زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۱۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دنیای دیگر» ثبت شده است

زهرای بابا سلام

 

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

باز هم یک ماه دیگر گذشت و من همه اش در فکر این که تو کجایی؟ هر فیلم و عکسی که از تو می بینم در حیرت می مانم که چطور می شود باور کرد زمانی در این فضاها بوده ای و الان گویی هرگز ...!

یک بار غروب شده بود که با "دادا" داشتیم فروشگاه نزدیک خانه می رفتیم. زن و مرد جوانی دختر بچه شان را کنار ماشینشان داشتند و دخترک مادرش را صدا می زد. تا گفت مامان بی اراده تمام وجودم بهش گفت: جان مامان. انگار تو آنجا بودی و "ماما: را صدا می کردی. صدایش از آن طرف خیابان به وضوح به گوشم می رسید. بی اراده هق هقم در آمد و اشکی در چشمانم که به خودم آمدم و به خاطر "دادا" خودم را کنترل کردم. همه اش حالم آن شب دگرگون بود. برای "ماما" هم که تعریف کردم اشکم سرازیر شد.

باز هم می گویم تو گاهی پیش ما هستی و ما نمی بینیمت. آخرهای یک شب خصوصا وقت خواب بی دلیل دلم خیلی هوایت را کرده بود. همه اش با تو حرف می زدم و به حالت غبطه می خوردم که مثل یک فرشته و شاید بالاتر رفتی و پاک پاک به دور از همه گناه ها و حق و حقوق دیگران بر گردنت آزاد و رها پرواز می کنی. اما من حالا از هیولای درون خودم می ترسم. از خود مرگ نمی ترسم از هیولایی که گرفتارشم می ترسم. خیلی راحت خشم و نفرتم را نثار دیگران می کنم و حتی پشت سر دیگران بد می گویم هر چند برای این که غیبت نباشد سعی می کنم جلو رویشان هم اندکی ملایم تر همانها را هم بگویم. اما این دردی را دوا نمی کند جز این که خودم را فریب بدهم.گاهی حس می کنم انزوا یا بی توجهی به رفتار و گفتار دیگران شاید کمکم کند. مثل آن روزهای اول رفتنت که مثل دریایی بودم که هر چه از مردم به سویم پرتاب می شد مثل سنگریزه ای بود که نمی توانست دریا را متلاطم کند و من دریای آرامش و بی توجهی بودم!

چند شب بعد آن شب بی قراری با "ماما" هم که صحبت می کردم فهمیدم او هم دقیقا همان شب بی قرارت شده و در خلوت خودش برایت اشک می ریخته است. مگر می شود تو نباشی و بی مقدمه این رقت دل حاصل شود.

یاد روزهایی می افتم که بعد چهلم رفتنت دو جوجه ای که عمو به "دادا" داده بود بعد ظهر پنج شنبه که می شد یک باره ساکت و آرام می شدند و گوشه پنجره می خوابیدند و حتی "سیک سیک" هم نمی کردند. به مامان می گفتم انگار زهرا را می بینند که این طور ساکت می شوند. آخر حیوانات می بینند چیزهایی را که ما نمی بینیم. حتما خودت هم می دیدی چون هنوز کامل زبان باز نکرده بودی که بتوانی نادیدنی ها را افشا کنی. شاید زمانی که هشت ماهه بودی و در آرامگاه بالای سر خاک دایی می دیدی زمین خالی کنارش قرار است بستر پیکر ظریفت باشد و من بی خیال سبزی این زمین خالی می دیدم غافل از این که دردانه من به زودی اینجا می خوابد...

دلتنگت

"بابادی"

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

  • بابای زهرا

علی کوچولو

۰۵
مرداد

زهرای بابا سلام

 

روزهای اولی که بعد رفتنت برگشتیم خانه علی کوچولوی همسایه می آمد خانه ما و دنبالت می گشت. همه اش به "ماما" می گفت: زهرا کو؟ دلم برای زهرا خیلی می سوزه  (تنگ شده). وقتی بهش گفتند زهرا رفته آسمان رفته بود بالکن  خانه و توی آسمان دنبالت گشته بود. به "ماما" گفته بود پس کی از آسمون برمی گرده؟

طفلک نمی دانست هیچ برگشتی در کار نیست. آخر آسمانی که می شوی یعنی سبک شده ای یعنی دیگر از جنس خاک نیستی که برگردی. به همین راحتی. می روی برای همیشه!

  • بابای زهرا

اصل دلتنگی

۲۳
خرداد

زهرای بابا سلام

مدتی است به اصل دلتنگی خودمان در از دست دادن تو فکر می کنم و به این فکر می افتم که اگر خدا اجازه بدهد احوالات ما را ببینی  احتمالا به این همه غم سنگینی که روی دلمان سنگینی می کند می خندی و می گویی ای ساده ها چطور به چیزی که مال شما نبوده است این قدر دلبسته اید؟  من آنجایی که بودم  شما پدر و مادرم را دیدم و از خدا خواستم به دست شما در این دنیا متولد شوم و مدتی کوتاه باشما باشم و لذتی خاص را به شما بچشانم و با رفتنم هم شما را در مسیری قرار دهم که به تکامل روحی شما منجر شود!
نمی دانم آیا واقعا چنین چیزی است یا اینها همه خیالات من است. این را می دانم و باور کرده ام که از اول هم مال من نبودی مال "ماما" هم نبودی و ما فقط اسباب آمدنت به این دنیا شدیم و دیگر کسی هم اسباب رفتنت اما بپذیر که سخت دلبسته ات شده بودیم. هر سه ما را شیفته ات کردی. هر سه غلط است . هرکس که تو را دید و با تو بود دیوانه ات شد. بی بی و عمه هنوز اشکشان جاری می شود. عمه می گوید از بعد رفتن زهرا بی بی شکست و یک دفعه پیر شد. هنوز گاهگاهی به هم می ریزد و به همه چیز بد و بیراه می گوید و بعدش گریه می کند. مامان بزرگ می گفت: غم زهرا کمرم را شکست. غم از دست دادن  پسر جوانم این قدر سنگین نبود که غم از دست دادن زهرا. 
شاید این غم جدایی برایمان این قدر سنگین است که واقعیت آمدن و رفتنت را به این دنیا یا نفهمیده ایم یا نمی خواهیم بپذیریم.
باباجان! شاید  آنجایی که نمی دانم چه اسمی دارد شاید عالم "ذر" یا  هر نام دیگری. تو روحی بودی ورای این جهان مادی. ما را دیدی و اشتیاق ما برای داشتن دختری با این ویژگیها. خواستی یا پذیرفتی که دقیقا 20 ماه و یک هفته(به جز دوران بارداری ماما) به این دنیا نزول پیدا کنی و در این مدت شادمانی بی نظیری را به ما عرضه کنی. خودت می دانی که همه جا پزت را می دادم و زهرا زهرا می گفتم طوری که بعد رفتنت برای دیگران شبهه شده بود که تو را از "دادا" بیشتر دوست دارم.نمی دانم آمدنت به این دنیا برای تکامل روحی خودت لازم بود یا نه چون عمه می گفت از 16 فروردین تا آخرین عکسهایت در16 اردیبهشت قد و قامتت یک دفعه بزرگ شده است و اصلا به دخترزیر2 سال نمی خوردی! نمی دانم. شاید هم یک دفعه داشتی آماده رفتن می شدی!هم درآمدن و هم در رفتنت ماموریتی داشتی و بعدش شادمانه رفتی هر چند ما چهره  دیگری را دیدیم از این رفتن.

با آمدنت این همه شادی به ما دادی. نفس ما بودی و رفیق "دادا".با تولدت اتفاقاتی افتاد و دست کم دل من را نرم کردی طوری که نمی توانستم به تو نه بگویم.از بغل کردن و داشتنت لذت می بردم.آرامشم بودی اما با رفتنت و آخرین لحظات رفتنت که در آغوشم بودی و خاطرات و یادآوری آن لحظات باز هم شاید تغییراتی در من دادی .  می گویند خیلی تغییر کرده ام. رفتار و تفکرم عوض شده است. خودم نظر خاصی ندارم ولی این حرف دیگران است. شاید به جایی رسیده ام که برداشت ها  و حرفهای دیگران در بسیاری از موارد برایم بی معنی است.شاید من اشتباه می کنم اما قبول دارم نوع نگاهم عوض شده است. اصل تو هیچ وقت مال ما نبوده است و نخواهد بود. آمدنت و بودنت هدیه ای بود به ما. خدا  اینها را که از ما نگرفت. خودت را برگرداند آنجایی که به آن تعلق داشتی اما هنوز آن خوشی ها و یادها را برای ما نگاه داشته است.بنابراین چیزی نداده بود که آن را پس بگیرد. اگر به بزرگی خدا اعتقاد داریم محال است که بزرگواری داده اش راپس بگیرد. جدا از آنچه که برای خودت موثر بود  از این آمدن و رفتنت برای ما هدفی بود و چون هیچ کدام از این دو را نه می دانیم و نه می فهمیم  این قدر از دست دادنت برایمان سخت است. نه اصلا از دست دادنی در کار نبوده است. وقتی از اول مال ما نبودی و امانت بودی تا تو را پرورش بدهیم تا فطرت الهی تو بدون دخل و تصرف ما شکوفا شود  دیگر نه مرگ اینجا معنایی دارد و نه قضیه از دست دادنت. باورش سخت است اما اگر بپذیریم آرام می شویم  اما باز هم دلبستگی به همین امانت هم غمگینمان می کند. قبول که مال ما نبودی اما مگرنمی شود به داشته دیگری دلبسته شد حتی بدون  داشتن حس مالکیت؟!
از این پس آنچه چشمهایم را نمناک می کند نه غم مرگی است که باورش ندارم بلکه  یادآوری آن همه حس خوبی است که با تو داشتم.

بابایی من اسیر دنیایی دیگرهستم. اینجا نه چیزی می دانم و نه می بینم. همه چیز گنگ و مبهم  است. توان درک آن سوی دیگر را ندارم هر چند از آن حرف بزنم. تا نیایم نمی فهمم و نمی توانم بیایم تا زمانی که باید اینجا باشم.زمانی که احتمالا خودم آنجایی که باز هم نمی دانم اسمش چیست از خدا خواسته ام یا پذیرفته ام.اینجا وادی فراموشی است. هر چه می دانستیم با نزول به این عالم به فراموشی سپرده ایم تا شاید این طور بهتر به تکامل ظرفیتهای روحانی خودمان برسیم.  نمی دانم ولی همه اینها حدس و فکر و خیال است.

با این حساب از من فراموشکار انتظار نداشته باش از این به بعد در خلوتم برایت گریه نکنم و گاه و بیگاه با یادآوری تو سینه ام بالا  و پایین نرود و صدای هق هقم را در درون خفه نکنم. آنجا که هستی برایمان دعا کن که اینجا در مسیری باشیم که باز آن سوی دیگر با هم و در کنار هم باشیم.

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

"دادا" دلتنگت است. همیشه به طریقی یادی از زهراجونش می کند. هر جا بچه ای کوچک تر خصوصا دختر بچه می بیند سراغش می رود و می خواهد برایش بزرگتری کند. نگاهش که می کنم می بینم چطور محبت در دل مانده اش برای تو را خرج آنها می کند.انگار می خواهد جبران نبودنت را این طوری بکند. به "ماما"گفته بود: کی آدم را اول تر از همه دوست دارد و "ماما" گفته بود: خدا و بعد پدر و مادر و "دادا" هم در جواب گفته بود: خواهر هم برادر را خیلی دوست دارد مثل زهرا جون که من خیلی دوست داشت و راست می گوید طفلک. هر جا فیلم و عکسی از شماست آن قدر عاشقانه این برادر را نگاه می کنی و به هر حرکت معمولی او می خندی انگار که اول و آخر همه چیز برای توست.

آخرین باری که یادم هست "دادا" داشت بازی کامپیوتری می کرد و تو هم کنارش الکی می خندیدی و "دادا" ذوق زده  از تشویق تو.

چه سریع از دستت دادیم و چه سریع گذشت این همه روز جدایی. کجایی بابا؟

  • بابای زهرا

زهرا جان سلام

کجایی بابا که این قدر دور از دسترسی؟ دور از دسترس ولی نزدیک.کجاست آنجا؟

نه نشانی و نه خبری! آخر کجا رفته ای که انگار سالهاست رفته ای اما با هر نگاه به عکس و فیلمت انگار همین جایی اصلا جایی نرفته ای.انگار پیش کسی هستی و قرار است برگردی.آخر این واژه مرگ چه می کند با آدمها که این طور بینمان جدایی می افکند. بابا جان! این چه دنیایی است که رفته ای؟هر چه فکر می کنم نمی توانم ماهیت آن دنیا را درک کنم.چرا یک ذره  فقط یک ذره از آنجایی که هستی نشانم نمی دهی. به قدر آرامش دلم.کاری به عقل و فلسفه و دین ندارم. باور هم دارم هستی و دنیای دیگری هم هست که اگر نداشتم به این بازیهای دنیوی و سرگرمی های گول زنک بچگانه مردم دنیا ادامه نمی دادم . به قدر رفع عطش دیدن آن دنیا، نمی شود؟!

 

  • بابای زهرا
زهرای بابا سلام
 
برگردیم به بیشتر از یک سال قبل. به روز عید غدیر. مثل هر سال می خواستیم برویم  پیش بی بی تا این روز را پیش بی بی باشیم. ماما حوصله شلوغی و میهمانی را نداشت برای همین صبح طوری به جاده زدیم که درست 2 ظهر وقتی آخریم میهمانها رفته بودند به مقصد رسیدیم. این طوری هم  هم روز عید پیش بی بی می بودیم و هم مجبور نبودیم به ابراز همدردیهای تکراری جواب بدهیم و قصه چگونه از دست دادنت را برای همه تکرار کنیم. فردایش زن عمو از غیبت عمو استفاده کرد و خواب-بیداری عمو را درست لحظاتی که در جاده بودیم برایمان تعریف کرد. دلداریمان می داد که هر کس این لیاقت را ندارد. خدا به شما خیلی لطف کرده است بچه ای داده است که این طوری است و سبب خیررسانی به مردم و رفع حاجتشان در نبودش می شود.  خوابی که از عمو تعریف کرد را بعدا عمو در تنهایی برایم تعریف کرد و برایم مسجل شدکه نه داستان می بافته و نه خیال.
 
عمو تعریف می کرد:
صبح عید بود شاید حدود 7 صبح .بعد نماز خوابم برده بود و روز شده بود. قصد داشتم شیرینی بخرم ولی فرصت نشده بود که روز قبلش بخرم. خواب بودم . یک دفعه دیدم زهرا با لباس توری سفیدی از در بسته واردخانه شد. وقتی وارد شد بال داشت ولی بعد انگار بالهایش جمع شدند. همراهش یک زن و مرد حدود 30 ساله بودند با لباسهای سفید به غایت زیبا که این جنس لباس را هیچ جا ندیده بودم هم وارد خانه شدند. زهرا آمد پیشم و گفت:عمو جان امروز عیده چرا شیرینی نخریدی؟ می گفت:تو را می دیده که توی خانه اش راه می روی و در همان حالت خواب-بیداری همان مرد همراهش به عمو گفته:پسرم امروز عیده چرا شیرینی نخریدی؟ زن همراهش هم رفته و سر زن عمو را بوسیده است. زن عمو می گفت: عمو دیوانه شده بود می گفت:زهرا اینجاست چطور نمی بینیش  داره اینجا راه می ره. این زن سرتو بوسید.سرت بوی عطر میده چطور نمی فهمی؟ خونه بوی عطر گرفته. ببینن اینها الان اینجاند.  عمو می گفت: در همین حین همه سیدهای بزرگ ما که قبلا فوت شده بودند یک دفعه وارد خانه شدند. می دیدم دارند حرف می زنند ولی یک کلمه از حرفهایشان را نمی شنیدم. بابا آقا(بابای بی بی) نگاهم می کرد و لبخند می زد اما صورتش را به وضوح نمی توانستم ببینم ولی می دانستم بابا آقاست.
عمو می گفت: زهرا گفت من هر روز به داداشی سر می زنم و میرم پیشش.بابا مامان غصه نخورند چهار سوره از قران (؟-؟-؟-؟) را بخونند خودم بهشون سر می زنم و میرم پیششون. اسم سوره ها را هم به هیچ کس جز بابا مامان نگید.
 
عمو می گفت:موقع رفتن دوباره زهرا بال درآورد و همراه اون زن و مرد از همان جایی که آمده بود رفت.
زن عمو می گفت: عمو بعدش تشنه شده بود و یک کاسه بزرگ آب خورد. می گفت این دختر چه بلایی سرم آورد...
 خواب-بیداریش را هم با اکره برای زن عمو تعریف کرده بود و قول گرفته بود به کسی نگوید که زن عمو نتوانست طاقت بیاورد و فردایش قصه روز عید غدیر را برای من و ماما تعریف کرد.
 
باباجان نمی دانم چه حکایتی است که شب اول پیش عمو رفتی و این طوری خبر دادی که کجایی و بعدش هم این طوری به عمو سر زدی.شاید جدای از پاکی باطن عمو  به خاطر این است که اولین کسی بود که خبر  رفتن همیشگیت را شنید و صدای هق هق گریه اش بود از پشت تلفن می شنیدم.نمی دانم.
 
باباجان نمی شود سری هم به ما بزنی؟ آن سوره ها را خواندیم و خواندم ولی نه چیزی دیدم و نه یادم می آید خوابی دیده باشم.شاید زمانی همین جا اسم آن سوره ها را بنویسم.شاید گره از کار بنده دیگری باز کند!
 
دلتنگت
بابادی
  • بابای زهرا

سومین خواب

۲۴
ارديبهشت

زهرا جان سلام


هنوز چهلمت نشده بود که با عمو صحبت می کردم. عمو می گفت:


" حول و حوش 4 صبح دمدمای اذان صبح بود که خواب می دیدم در یک خانه بزرگ هستم. دور تا دور خانه زنها نشسته بودند و یک خانم با چادر و پوشش تمام سفید چهار زانو نشسته بود. من هم دم در ایستاده بودم. زهرا روی پای آن خانم نشسته بود و پشتش را به سینه او تکیه داده بود. با دستم به زهرا اشاره می کردم که بیاید پیشم ولی زهرا با تکان دادن سرش به من می گفت : نه نمیام."


نمی دانم چه حکمتی است در همه این  وقایع، چه رفتنت چه خواب دیدن دیگران و چه خواب ندیدن من بعد یک سال. هر چه هست  راضیم. یعنی چاره ای جز رضا نیست. تا یادم نرفته بگویم شب اول یا دومی که شمال بودیم بعد خاکسپاریت خوابت را دیدم درست قبل بیدار شدن. دیدم آرامگاه محلیم و تو با آخرین لباست تاتی کنان پشت به من از روی یک گور سفید بالا رفتی و راه می رفتی که بیدار شدم. انگار من جز محیط نبودم و از فضایی بیرونی نگاهت می کردم. همین دیگر هیچ چیز یادم نیست. شاید به خوابم آمده باشی ولی من تا این لحظه هیچ چیز یادم نمی آید که خوابت را دیده باشم.


با همه این حرفها اگر چه دلم برایت خیلی تنگ می شود. اگر چه یاد لحظه رفتنت دلم را می سوزاند ولی باز هم راضیم. چه کسی از حکمت رفتنت با خبر است. شاید  من یا مامان می مردیم و تو می ماندی و زیر ظلم و ستم این مردم قرار می گرفتی. کسی چه می داند؟ پامال شدن کودک یتیم چقدر سخت است وقتی که از همه طرف مورد ستم است و دادرسی ندارد چه از جانب نامادری ناپدری یا حتی بستگانی مثل عمه عمه خاله دایی...گاهی که به اینها فکر می کنم یا این که می بودی و بیمار می شدی و من شاهد زجرکشیدنت می بودم درست مثل 3-4 روز قبل از رفتنت که مریض شده بودی و کاری از دستم بر نمی آمد. خودخواهی نبود به خاطر دل خودم بخواهم که تو باشی و زجر بکشی. چه می دانم شاید بدتر از اینها در انتظارت می بود اگر می ماندی و می بودی.


راضیم و خوشحالم که تا بودی کسی جرات نکرد حتی "اهی" به تو بگوید و سرانگشتی به سویت دراز کند. خوشحالم که روی چشمانمان بزرگت کردیم و در اوج و به ناگاه رفتی تا ظلم و جوری از این دنیا ببینی.


اگر چه سخت بی قرارتم ولی راضیم.


عاشقت

"بابادی"

  • بابای زهرا