زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۵ مطلب در فروردين ۱۳۹۸ ثبت شده است

دلتنگی دادا

۲۹
فروردين

زهرا جان سلام


بابا جان دیشب "دادا"  هم نتوانست  نقش بازی کند و دلتنگی هایش را برای تو پشت شیطنت و بازی کودکانه پنهان کند. بغضش ترکید و تو را خواست. حتما می دانی!

"ماما"  داشت تختخواب را مرتب می کرد. بالشت تو را گذاشته بود روی تخت که دادا آمده بود و پرسیده بود: این بالشت منه؟  "ماما" گفته بود: نه مال زهرا جونه.ببین روش لک داره. "دادا" هم بغلش کرده بود و هی بوسیدش و مثل همیشه که الکی بوس میده و قربون صدقه میره  قربون صدقه ات رفت و یک دفعه بغش ترکید. دیگه نتونست بازی کودکانه اش را ادامه بده و های های گریه کرد.

با صدای بلند می پرسید:مامان  زهرا جونم کجاست؟ زود باش من زهراجونم می خوام؟  "ماما" با دل شکسته سعی می کرد گریه نکنه و آرومش کنه. می گفت:  مگه عمو خوابشو ندید. نگفت میام پیشش... "دادا" داد می زد و می گفت: نه من زهرا جونم می خوام. زهرا جون واقعنی می خوام پیشم باشه. یا لله مامان بگو زهرا جون کجاست؟ کی میاد پیشم؟


داشتم به هم می ریختم نزدیک بود برم بگم بابا دیگه هرگز زهرا جون برنمی گرده  اون بدنی که می دیدی باهاش بازی می کردی بردیم  زیر خاک گذاشتیم... تو ذهنم بود که "دادا" پرید و گوشیمو برداشت و  عکس پس زمینه که شما دو تا بودید و عوض کرد و عکس قبلی تو رو گذاشت. آخرین عکسی که خودش از تو گرفته بود و تو بهش با ملاحت لبخند زده بودی.

بابا جان راستش بگم دیشب تا مرز نفرت واقعی از خدا پیش رفتم. تو را برد  با "دادا" چکار داشت؟ فکر دل شکسته این بچه را نکرده بود؟ اصلا چرا بچه ها را می برد؟ حیف نیست داغ فرشته های زمینی را روی دل پدر مادرهایشان می گذارد؟ چه اصراری دارد بگوید مرگ برای همه است؟ حالا مرگ از یک سنی بالاتر بود مثلا از همین سن بلوغ که دیگر گناه هایت را به پایت می نویسد چه چیزی از خداوندیش کم می شد؟ این که خدا ودود است چطور  معنی می شود وقتی این همه کودک معصوم حتی به ظلم و ستم کشته می شوند؟! چطور معنای مهربانی را برایش بپذیرم؟ این که حکمت کارهایش را نمی دانم یا نمی دانیم چرا همین دنیا برایمان آشکار نمی کند تا این همه ظن بد بهش نبریم؟

وقتی بمیرم دانستن مجهولات این دنیا در آن دنیا چه دردی از من دو خواهد کرد؟

.... نمی دانم...


بی قرارت
"بابادی"
  • بابای زهرا

بازگشت

۲۴
فروردين

زهرای بابا سلام



بالاخره برگشتیم. با اکراه و زور حضور در سر کار. ورود به خانه همان و هجوم سردی فقدانت همان. چقدر سرد و بیروح بود تمام فضای خانه. حتی "دادا" هم گرفتارش شد. با همه بچگی اش سعی کرد آن را تحمل کند و احساسش را بپوشاند  اما آخرش نتوانست. یک راست رفت سراغ تقویم  روی اپن و ورقش زد و وقتی به اردیبهشت رسید پرسید: زهرا جون همین جا بود که رفت؟  دو شب هم دلتنگی عمه را بهانه کرد و تا توانست گریه کرد تا خوابش برد.

درکش می کنم بابا جان! من بزرگسال همه راه می گفتم خدایا چرا زهرا را از ما گرفتی؟ کجای این دنیای تو را تنگ می کرد اگر امسال هم کنار ما می بود؟ هر از گاهی هم اشکم سرازیر می شد و مجبور می شدم بزنم کنار چون از سوزش چشم دیگر جلو را نمی دیدم. 
بابا جان! وقتی برای نبود بلدرچین های "دادا" دلم می گیرد و دلتنگشان می شوم می خواهی برای تو که شیرینی زندگیم بودی دلتنگ و بی قرار نشوم؟ امسال دو میهمان جدید هم با خودمان آوردیم. دو طوطی جیغ جیغو و فضول مثل تو اما این کجا و جیغ جیغ شادمانه تو کجا. رفته ای و همه ما را از تک و تا انداخته ای و ساکت کرده ای . عمو می گفت هنوز باور نمی کنم خبر رفتن زهرا را. عمویی که تو را سالی یکی دو بار می دید. ما چطور باور کنیم این درد ابدی را؟


دلتنگ زیباترینم

 "بابادی"
  • بابای زهرا

یازده ماه گذشت

۱۸
فروردين

زهرای بابا سلام



یازده ماه پیش همین دقایق بود که تو را ازدست دادم. دقیقه هایی تلخ و شوک آور. بین هوا و زمین بودم. نور شدیدی اطرافم را گرفته بود و هیچ چیز نمی فهمیدم. بین همه بودم اما جدا و شناور. همه را می دیدم و با همه حرف می زدم حتی بغلم می کردند اما انگار در هوایی متراکم جدا شده بودم. این که چطور شد از دستت دادم هر روز کمرنگ و کمرنگ تر می شود جز لحظه ای که بغلت کردم و دیدم که که رفته ای. رفته ای برای همیشه.

چه می شد اگر نمی رفتی بابا جان! چقدر تحمل جدایی سخت است و سخت تر از آن باور این که دیگر نیستی.

می دانم که هستی ولی چه فایده که آغوشم بی تو خالیست. دیگر نمی توانم آن لپهایت را محکم ببوسم و سرخی جایش بماند.

مسافر ابدی بابا! کاش بابا بلیط این سفر را زودتر گرفته بود و رفته بود و بعدها تو برای جای خالیش وبلاگ می نوشتی .کاش!
  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام


پارسال همین روزها، عید 97 بود که با ما بودی و خوش بودیم. همین روزها بود که با دختر عمو و پسرعموها عید داشتیم. بیرون می رفتیم و می گشتیم و تو شادتر از همیشه بودی. شاید خدا می خواست آخرین روزهای عمرت جبران روزهای گذشته کنم و بتوانی از طبیعت بهاری بهره ببری. این فیلم ها هم لحظاتی کوتاه از شادی توست





کاش می شد که این روزهای شاد ادامه پیدا کند.
  • بابای زهرا


زهرای بابا سلام


عیدت مبارک

امسال اولین نوروز را بدون این که پیشمان باشی آغاز کردیم. دو نوروز را با شادی حضورت سر کردیم و نوروزهای دیگر را به شرط حیات باید با داغ نبودنت بگذرانیم.امسال که عید نداشتیم نمی دانم سالهای دیگر خواهیم توانست شادی عید را بپذیریم یا نه.

نوروز صبح زود اومدیم سر خاکت و راه افتادیم. "ماما" نمی خواست تو برو بیای میهمونی عید باشه .برای همین زود راه افتادیم تا همه نوروز تو راه باشیم.

خاطرات نوروز پارسال آزارش می داد. جای خالی تو و اون همه شیطنت دم سال تحویل گذشته را نمی توانست تحمل کنه. هر چند راه برای من آزار دهنده بود و

خاطرات سال گذشته همه راه زنده می شد.  شانس آوردیم که شب نوروز در آخرین لحظات راه باز شد صبحش تونستیم راه بیافتیم.

اینجا هم که رسیدیم جای خالیت فریاد می زد.

حیف که اینجا نیستی ولی صادق باشم احساس می کنم نزدیکمی. خیلی نزدیک  این قدر که حس می کنم خونه همسایه  هستی یا حتی توی یکی از اتاق

ها و هر جا میرم تو ،تو اون فاصله رفتی اتاق دیگه !

نمی دونم اون دنیا چه خبره  ولی حدس می زنم چون طبیعت نو میشه شاید شما هم جشن و شادی دارید. هر چند میگن شما اون دنیا گذر زمان

ندارید ولی امیدوارم این طور باشه که  با حس شاد بودنت  ماهم شاد باشیم.


عاشقت

"بابادی"




  • بابای زهرا