زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سال گرد» ثبت شده است

زهرای بابا سلام

 

امروز یک ماه از پنج سال بعد رفتنت هم گذشت.صبح باران نرم و پری می بارید. با ماما آمدیم و گلهایی را که دیروز خریدیم کنار گلهایی که زن دایی کاشته بود جا دادیم. تمام آرامگاه را گشتم گلها و گلدانهای همه سالم و سرجایش بود. نمی دانم چرا گلهای تو را می برند. زن دایی گفته شاید چون سیدی برای تبرک می برند! خب چرا از ریشه! گفتم به اهل محل بگویید راضی نیستم آخرش نفرین می کنم. شاید هم معتادهای حقیر گلها را از ریشه می دزدند و برای خرده مواد می فروشند. عمو امیر میگه از بس لطف داری از بردن گلهای مزارت ناراحت نمیشی! از همین قدر خیررساندن هم راضی هست. نمی دانم.

 

امروز زیر این باران خیلی دلم هوایی شده بود. دیشب میهمانی بودیم احساس می کردم از توجه به بچه هایشان حساس شده اند.شاید خیال خام کرده اند دلم میل به بچه ها یا نوه هایشان کرده یا حسرتشان را می خورد. نمی دانم چکار کنم.محل بچه ها نگذارم گناه دارند. توجه بکنم بزرگترها رفتارشان ناراحتم می کند. از دوران مجردی همیشه سر به سر بچه ها می گذاشتم و هم سنشان می شدم. حالا...مردم نمی دانند بچه هایشان با همه معصومیت کودکانه شان در برابر تو و یاد تو حتی تار مویت هم نیستند. این را هم باید تحمل کنم و بگذارم به حساب جهلشان

...

 

 

  • بابای زهرا

پنج سال گذشت

۱۸
ارديبهشت

زهرای بابا سلام

پنج سال گذشت و در این پنج سال سعی بالا پایین هایی را رفتم و رفتیم. از غم و غصه و دلمردگی رسیدم به این که باید زندگی کنم و البته گاهی باز بر می گردم به سر خط و همه غمهای عالم روی دلم آوار می شود. این روزهای آخر سال و اول سال نو خیلی امیدوار شده بودم که تغییری رخ می دهد. همه چیز داشت خوب پیش می رفت و من بدبین حسابی ذوق کرده بودم و پز فلانی را می دادم. نمی دانم چرا این طور شد. اصلا انتظارش را نداشتم. از کسی که این همه بعد خدا امیدم به او بود یک دفعه ناامید شدم. بدجور توی ذوقم خورد. زندگی برگشت سرخط. همان بی روحی و روزمرگی و خستگی روزهای بعد رفتنت. حرفی برای گفتن ندارم. کاش پاسخ این پرسش را می داد که چرا؟

چند وقت پیش یکی از بچه های همسایه خیلی مریض شد و تقریبا یکی دوهفته بستری بود. بعد که به خانه برگشت پدرش می گفت: خواهر کوچکش (حدودا دو ساله) خیلی ذوق کرده و مثل پروانه دور برادرش می گردد. تا شنیدم یک دفعه مثل پتک خورد توی سرم. "دادا" چطور؟ این همه سال داغ دوریت را تحمل کرده است یا بچه هایی که یک دفعه یکی از عزیزانشان را از دست می دهند. دلم برای همه شان سوخت.

"ماما" می گفت روزهای اول رفتنت همه اش می گفت بریم بیمارستان زهرا جون ببینم. می دونم دست و پاش شکسته . بدنش باندپیچی شده.اشکال نداره. بریم ببینیمش. طفلک چه روزها و ماههایی منتظر بود که برگردی. خیلی زود برای همیشه تنها شد. طفلک "دادا" !

 

  • بابای زهرا
  • بابای زهرا

چهار سال گذشت

۱۸
ارديبهشت

زهرای بابا سلام

 

 

 

 

 

 

 

 

 

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

به حساب ما زمینی ها 5 سالگیت مبارک باشه

 

 

 

 

 

 

  • بابای زهرا

سه سال گذشت

۱۸
ارديبهشت

دریافت
حجم: 8.31 مگابایت
توضیحات: شمع عید97 src="https://www.namasha.com/embed/41x5CjfL" sandbox="allow-scripts allow-same-origin" layout="responsive" frameborder="0">
شمع عید 97

 

زهرای بابا سلام

 

سی و شش ماه برابر 3 سال است که از بین ما رفته ای. آن زمان کودکی بودی 20 ماه و یک هفته ای یعنی اگر الان در دنیای ما بودی دخترکی داشتم نزدیک 5 سال که باید برای مهدکودک آماده اش می کردم. افسوس که نیستی.

دلمان خیلی برایت تنگ شده است.گذر سه سال از این حادثه تلخ و ناگوار باعث نشده است ذره ای تو را فراموش کنیم.هنوز خاطراتت را مرور می کنیم و هر کار می شود می گوییم اگر زهرا بود این کار را می کرد و بعدش می گوییم نه الان بزرگ شده بود و شاید طور دیگری رفتار می کرد.

چقدر دلم برای بغل کردنت تنگ شده است. هر ازگاه هوایت را می کنم آغوشم جز هوای خالی چیزی برای بغل گرفتن ندارد. این دنیا که نمی شود ولی کاش بشود آن دنیا اگر بغل کردن و در آغوش گرفتنی است خدا یک بار هم که شده لذتش را در این دنیا به من بچشاند. سختی نبودنت را به امید دیدار دوباره تحمل می کنم.زمانی که از حصار این تن سنگین و دردناک و دردآور خلاص بشوم. امید دارم تو را ببینم که به استقبالم آمده ای. باز هم "بابادی" صدایم بزنی و من خوشحال و خاطر جمع از حضور تو همه سختی های پس از مرگم را به آسانی پشت سر بگذارم. به خودم وعده می دهم آن جاهای قشنگی که عمو خوابش را دیده بود با تو باشم و خدا به خاطر تو از همه بدیهای من گذشت کند. همه عقده های این دنیا را از نبودنت آنجا تلافی کنم. هر چه می خواهم ببوسمت و بغلت کنم.موهایت را شانه کنم و تنگ فشارت بدهم. دنبالت بدوم و با تو بازی کنم...اما نه شاید اصلا آن دنیا این گونه نباشد که می خواهم.نمی دانم!

بابا جان بعد رفتنت کتابهایی خواندم  و جستجوهایی کردم که هنگام رفتنت چطور بودی و چه شد و بر تو چه گذشت. مدتها زجر می کشیدم که ضربه سخت ماشین و زمین را چشیده ای این شده است و آن ... همه اش صحنه رفتنت آزارم می داد اما یک کتاب و بعدش برنامه "زندگی پس از زندگی" تقریبا مطمئنم کرد که خدا مهربانتر از آن است که زجری به کودکی فرشته سان چون تو بدهد و به یقین روحت قبل از درک هر ضربه ای به سوی خدا پرکشیده است. اما تنها نگرانیم باز فریادهای من و ضجه های "ماما" است که نکند وقتی به سوی خدا پر می کشیدی و غرق در لذت عشق لایتناهی بودی زهرا زهرا گفتن ما چون صدایی آزاردهنده نقض عیش این پروازت بوده است. من را ببخش اگر این گونه بوده است چون نمی دانستم و الان فهمیده ام که باید در سکوت راضی به رضای خدا می شدم و می گذاشتم سرشار از لذت عروجت بشوی.

عاشق زهراسادات دختر بابا

"بابادی"

  • بابای زهرا