننده جلو بالا و پایین رفت. در این لحظه دو احساس داشتمیک:ضربه ناباورانه ای که به زهرا خورد این احساس را بهم داد که زهرا این احساس را دارد مثل کسی که بی دلیل بروی سمتش و بکوبی توی گوشش و بهت زده شود که چرادوم: احساس کردم بندی بود بین و من و زهرا که ناگهان پاره شد. یعنی زهرا از دست رفت.کشته شد.دیگه نمی بینمش.ماشین همین طور ادامه مسیر داد . وقتی شیشه راننده  روبرویم قرار گرفت  مبهوت نگاهش می کردم که چرا این کار را کرد!؟ آخر همکار و همسایه طبقه بالایی ما بود. نگاهش کردم.انگار من را ندیده و از کنج شیشه کنار به جایی در آسمان خیره و مات شده است. البته بعدش که برای تسلیت و عذرخواهی آمده بود ادعا می کرد من و پسرم و  دایی اش را دیده است اما دخترم را نه. رویش را برگردانده که به ما سلام کند که دیده من بی قرار تندتند دستهایم را تکان می دهم! که این در تناقض با دیده من است که حتی نگاهم هم نمی  کرد و اگر هم دیده بود چرا همین طور ادامه مسیر داد.چرخ بعدی هم رد شد و این احساس زجر آور را به من داد که بدن ظریف زهرا زیر چرخها خرد شده است.آخر در ضربه اول صدایی شبیه له شدن چعبه مقوایی زیر چرخها شنیدم.انگار استخوانهایش شکسته بود.بهت زده بودم. انگار راننده اصلا چیزی ندیده است و هیچ اتفاقی نیافتاده  است داشت می رفت که سر جای دلخواهش پارک کند.دایی اش ناگهان جلو ماشین را گرفت و  راننده  پایین آمد و گفت: به خدا قسم ندیدمش!خودم چیزی یادم نمی آید ولی دایی اش گفت:وقتی پیاده شد گفتی بچمو کشتی! و راننده در جوابت این را گفت.باز هم یادم نمی آید که زهرا را من از زیر ماشین برداشتم یا داییش.اما داییش گفت: زهرا را من برداشتم و تو از بغلم گرفتی.وقتی زهرا را در آغوش گرفتم خون غلیظ و پری از سوراخهای بینی اش بیرون زده بود مثل گواش غلیظ و رقیق نشده. سفیدی چشمانش به بالا برگشته بود و هیچ واکنشی نداشت. آخ که چه چشمان سیاه و درشتی داشت.صورتش همه اش چشم بود. حالا این چشمها این طوری بسته شده بود. صدایش کردم بلند:زهرا! نمی دانم  چند بار صدایش کردم فقط می دانم آن قدر بلند بود که هیچ وقت در عمرم این قدر بلند کسی را صدا نزده بودم(حتی این قدر بلند داد هم نزده بودم). حتی تکانش دادم اما افسوس و هزاران افسوس. به ثانیه ای و به آنی دختر عزیزم برای همیشه از کنارم پر کشیدهمان طور که در آغوشش داشتم راننده گفت بشین برسانیمش اورژانس.نمی دانم شاید هم خودم بهش گفتم. به تندی سوار شدم و راننده دستپاچه و سریع تا در بیمارستان من را رساند.چه فریادهایی می زدم و از عجز و بی قراری بدنم را سفت می کردم و پاهایم را به داخل ماشین فشار می دادم تا شاید سریع تر برسیم. کوچه نزدیک ما بیمارستان است و دری دارد که برای عبور افراد باز است.دیگر منتظر نگهبان و باز شدن در برای ماشین نشدم. به همان حالی که زهرا روی دستهایم بود پریدم داخل و دویدم سمت اورژانس. پرایدی که می رفت پارک بکند با دیدن وضعیتم درش را باز کرد و با سرعت من را رساند جلو در اورژانس. پریدم تو و سریع به سمت مسیری که قبلا می شناختم دویدم.پرسنل بیمارستان با دیدن وضعیتم سریعا به راه میانبری از پله ها هدایتم کردند. سریع از روی پله ها پایین می پریدم تا زهرا را به اتاق احیا برسانم.حتی یک بار پایم لیز خورد و نزدیک بود با کمر روی پله ها زمین بخورم. به محض رسیدن  هدایت شدم به سمت اتاق احیا.برای آخرین بار بود که از بغلم جدا شد و روی تخت قرار گرفت و دیگر برای همیشه از آغوشم خداحافظی کرد.تا آن لحظه حواسم به خودم نبود اما وقتی به خودم نگاه کردم از شانه چپم تا روی دست و سینه چپم همه خون پاک زهرا بود.سینه راستم هم اندکی خونین شده بود و سفیدی کوچکی روی آن بود. ابتدا خیال کردم از مخاط بینی اش بود اما وقتی بین دو انگشتم لمسش کردم چیزی شبیه به ذره ای از مغز بود. با آن همه خونی که از تن ظریف و کوچکش رفته بود حتی اگر مغز و سرش آسیب نمی دید تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که زهرای من برگشت ناپذیر است اما باز هم نمی خواستم قبول کنم و منتظر نتیجه احیا بودم.نگهبان  جلو در ایستاده بود تا وارد نشوم و مداخله نکنم.گفت ریت قلبی دارد هنوز و بردنش سی تی اسکن تا آرامم کند ولی باز خودم بهش می گفتم با این شرایط مگه میشه برگرده.داری دلخوشی میدی. این جوجه فنچ مگه چقدر خون داشت که این همه رو لباسم نشسته! تازه وقتی به صحنه در پارکینگ برگشتم دیدم که آنجا هم خون پاکش روی آسفالت ریخته.در آن شرایط از شدت عجز شروع کردم به گرفتن شماره مادر و خواهر و برادرم که کسی جواب بدهد و بخواهم برای زهرایم دعا کنند شاید خدا نجاتش بدهد
  • بابای زهرا
سلامبیش از 44 روز گذشته است که یگانه دخترم، عزیزترینم، تک دختر شیرینم فرشته 20 ماهه را از دست داده ام اما هنوز دلم آرام نگرفته است و با هر یاد و تلنگری چشمانم بارانی می شود و هوای دلم طوفانی. به همین خاطر تصمیم گرفتم کمی از ابتدای اتفاقی که منجر به پرواز زهرای من شد بنویسم شاید کمی دلم آرام بگیرد. امیدوارم اخلاق توسط خوانندگان رعایت شود و از سو استفاده از دل نوشته هایم به هر شکل و روش خودداری شود و بدانند که خدایی ناظر و قاهر ببینده و شاهد کردارمان است و در عین رحمان و رحیم بودن منقم و سخت گیر نیز می تواند باشد.خداوند نگاهبان و نگهدار همه فرشتگان خردسال در جای جای این کره خاکی باشد و داغ دردانه ها را بر دل هیچ پدر و مادری ننشاند. الهی آمین
  • بابای زهرا