زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۲۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «تصادف» ثبت شده است

زهرای بابا سلام

 

روز تولدت خیلی دلم می خواست کیک می خریدیم می بردیم یکی از خانه های بچه های بی/بد سرپرست. خب به خاطر نزدیکی اربعین و حرمت محرم/صفر نشد. به جاش با "ماما" رفتیم دم در یکی از این خانه ها که بین خانه های دیگر کمتر مورد توجه هستند. تعدادی پسر بچه هستند و حدود دبستان. خانه های دیگر را خیلی از مردم مرتب به آنها سرمی زنند چون یا دختر بچه اند یا کودک و نوزاد. از خانم مربیشان پرسیدم الان که سریع بتوانم برای بچه ها بخرم چه چیزی نیاز دارید؟ گفت: بیشتر خوراکی و الان هم مرغ تمام کرده ایم و یک وعده شاید بیشتر نداشته باشیم. گفتم برای بچه ها بستنی بگیرم؟ یکی از بچه ها که توی حیاط بود شنید و خودش را به خانم مربی چسباند و گفت بستنی بگیره. رفتم و برگشتم. همان نزدیکی مرغ و گوشت بود. عمو سفارش کرد به فروشنده که جنسش خوب باشد. در حین برش مرغ رفتم سوپر بغلی و بستنی هم گرفتم و بعد همه را بردم تحویل مربی دادم.

خیلی دلم می خواست آن لحظه بدانم برای تو چه اتفاقی می افتد؟ این هدیه را به چه شکلی دریافت می کنی و چه تاثیری بر حال آن دنیایت دارد؟

انگار همین فکر همزمان به ذهن "ماما" هم خطور کرده بود.همین حرفها را بهم گفت.

بر خلاف سالهای قبل سر خاکت کیک و شیرینی نبردند. قصد داشتم پول بفرستم بگیرند ولی شرایط مناسب نبود.

 

بابا جان همه ارتباطهایت را با خانواده قطع کرده ای. عمو چیزی نمی گوید شاید هم ارتباط دارد ولی دیگر ساکت شده است.

پسر عمو که خیلی هم خوب ارتباط می گیرد و چیزهای عجیبی می بیند تا به حال هیچ حرفی از تو نزده است.

 

شاید آن قدر بالا رفته ای که دیگر ارتباط با اینها هم برایت سخت و فرساینده روح است.

 

هر چه هست خیلی دلم می خواهد از آنجا چیزی ببینم و بدانم پیش از آن که بمیرم.

 

دوستدارت

"بابادی"

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

دیشب میهمان داشتیم. دختر کوچولویی داشتند که گفتند20 ماهش است. تا سنش را شنیدم به فکر تو افتادم.بعد گذر زمان طولانی تصورم از جثه و قامتت وقت رفتنت از دست رفته است.  مقایسه شما دردی به جانم انداخت که این قدری بودی که ماشین به تو زد و سرت با آسفالت... حتی نفرتی از دایی بهم دست داد که چرا بچه به این کوچکی را روی زمین گذاشت و بغلش نگرفت. به هر حال پیمانه عمرت پر شده بود و به قول "ماما" دلخوشیم که آن لحظه هیچ دردی حس نکردی چون در بدنت نبودی.اما پیکرت هم آن قدر برای ما عزیز بود که نخواهیم آسیبی ببیند. به هر حال خواست خدا بود و تو هم الان ممکن است آنجا به این شکل احساسات ما بخندی. هر چه هست ما دنیایی هستیم و تو بهشتی

  • بابای زهرا

سه سال گذشت

۱۸
ارديبهشت

دریافت
حجم: 8.31 مگابایت
توضیحات: شمع عید97 src="https://www.namasha.com/embed/41x5CjfL" sandbox="allow-scripts allow-same-origin" layout="responsive" frameborder="0">
شمع عید 97

 

زهرای بابا سلام

 

سی و شش ماه برابر 3 سال است که از بین ما رفته ای. آن زمان کودکی بودی 20 ماه و یک هفته ای یعنی اگر الان در دنیای ما بودی دخترکی داشتم نزدیک 5 سال که باید برای مهدکودک آماده اش می کردم. افسوس که نیستی.

دلمان خیلی برایت تنگ شده است.گذر سه سال از این حادثه تلخ و ناگوار باعث نشده است ذره ای تو را فراموش کنیم.هنوز خاطراتت را مرور می کنیم و هر کار می شود می گوییم اگر زهرا بود این کار را می کرد و بعدش می گوییم نه الان بزرگ شده بود و شاید طور دیگری رفتار می کرد.

چقدر دلم برای بغل کردنت تنگ شده است. هر ازگاه هوایت را می کنم آغوشم جز هوای خالی چیزی برای بغل گرفتن ندارد. این دنیا که نمی شود ولی کاش بشود آن دنیا اگر بغل کردن و در آغوش گرفتنی است خدا یک بار هم که شده لذتش را در این دنیا به من بچشاند. سختی نبودنت را به امید دیدار دوباره تحمل می کنم.زمانی که از حصار این تن سنگین و دردناک و دردآور خلاص بشوم. امید دارم تو را ببینم که به استقبالم آمده ای. باز هم "بابادی" صدایم بزنی و من خوشحال و خاطر جمع از حضور تو همه سختی های پس از مرگم را به آسانی پشت سر بگذارم. به خودم وعده می دهم آن جاهای قشنگی که عمو خوابش را دیده بود با تو باشم و خدا به خاطر تو از همه بدیهای من گذشت کند. همه عقده های این دنیا را از نبودنت آنجا تلافی کنم. هر چه می خواهم ببوسمت و بغلت کنم.موهایت را شانه کنم و تنگ فشارت بدهم. دنبالت بدوم و با تو بازی کنم...اما نه شاید اصلا آن دنیا این گونه نباشد که می خواهم.نمی دانم!

بابا جان بعد رفتنت کتابهایی خواندم  و جستجوهایی کردم که هنگام رفتنت چطور بودی و چه شد و بر تو چه گذشت. مدتها زجر می کشیدم که ضربه سخت ماشین و زمین را چشیده ای این شده است و آن ... همه اش صحنه رفتنت آزارم می داد اما یک کتاب و بعدش برنامه "زندگی پس از زندگی" تقریبا مطمئنم کرد که خدا مهربانتر از آن است که زجری به کودکی فرشته سان چون تو بدهد و به یقین روحت قبل از درک هر ضربه ای به سوی خدا پرکشیده است. اما تنها نگرانیم باز فریادهای من و ضجه های "ماما" است که نکند وقتی به سوی خدا پر می کشیدی و غرق در لذت عشق لایتناهی بودی زهرا زهرا گفتن ما چون صدایی آزاردهنده نقض عیش این پروازت بوده است. من را ببخش اگر این گونه بوده است چون نمی دانستم و الان فهمیده ام که باید در سکوت راضی به رضای خدا می شدم و می گذاشتم سرشار از لذت عروجت بشوی.

عاشق زهراسادات دختر بابا

"بابادی"

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

باز هم یک هجدهم ماه دیگر هم آمد و یک یادآور لحظه تلخ از دست دادن تو. شاید می گویی من را که از دست نداده ای!من هستم... بله باباجان ولی اینجا ندارمت.پیشم نیستی. در خیالم هستی و در قلبم. در دنیایی که نمی بینمش و می خواهم که ببینمش

 

بابا جان سلام امروز را هم گرفتم. امروز برای همین آرامم. امروز صبح خیلی زود بیدار شدم در حقیقت از سحر بیدارم تا الان. بعد نماز بود و آنجا نشسته بودم و غرق نگاه چهره زیبایت. خیره شده بودم و هر لحظه احساس می کردم بخشی از صورتت دارد جان می گیرد. از گوشهایت شروع شد و در چشمهایت  زندگی را دیدم انگار واقعا از درون آن چشمها نگاهم می کردی و با آن شیطنت عکس بزرگت روی دیوار به من زبان درازی می کردی. دیگر حالم آشفته شد و بلند شدم رفتم توی هال و آشپزخانه. باز احساس کردم دارد جمله ای عربی به زبانم می آید. در درون احساس کردم که می شنوم: 

سلام علیکم بما صبرتم

حدس زدم باید مثل دفعه قبل آیه ای از قرآن باشد. جستجو کردم آیه 24 سوره رعد بود. هر چه بود و از هر جا بود دلم آرام شد. سبک شدم. امروز سبک بودم و آرام هر چند گرفتاریهای تکراری هر روزه کاری بود ولی شاد بودم انگار خدا به من سلام کرده بود.

 

دفعه قبل را نگفتم ولی می دانم که می دانی چون باید خودت پشت این قضیه باشی.

 

6-7 ماه از رفتنت گذشته بود. فکر کنم غروب بود و کسی خانه نبود. در را که باز کردم یاد این افتادم که می گویند وارد خانه که شدید سلام کنید حتی وقتی کسی نباشد. با کمی شوخی و شیطنت گفتم:سلام علیکم و آمدم تو. هنوز تا وسط هال نیامده بودم که احساس کردم کلماتی عربی دارد وارد ذهنم می شود. آنها را در ذهنم مرتب کردم و رفتم توی اینترنت جستجو را زدم آیه 58 سوره یس بود

سلام قولا من رب رحیم

 

و چه سلام پر رمز و رازی

 

بابا جان می دانی و می دانم که من نه به اهل سیر و شهودم نه ذکر و سجود ... یکی مثل بیشتر مردمم. اگر این دو سلام از جانب خدا و فرشتگانش واقعا به قلبم الهام شده باشد به خاطر تو بوده است و بس.

 

غم تو گاهی آن چنان درونم را می شوید و آن لحظه پاک می شوم که شاید شایسته دریافت چنین "سلامی" بزرگ می شوم. البته شاید.

باید مواظب بود شیطان از این راه وارد نشود!

 

دوستدار همیشگی ات

"بابادی"

 

6-7

  • بابای زهرا

سومین خواب

۲۴
ارديبهشت

زهرا جان سلام


هنوز چهلمت نشده بود که با عمو صحبت می کردم. عمو می گفت:


" حول و حوش 4 صبح دمدمای اذان صبح بود که خواب می دیدم در یک خانه بزرگ هستم. دور تا دور خانه زنها نشسته بودند و یک خانم با چادر و پوشش تمام سفید چهار زانو نشسته بود. من هم دم در ایستاده بودم. زهرا روی پای آن خانم نشسته بود و پشتش را به سینه او تکیه داده بود. با دستم به زهرا اشاره می کردم که بیاید پیشم ولی زهرا با تکان دادن سرش به من می گفت : نه نمیام."


نمی دانم چه حکمتی است در همه این  وقایع، چه رفتنت چه خواب دیدن دیگران و چه خواب ندیدن من بعد یک سال. هر چه هست  راضیم. یعنی چاره ای جز رضا نیست. تا یادم نرفته بگویم شب اول یا دومی که شمال بودیم بعد خاکسپاریت خوابت را دیدم درست قبل بیدار شدن. دیدم آرامگاه محلیم و تو با آخرین لباست تاتی کنان پشت به من از روی یک گور سفید بالا رفتی و راه می رفتی که بیدار شدم. انگار من جز محیط نبودم و از فضایی بیرونی نگاهت می کردم. همین دیگر هیچ چیز یادم نیست. شاید به خوابم آمده باشی ولی من تا این لحظه هیچ چیز یادم نمی آید که خوابت را دیده باشم.


با همه این حرفها اگر چه دلم برایت خیلی تنگ می شود. اگر چه یاد لحظه رفتنت دلم را می سوزاند ولی باز هم راضیم. چه کسی از حکمت رفتنت با خبر است. شاید  من یا مامان می مردیم و تو می ماندی و زیر ظلم و ستم این مردم قرار می گرفتی. کسی چه می داند؟ پامال شدن کودک یتیم چقدر سخت است وقتی که از همه طرف مورد ستم است و دادرسی ندارد چه از جانب نامادری ناپدری یا حتی بستگانی مثل عمه عمه خاله دایی...گاهی که به اینها فکر می کنم یا این که می بودی و بیمار می شدی و من شاهد زجرکشیدنت می بودم درست مثل 3-4 روز قبل از رفتنت که مریض شده بودی و کاری از دستم بر نمی آمد. خودخواهی نبود به خاطر دل خودم بخواهم که تو باشی و زجر بکشی. چه می دانم شاید بدتر از اینها در انتظارت می بود اگر می ماندی و می بودی.


راضیم و خوشحالم که تا بودی کسی جرات نکرد حتی "اهی" به تو بگوید و سرانگشتی به سویت دراز کند. خوشحالم که روی چشمانمان بزرگت کردیم و در اوج و به ناگاه رفتی تا ظلم و جوری از این دنیا ببینی.


اگر چه سخت بی قرارتم ولی راضیم.


عاشقت

"بابادی"

  • بابای زهرا

دومین خواب

۲۲
ارديبهشت

زهرا جان سلام


پنج شنبه صبح 20 اردیبهشت 97 فردای خاکسپاریت بود که پسر خاله مجبور بود برای امتحانش به تهران برگردد. برای همین سحر حرکت کردند.


عرفان می گفت:


"تا صبح 3 بار خواب زهرا را دیدم. هر بار خانه شوهر خاله مامان بودیم. جمعیت زیادی دور تا دور خانه بودند و زهرا را تشویق می کردند. پیرمردی جدی دست زهرا را گرفته بود و زهرا هم با حالتی از غرور سرش را برای جمعیت تکان می داد. زهرا طوری می خندید که دندانهایش دیده می شد. هر بار که خوابیدم و بیدار شدم این خواب را تا صبح در مسیر تهران دیدم."


وقتی عکس "آقا" پدربزرگ یا به عبارتی"باباآقایت" را نشانش دادم گفت: با اطمینان نمی تونم بگم ولی خیلی شبیهش بود.


باباجان کاش همینی باشه که فکر می کنم. نه عمو نه عرفان هم  را دیده بودند و نه پیش هم بودند. دو روز متفاوت خواب دیدند و از خواب هم بی خبر بودند. حدس می زنم خواستی خبر بدی که کجا و در چه حالی هستی.


هنوز که هنوزه با علم به حال تو حال ما هنوز خرابه. نه به خاطر این که نگران جایگاهت هستیم به خاطر این که دلتنگت هستیم. خدا طوری مهرت تو دل ما جا کرد که بعد یک سال با کوچکتریم اشاره ای اشکمون سرازیر میشه.


" بی بی" زنگ زده بود تسلی دلم بشه تو سالگرد رفتنت ولی آخرش گفت: "یکی می خواد بیشتر از همه به خود من تسلیت بگه به خاطر زهرا".


نمی دانم!


==============================

خانه شوهر خاله مامان زهرا باغ سرای بزرگی است که روبروی خانه پدربزرگ زهراست.

  • بابای زهرا

یک سال گذشت

۱۸
ارديبهشت

زهرای بابا سلام


دخترکم امروز دقیقا یک سال است که از پیش ما رفته ای. دل همه ما را سوزاندی و هنوز مرهمی بر این داغ دل پیدا نشده است.

صبح سه شنبه 18 اردیبهشت 1397 خورشیدی حدودا 9:10 تا 9:25 دقیقه صبح در پارکینگ ساختمان ... ناگهان دست اجل از راه رسید و تو نوگل زندگی من بالاترین دلبستگی دنیایی من را چید و تو را با خود برد.

باباجان! در این ساعت صبح که وقتی بیداری همه است چه وقت این بود که چشمان درشت و سیاهت را ببندی و بخوابی؟ بخوابی برای همیشه. وقت بیداری کی می شود عزیز دل بابا؟!

خسته شدم از این همه انتظار.

می گویند: وقت رفتنت بوده، اگر امروز نمی رفتی  اندکی بعدش باز می رفتی چون قرار بر رفتنت بوده. به قول خودت:" من فرشته کوچک خدایم نیامده ام که بمانم!". بابایی یعنی عقیقه ات کشک بود؟ آن صدقه دادن هر صبح "ماما" بیهوده بود؟ آن همه دعا و آرزوی سلامتی ما برای شما بی فایده بود؟

معصوم من حلوای قند بابا چرا خدا تو را از ما گرفت؟ مایی که همه ثروتمان شما دو تا بودید. نمی دانم!!!

چه ساعاتی بود ساعات سه شنبه نحس

 بین هوا و زمین در نور زیاد معلق بودم ولی با همه می گفتم و می نشستم و می رفتم

گاهی چقدر خوب است این مرفین! نمی گذارد چیزی بفهمی. اگر نبود آمپول خواب آورش چطور می توانستم این لحظات را تحمل کنم. بعد این خواب عمیق و طولانی بود که توانستم به "ماما" بگویم: که هرگز بر نمی گردی و  "ماما" به خاطر رخوت و منگی آن بود که توانست این خبر را بشنود و جان ندهد.


با گیجی از من پرسید: یعنی زهرا آی.سی.یو نیست؟ یعنی رفته؟ و گفتم: که هرگز بر نمی گردی. 

 چه کسی حال مادری را درک می کند که احساس می کند وقت شیر خوردن کودکش شده است اما طفل بی گناهش روی سینی سرد سردخانه برای همیشه خوابیده است. گاهی لازم به توضیح نیست اگر حسی باشد و شعوری  درکش می کنند


زهرای بابا
دختر بابا
نازگل بابا
دلبر بابا

این حرفها را مدتهاست به کسی نگفته ام. روی دلم تلنبار شده است. چنگ می اندازد به قلبم و فشارش می دهد


کجایی بابایی؟

تحمل یک سال دوری کافی نیست؟ اگر قرار بود به خاطر همه گناهانم ادب بشوم شده ام. بیا. دست کم گاهی هم به خوابم بیا.

بیا بابا که دارد عنان صبرم از کف می رود 
...


  • بابای زهرا

سردخانه

۱۲
آبان
زهرای بابا سلام   امروز ظهر گذرم به سردخانه بیمارستان افتاد همانجایی که یک شبانه روز بدنت را آنجا امانت گذاشته بودم و از دور یاد لحظه ای افتادم که دیدمت. سینه ام بالا پایین می رفت و اشک چشمانم را پر کرد. باید رعایت کرد. جلو مردم باید این احساس را درونت انباشته کنی اگر نه فردا دیوانه، روانی... یا هر چیزی ممکن است صدایت کنند. وارد سردخانه که شدم مامور آنجا دری را نشان داد و گفت آنجاست. خواستم بازش کند. در را باز کرد و کشو  آن را بیرون کشید. کیسه زیپدار بزرگ سیاه رنگ حمل جسد بود که فقط  تن کوچک تو بخش کوچکی از آن را پر کرده بود. دل نداشتم بازش کنم. گفتم بازش کند. تا زیر سینه ات زیپ را پایین کشید. صورت نازت به یک طرف خم شده بود.رد خون خشک از بینی و دهانت با این که تمیزش کرده بودند به جا مانده بود. با دست آن موهای قشنگت که خون رویش بسته بود را کنار زدم. نزدیک پیشانی و گیجگاه در هر دو طرف شکسته بود.پل بینی ات هم شکسته بود و کبود بود و بادکرده. همان بینی نازک کوچکت. خم شدم و بوسیدمت. همان لپهای نرم و گرمی که همیشه "ماما" می گفت این جور نبوسش ریشت صورتش زخم می کنه. می گفتم خوب کاری می کنم مال خودمه! حالا این لپها سرد و سفت شده بود عین چرم .  آنجا بود که پذیرفتم رفته ای و دیگر برنخواهی گشت. کمرم همانجا شکست. اشکهایم فوران می کرد و گلایه ام از خدا شروع شد. گفتم خدا همیشه از تو می خواستم من را با بچه هایم آزمایش نکنی و کردی. همیشه وقتی از لذت شادی دیدن شما سرخوش می شدم به مامانی می گفتم چقدر خوبه که معمولا پدر و مادرها زودتر از بچه ها می میرند که مرگ فرزندشان را نبینند و خدایا تو این کار را هم با من کردی. نمی دانم چرا وچطور ولی گوشی را درآوردم و چند عکس از چهره زجرکشیده ات گرفتم تا شاید با دیدنش خودم را شکنجه و تنبیه کنم یا به مردم نشانش بدهم و بگویم :ببینید زهرای من قبلا این بود و حالا این شد، نمی دانم. الان هم حالم خراب است شاید می نویسم که فشار این خاطرات برداشته شود یا شاید درد دلی با خودت می کنم که نظاره گر من هستی دلتنگت"بابادی"
  • بابای زهرا

آخرین واکسن

۰۵
آبان
زهرای بابا سلامپنج شنبه، جمعه گذشته اومدیم سر خاکت.حتما خودت بودی ولی راستش بابایی دیگه زیاد نمی تونم به خودم بقبولونم زهرای من اینجا زیر خاکه. انگار با اون بدنی که اونجا گذاشتیم دارم غریبه و غریبه تر میشم. گاهی اینجا بیشتر احساس می کنم پیشمی یا بیشتر حال و هوات می کنم تا وقتی که میام سرخاکت. انگار تو تنهایی و خلوت عکس و فیلمت بیشتر بهم آرامش میده تا جلو چشم مردم کنار سنگ مزارت بشینم.این فیلم مال شب اون روزی هست که آخرین واکسنت رو زدی و ما خوشحال بودیم که دیگه تا 6 سالگی از تب و خطراتش برات خاطر جمعیم. غافل از این که که 2 ماه دیگه خدا تو رو از ما می گیره اونم اون طوری. چقدر تو "دادا" بد تب بودید. "ماما" به خاطر هر واکسن 3 روز و 3 شب خواب نداشت و همش یا پاشویه و بدن شویه می کرد یا تب بر می داد و مواظبتون بود تا تب برطرف بشه. چی بگم ؟خدا نگذاشت خوشی و خاطر جمعی به ماما مزه بده؟! میگن گمان بد به خدا نبرید ولی هر چی سعی می کنم نمی تونم بفهمم آخه چرا؟ چرا باید می رفتی؟مگه روی این زمین خدا به اندازه تو جا نبود؟ این همه جنایتکار و بدکار و دزد و ... هستند و راست راست روی زمین راه می روند و فسادشان را می کنند و حتی امثال تو را در جای جای دنیا به خاک و خون می کشند.آنها هستند ولی تو فرشته کوچک من اینجاجا نداشتی؟ نمی دانم بابا. همه چیز را به حساب حکمت خدا می گذاریم که از آن بی خبریم من هم حرفی ندارم که شاید بگویند: نگو خدا خشمش می گیره. هر چند من خدای بیشتر مردم را قبول ندارم  که به سرانگشتی قهر می کنه و خشمش می گیره و زود می خواد ما آدمهای کوچک بی سروصدا و خیلی معمولی رو خاکستر کنه ولی با دم کلفتها کاری نداره. هی بابا!بابا جان اینجا واکسن 18 ماهگی رو زدی و شب از 3 هم گذشته و مواظبیم تبت بالا نیاد. مامانی رفته تو اتاق برات آب سیب بگیره بخوردی که التهابت کم بشه. همون چند دقیقه "ماما" رو نمی بینی  بی قراری می کنی و هی سراغش می گیری چطور الان یادش نمی کنی؟بابا جان غم تو یک طرف غم بی قراری ماما و دادا برای تو یک طرف. می بینم که برات می سوزند و حتی دادا به این کوچکی غمشو تو دلش می ریزه که ما ناراحت نشیم و من هم عاجز عاجز فقط می بینم و کاری نمی تونم بکنم. داداشی هر چند خیلی خودداری می کنه ولی نمی تونه تو حرفاش یا بازیاش دلتنگی نبودنت رو پنهان کنه. نمی دونم خدا می خواست ما رو امتحان کنه می خواست من تنبیه کنه یا هر چیزی با این طفل معصوم چکار داشت؟ هر کار داشت و داره خودش به خیر کنه ان شا الله.[ ]
  • بابای زهرا
زهرای بابا سلام عزیزکم! امروز دلم هوایت را کرده. هر چه به آخر شب نزدیک‌تر می‌شوم بی‌قرار تر می شوم. نمی‌دانم شاید پیش مایی که وجودت این‌طور مرا متلاطم کرده است. داشتم به لحظه ای فکر می‌کردم که ماشین به پشتت کوبید و پرت شدی و سرت به زمین خورد. تصور این لحظه دیوانه ام می کند. چه بر سرت گذشت خدا می داند. آرزو می‌کنم آن‌قدر سریع رفته باشی که هیچ چیز نفهمیده باشی چه برسد به لحظه‌ای که لاستیک روی سرت رفت. هفته گذشته یک بیشعور! در خیابان نزدیک خانه گربه‌ای دید و ایستاد و باز یکباره حرکت کرد. گربه را زیر گرفت هر چند گربه نهایتاً زنده در رفت ولی صدایی که کرد باز یاد ضربه سپر افتادم. گفتم نکند بعد افتادنت خواستی بلند شوی ولی باز سپر خورده به سرت. شایدصدای سپر همان صدایی است که «دادا» شنیده.نمی دانم.چقدر بی‌ارزشم من که بودم ولی هیچ کاری نکردم.هنوز فکرش آزارم می‌دهد که چطور حتی تکان هم نخوردم. فقط دیدم که از دستم می روی. ای داد! خشکم زده بود. مثل یک فیلم آهسته که فقط ناظر تمام صحنه‌ها بودم . یخ کرده بودم. باورم نمی شد. انگار مثل همه زمین خوردنهایت انتظار داشتم بلند شوی و فوقش گریه کنی و بغلت کنم و نازت کنم تا آرام شوی. اما این بار فرق داشت. هرگز بلند نشدی. صدایی هم نکردی شاید هم من آن لحظه نشنیدم. به صورت روی زمین افتاده بودی و خونت روی زمین بود.دارم دیوانه می‌شوم از این خیال. وقتی بغلت کردم بدون حرکت، بینی و دهانت پرخون، آن چشمان درشت سیاهت همه سفیدیش برگشته بود و چیزی به من جز نوید مرگت نمی داد. چه بیهوده تلاش کردم برسانمت به اتاق احیا و چه نومیدانه به عمه و بی بی و عموها زنگ می‌زدم که برایت دعا کنند. تازه وقتی فهمیدم واقعا چه شده که پیراهن غرق خون خودم را دیدم و ذره سفیدیهایی که مابینش بود.کاش بعد دیدنت توی سردخانه که کارم به اورژانس کشید. ضربانم آن‌قدر به تندشدن و فشارم به کند شدن ادامه می‌داد که الان کنارت خوابیده بودم.کاش! بابا جان! می‌دانم رفتنت کار خدا بود ولی شاید در این وقت و در این صورت قرار نبود بری.فکر می‌کنم کوتاهی کردم. چطور پدر بی‌عرضه‌ای بودم که نتوانستم هیچ کاری برای دخترم بکنم. بابا جان می‌دانم و می‌دانی که قرآن را باز کردم و خدا در جواب پرسشم گفت: وَإِن یَمْسَسْکَ اللَّـهُ بِضُرٍّ فَلَا کَاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ ۖ وَإِن یُرِدْکَ بِخَیْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ ۚ یُصِیبُ بِهِ مَن یَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ ۚ وَهُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ﴿١٠٧﴾ و اگر خدا بر تو ضرری خواهد هیچ کس جز او دفع آن ضرر نتواند، و اگر خیر و رحمتی خواهد باز احدی منع فضل او نتواند، که فضل و رحمت خود را به هر کس از بندگان بخواهد البته می‌رساند و اوست خدای بسیار آمرزنده و مهربان. بابا جان می‌دانم که الان به قرآن آگاهی آگاه‌تر از همه ما زمینی ها ولی باز هم دلم از این جواب آرام نمی‌شود باز هم می‌گویم شاید شاید… دیگر پیغام پسغامهایت را از طرف دیگران قبول ندارم. چرا خودت مستقیم به خوابم نمیایی و جوابم را نمی دهی؟ دیگر خود دانی و خدایت.بیا و خاطر جمعم کن که من کوتاهی نکردم و همه خواست و اراده حتمی خدا بود. نمی خواهم اذیتت کنم ولی به اندازه یک دختر برای پدرت دلتنگی نمی‌کنی که جواب این همه دلتنگی من را نمی دهی؟ بابا جان احساس می‌کنم این حضرات نمی‌توانند پاسخگوی من باشند.خودت بیا و آرامم کن. دیگر هیچ‌کس جز خودت را قبول ندارم دلتنگت بابادی
  • بابای زهرا