زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۳ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

 

 

 

-------------------------------
پی نوشت: از این که جوابی نگرفتم جوابم را گرفتم. دیگر حرفی برای گفتن ندارم.
  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

 



مدت زمان: 1 دقیقه 47 ثانیه

 

باباجان گاهی خسته می شوم.خسته از همه چیز.خسته از حتی غصه خوردن برای تو.  با خودم می گویم زهرا که رفته اصلا هم سراغی از من نمی گیرد قرار هم نیست برگردد پس تا کی باید غصه بخورم و دلتنگش بشوم ولی باز یاد خواب روز عید می افتم که چطور پیام دادی که دلت می خواهد به یادت باشیم و بیاییم سراغی از همان آرامگاهی که سخت است برایم که بگویم آنجایی دیداری بکنیم.یاد همه آن شیرینهایت می افتم باز پشیمان می شوم و خجالت زده از خودم
اما بپذیر که سخت است منتظر باشی اما حتی از دیدن نگاهی در خواب هم محروم بمانی
 
هفته گذشته بعد ناهار بی بی خوابیده بود. "ماما" دیده بود چطور در خواب تقلا می کند و صدا می کند. بیدار که شده بود اشک به چشمش آمده بود که زهرا را خواب دیدم. می گفت: دخترکی به سن و سال زهرا با موهای سیاه و براق و تمیز با لباس ارغوانی یا گل بهی یا بنفش! دم در هال آمده بود و یک پایش بیرون بود و پای دیگرش را تو گذاشته بود که ازش پرسیدم دختر تو کی هستی؟  تا گفت:من زهرام خواستم بغلش کنم که یک دفعه ناپدید شد". بی بی حسرت می خورد و اشک می ریخت که چطور نتواسته بود در خواب تو را بشناسد و بغل کند.
می گفت به سن و سالی نزدیک سن رفتنت بودی با موهایی تمیز و براق.به گمانم شبیه آخرین عکسی که "دادا" از تو گرفت و هنوز نتوانسته ام کیفیتش را بالاببرم تا چاپش کنم.
 
بابا جان همین الان دو پرسش به ذهنم رسید که می خواهم به عنوان نشانه ای از این که صدایم و نوشته هایم را می شنوی به خواب "ماما" بروی و جوابش را بدهی.تنها تا همین فردا صبح.چون بعدش ممکن است کسی این متن را بخواند. اگر جوابم را بدهی نه تنها خوشحالم می کنی که کمک می کنی تا ایمان بر باد رفته ام ولو اندکی برگردد.
 
دوستدارت
"بابادی"
  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

دیروز تولدت چهار سالگیت بود یعنی اگر اینجا بودی امروز می شدی چهار سال و یک روز. نمی دانم این حرف معنایی دارد یا نه.شاید می گویی بابا من خیلی قدیمتر از این حرفها هستم و فقط چهار سال پیش از یک دنیایی به دنیای شما آمدم و الان هم در دنیایی دیگر هستم. شاید این حرفهای خیالی من گفتنش از دید آن جهانی ساده باشد اما اینجا حکایتی دیگر است. حتی یادآوری بودنت هم سوزآور است. هر یادآوری باعث لبخند و شادی می شود و بعدش ناگهان غم سنگین و سوزآور رفتن و نبودنت این شادی را به تلخکامی تبدیل می کند. نمی دانم آن لحظاتی که دلم برایت پرپر می زند چه کنم. دلم از این دنیا کنده می شود اما راهی به آن سو ندارد و بعدش حتی یک لحظه هم نمی خواهم با مردم این دنیا زندگی کنم اما به جبر می مانم و فقط تحمل می کنم.

بگذریم. تولدت مبارک بابادی

 

دوستدارت

"بابادی"

  • بابای زهرا