زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۴ مطلب در آذر ۱۳۹۷ ثبت شده است

زهرای بابا سلام

هفت ماه هم گذشت. خیلی شده که پیش ما نیستی. دیگر جیغ جیغ و شیطنتت در خانه ما نیست. شبها بی مشت و لگدهایت می خوابم اما این خواب فرق دارد. تا می توانم با خواب می جنگم و در نهایت با کوفتگی می خوابم به امید این که دیگر بلند نشوم. صبح به اجبار بیدار می شوم و سرکار می روم کاری که دیگر علاقه ای به آن ندارم. خسته شده ام از این همه بیهودگی جاری در این زندگی و شهر. همه اینها آزارم می داد و رفتن تو باعث شد این آزار روح فرساتر از همیشه شود.

بیا بابا با هم آمدن و بودنت را مرور کنیم

11 شهریور 1395 صبح زود خبر از آمدنت دادی و من مامان را بردم بیمارستان و تحویل دادم و به خیال تولد "دادا" رفتم مامان بزرگ و دادا را بیاورم و تو در این فرصت کوتاه به دنیا آمدی. این قدر که برای رفتن عجله داشتی برای آمدن هم عجله داشتی.  وقتی آمدم باورم نمی شد به  دنیا آمده باشی به این سرعت، همان طور که سخت است باور کنم به این راحتی و سرعت ، به آنی جلو چشمم از این دنیا بروی.آخر فقط قرار بود چند دقیقه ای با دایی بروی پارکینگ و برگردی. برگشتنی که هرگز اتفاق نیفتاد.

وقتی برگشتم دختری دیدم با موهای سیاه براق و چشمان سیاهی که نگاهم می کرد. مثل همیشه مجموعه فشل هر دم تغییر ما اتاق فیلم کودکش را بدون اطلاع قبلی تعطیل کرده بود و با دوربین همراهم چند عکس و فیلم از تو گرفتم. عکس هایی که الان از تو به یادگار دارم.

  وقتی به خانه آمدی شادی ما را بیشتر کردی هر چند به "دادا" سخت می گذشت چون از مرکز توجه به ناگهان دور شد ولی "ماما" سعی می کرد تا زمانی که فقط نوزاد بودی به نفع دادا به تو کمتر توجه بکند.

 

 

 با آمدنت شادی را بین همه ما تقسیم کردی و هر چه می گذشت محبوب تر می شدی چون شیطنت و شادی خاصی در وجودت بود که زود محل توجه می شدی

 

 

 چند روز اول کمی زردی داشتی که در خانه فتوتراپی شدی و صورتت کم کم سفید شد. هر چه بزرگتر می شدی چشمانت درشت تر و براق تر می شد طوری که بعدا گفتند هر چه من می خواستم خدا یک جا در تو به من داد: دختری با چشمان سیاه درشت و موهای سیاه و براق و یک دنیا شیطنت.

 

گاهی این قدر شیطنت می کردی که ایستاده یا نشسته سر سفره خوابت می برد. وقتی می خوابیدی چه سکوتی حاکم می شد. شبها تا من را نمی خواباندی نمی خوابیدی و صبح ها هر ساعتی که پا می شدم بیدار می شدی و یک باره با آن موهای بلند ژنرال هموسوییت که روی چشمهایت افتاده بود سرو کله ات پیدا می شد. یک بار شب با تو خوابیدم و 4صبح بیدار شدم که به کارم برسم اما همین که دکمه کامپیوتر را زدم دیدم پشت سرم ایستاده ای آن هم با آن نگاه و خنده شیطنت آمیزت.

 

 

این هم از آن شیطنت های شبانه ات بود که تنهایی ولم نمی کردی تا من هم بیایم و پیشت بخوابم و باز چون جا تنگ می شدی و نمی توانستی غلت بزنی تا صبح مشت و لگد نثارم می کردی. من هم گاهی فرار می کردم و تو هم گاهی بیدار می شدی و پیدایم می کردی و مجبورم می کردی که باز برگردم سرجای همیشگی. 

دادا خیلی خوشحال بود که بزرگ می شوی و همیشه به ماما می گفت: پس کی زهرا جون بزرگ میشه که با من بازی کنه. دیگه به اون سنی رسیده بودی که داشتی یار و هم بازی دادا می شدی که خدا تو را از همه ما گرفت. دیگه دادا خواهر نداره دیگه بابا دختر نداره. از حال ماما چی بگم که دیگه اصلا زندگی نداره.

این هم از آن روزهای خوبی بود که خدا را  شکر حوصله کردم و برای شما دو تا وقت گذاشتم تا دیگر حسرتش را نخورم. برف پارسال با همه مشکلاتش برای ما لحظات شیرینی را رقم زد.  ماما حسابی شما را پوشانده بود و در پارکینگ ساختمان با هم آدم برفی درست کردیم. وروجک بابا اینجا هم حسابی شیطنت کردی و خوش گذشت و چه می دانستم 2-3 ماه دیگر همین جا قرار است جلو چشمانم پربکشی.

بابا جان! چه می شد الان پیش ما بودی و باز صدای خنده و شیطنتت تمام فضای خانه را پر می کرد. " دادا" باز هم پزت را به دوستانش می داد و صدایشان می زد و می گفت: بچه ها این خواهر منه. این خواهر جون منه! الان برای خودت خانمی شده بودی می تونستی شیرین زبانی را به حد اعلایش برسانی. اگر بودی با شوق و ذوق پا می شدیم می رفتیم پیش "بی بی" و مادرجون مثل وقتی که 5ماهه بودی و هر چی "ماما " گفت:عید نزدیکه گفتم نه و اون همه راه را کوبیدم و رفتم تا تو را برای اولین بار بعد تولدت پیش آنها ببرم.

اما حیف که نشد. همسایه روبرویی می گفت: با صدای گریه دادا و دایی اومدیم بیرون و "دادا" با همه معصومیتش با گریه گفته بود: آقای همسایه من دیگه خواهر ندارم. مامان در را باز کرده بود و با بهت و درماندگی پرسیده بود: پس زهرا کو؟ و دادا گفته بود: مامان زهرا جون کشتند!
 
چند روز پیش ناگهان صحنه پارکینگ را دیدم ولی این بار انگار نوعی خلسه بود.انگار متوجه شدم که پیش ما نیستی. به ماشین ضربه می زنم و می ایستد . به دایی می گویم برو جلو پارکینگ بایست که ماشینی وارد نشود. داد می زنم که ماشینی حرکت نکند که زهرا را پیدا کنم  و یک باره به خودم برگشتم و ای داد که زهرا ماه هاست رفته و اصلا زهرا جایی نرفته بود کنار ما و جلو پای ما ماشین به او زد بدون این که حتی بتوانم دادی بزنم!
 
گاهی صحنه جلو چشمم تکرار می شود و صدای سپر مثل صدای خرد شدن کارتن مقوایی در سرم می پیچد. سعی می کنم سریع از این صحنه خارج بشوم و تکرار عذاب آور برداشتن و بغل کردنت را نبینم. همه اش مثل یک عروسک می بینمت با آن لباس گل بهی ، بی حرکت و ساکت. با چشمان بی فروغ!
 
بابا جان بگذار الان گلایه کنم. اگر آن راننده بی توجه را در درونم ببخشم که تو را از من گرفت هرگز آنها که لذت با تو بودن را از من گرفتند نمی بخشم. آنها را فراموش خواهم کرد نه مثل مثبت اندیشها برای این که شایسته آرامشم برای این که آنها لیاقت به خاطر سپرده شدن را ندارندو البته هرگز نخواهم بخشیدشان. چقدر فکر و ذهنم را در محیط کار مشوش و آشفته کردند که خیلی اوقات از درک لذت با شما بودن غفلت کردم و حتی جاهایی خشم درونیم را در خانه آشکار کردم و ضربه اش را شما خوردید با عصبانیت و فریادها ...من. برایشان آرزوی همین آشفتگی ها را دارم چرا که نمی شود کانون خانواده های دیگران را آشفته کنی ولی خودت در آرامش به سر ببری. مهم نیست در محیط کار چقدر قدرت می گیرند و ارتقا پیدا می کنند مهم برایم این است خانه و خانواده شان برایشان جهنمی ترین مکان ممکن باشد تا یک لحظه آرامش نداشته باشند حتی در همان محیط کار که اگر غیر از این باشد فکر کنم از عدالت خدا به دور خواهد بود.چه روزها و لحظاتی را از با تو بودن از دست دادم به خاطر خودخواهی خلایق و تو را باز از دست دادم به خاطر تنبلی و خودخواهی یک نفر. و نمی شود این مردم در آرامش باشند و من هر روز در نبود تو بسوزم و با دیدن مادر و برادر داغدارت از درون بکاهم و بریزم.
 
بعد رفتنت بی بی می خواست به من آرامش بدهد و می گفت: تا باشد برگی از درختی بریزد اما نمی دانست تو خود درخت بودی طوری عشقت در وجودم تنیده بود که با افتادنت تنه این درخت هم به خاک افتاد. الان خود بی بی به قدری داغدارت است که خواب و آرامش خودش به هم ریخته است. الان می گوید مرگ پدر و مادر ارث است. به آدم می رسد اما مرگ فرزند داغ و مصیبت است چه می شد این ارث از من به تو می رسید؟
 
بله خدا می داند با آدم چکار می کند که اجر بزرگی بر تحمل این مصیبت و حتی بدون تحمل آن گذاشته است. بابایی!  گاهی با معنویات و این که الان پیش خدایی و یادآوری خوابهایی که دیگران در موردت دیده اند که چقدر خوشحالی و در چه شرایطی هستی آن هم آن قدر خوب که عمو با خواب دیدنت گفته بود اگر آن دنیا این قدر خوب و قشنگ است می خواهم الان بمیرم، دلم آرام می گیرد اما ناگهان نبودنت از درون آتشم می زند و می خواهم که همین الان الان پیشم باشی ولی حیف که نمی شود.
 
بابا جان به خوابم که نیامدی ایرادی ندارد چون جایی که هستی زمان بی معنی است.شاید نمی دانی گذشت زمان با ما اینجا چه می کند شاید هم مجاز نیستی. نمی دانم شاید به خوابم میایی ولی فراموش می کنم. بدان که هر جا هستی در قلبمی.
 
دلتنگت

"بابادی"

 

  • بابای زهرا
  • بابای زهرا


  • بابای زهرا

زهرای من

۰۵
آذر
  • بابای زهرا