زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۴۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دلتنگی» ثبت شده است

زهرای بابا سلام

 

2-3 هفته پیش ننه جان مرد. احتمالا خبر داری! مامان همه اش دعا می کرد لحظه احتضار پیشش بروی و کمکش کنی سختی این لحظه برایش آسان بشود.

مامان بزرگ که می رفت به مادرش سر بزند می گفت: این چند روز آخر همه اش لبخند می زد و می گفت اون دختر کیه بالا سرته. مواظب باشه نیفته! مامان بزرگ که دختر نداشت که زودتر آن دنیا رفته باشد. ننه جان هم اگر داشته و نوزاد یا کودکی بوده که مرده قاعدتا نباید پیش مامان بزرگ می رفت. به نظرم تو بودی که آنجا پیشش بودی. در حقیقت با مامان بزرگ می رفتی به ننه جان سر می زدی و او هم که روزهای آخر را می گذراند چشمش به آن دنیا باز شده بود و احتمالا تو را می دید. دیدنی که برایم حسرت شده است. 

قبلا دختربچه های کوچک را که می دیدم زیاد حس و حالی بهم دست نمی داد. اما حالا هر چه می گذره بیشتر دردم می گیره تا حدی که همه روز تا لحظه خواب عصبانی میشم و به هم می ریزم. حس تنهایی "دادا" که این روزها روشنتر بیانش می کنه مزید بر علت میشه. از خدا خشمگین می شوم و خیلی.. نه به خاطر بردن تو بلکه به خاطر اتفاقات بعدش. دلم می خواد از اینجا بروم. از محل کارم خسته شده ام. از این شهر خسته شده ام. حتی دلم می خواهد از ایران بروم نه مثل خیلی ها که عاشق آن ور آبند فقط برای این که وارد محیط تازه ای بشوم. کلا از این بودن و این سبک بودن خسته شده ام.

 

دختر جان به ما که هیچ حرفی نمی زنی. از عمو هم چیزی نمی شنوم ولی با اهل محل "ماما" ظاهرا جوری. می آیند پیشت و برایشان دلبری می کنی! همسر پسرخاله آقاجان که البته داغ بزرگ دختر جوان و نوعروسش روی دلش مانده و اصلا اهل هیچ مراسمی نبوده و حتی به آرامگاه هم نمی آمده است مامان بزرگ دیده و شنیده که با همراهش چند باری سر خاکت آمده است و می گفته : زهرا سادات  هی منو می کشونه اینجا...

نمی دانم چرا نباید بیایی خواب من و با هم باشیم تا روزهای این زندگی مادی آرام باشم به جای خوابهای مزخرفی که در مورد سیستم اداری مزخرفتر و کارمندان و ... چیزهایی که اصلا به آن فکر نمی کنم ولی اجبارا در خواب باید ببینم. نمی دانم به چه زبانی به خداوند مهربانت باید حالی کنم اصلا نمی خواهم در خواب ارتباطی با اهل این دنیا بگیرم. همین قدر که روزها می بینمشان کفایت می کند. نه برای این که فکر می کنم از آنها بهترم فقط برای این که حوصله کسی و چیزی را ندارم حتی اگر بنده برگزیده و مخلص خدا باشد. می خواهم در ذهنم تنها باشم. همین!

 

این ماجرای سنگ قبرت هم برایم پرسش شده. قبلا خودم به این نتیجه رسیده بودم سنگ مزارت همیشه سرد است یا دست کم سردتر از همه سنگهای آنجا حتی همان سنگهای سفید رنگش. نخواستم پر و بالش بدهم و به کسی بگویم. جدیدا خاله به "ماما" گفته است که چرا سنگ زهراسادات همیشه سرد است. همه سنگها را امتحان کرده ام ولی مال زهراسادات سردی دارد! این هم از آن مسائل آن دنیایی است که ما نمی دانیم یا ساختار سنگ مزار تو آن قدر خاص است؟

فروشنده می گفت سنگ هرات است و همین یکی مانده.

 

دلتنگت 

"بابادی"

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ویدیوی ریخت و پاش آزاد زهراسادات

  • بابای زهرا

خواب تازه

۲۸
اسفند

 

 

ویدیوی زهراسادات

زهرای بابا سلام

دیشب خوابت را دیدم. سحر بود که با صدای عجیبی که از طبقه پایین آمد از خواب پریدم. مدتی نشسته بودم که یادم آمد تو را خواب دیدم. البته نه همه چیز با همه جزییاتش. فکر کنم خانه بی بی بودیم و تو آنجا بودی. نمی دانم به گفته ما مرده بود یا زنده ولی وقتی بغلت می کردم فیزیک بدنت را حس می کردم. حتی بعد بیداری حس لمس بخشهای سفت و استخوانی بدنت در دستهایم مانده بود. در خواب هر جای دیگر می رفتیم می دیدم نیستی و می دانستم مرده ای حتی وقتی شمال می رفتیم ولی خانه بی بی حضور داشتی آن هم با تمام بدنت!

اول بیداری حسی نداشتم ولی یادم که آمد تو را بغل کرده ام خیلی کیف کردم حتیبا فرض لمس بدن مرده ات را در خواب

...قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ...

بیشتر از این چیزی یادم نمی آید ولی خوابم خیلی بیشتر از این حرفها بود.

دوستدارت

"بابادی"

 

 

 

 

 

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

 

 

 

این هفته تقریبا خبر خوبی نبود جز این که روز حرکت ما به سمت کربلا مشخص شد. البته بعد 3 هفته هنوز خبری از گذرنامه من نشده است. گویا تنها راهش حضور در اداره گذرنامه و ...

دو روز پیش یکی از همکاران خیلی آشفته بود گویا می خواست با من حرف بزند. بالاخره دل به دریا زد و موبایلش را در آورد. گفت: دختر یکی از پسر عمه هایش یک دفعه در خانه بی قراری و بی تابی می کند. به پدرش زنگ می زند و پدر تا بیاید و بچه را ببرند بیمارستان بین راه بچه از دنیا می رود. دکترها هم ظاهرا نتوانستند دلیلش را تشخیص بدهند و در گواهی فوتش نوشتند مرگ ناگهانی! زیر دو سال داشت دخترشان تقریبا همسن تو بود موقع رفتنت. عکسش را نشانم داد. دخترکی شیرین بود. گفت: عروسک بود. همه فامیل دوستش داشتند. حالا پدرداغدار است. همه اش عکسش را پروفایل می کند و... عجیب نیست. بابا ها همه عاشق دخترشان هستند خصوصا وقتی عروسک و ملوسک باباست و اوج معصومیت و شیرین زبانیش است. گفتم: پدربزرگم وقتی داییم حدودا 7 ساله بود مرد تا آخر عمرش برایش گریه می کرد.حتی وقتی پیرمردی شده بود. نگفتم خودم هنوز عکس و فیلمهایت را می بینم و هر بار می بینم دلم برایت پرپر می زند و اشکم می ریزد. نگفتم مرگ بچه مثل دمل چرکی است هر چند وقت سرباز می کند و چرکش بیرون می زند و باز مدتی خوب می شود و فکر می کنی همه چیز خوب است. ولی می خواهم بهش بگم خدا رو شکر کنه دخترش سریع رفت. عذاب نکشید و ندید که ذره ذره وجود دختر عروسکش آب میشه و کاری از دستش برنمیاد. چرا؟ برات میگم

یک روز می خواستیم سمت شمال حرکت کنیم. ناشناسی زنگ زد. یکی از محل "ماما" بود. خانمی بود که شماره ما را از مادر بزرگ گرفته بود. برای نوه اش تومور مغزی تشخیص داده بودند و ظاهرا به چشمش هم زده بود. از مامان می خواست برای نوه اش دعا کند. می گفت دلت شکسته دخترت را از دست دادی. دعا کن نوه ام شفا پیدا کنه. دخترت حاجت میده و... پشت گوشی هر دو گریه کردند. دیشب یا پریشب ماما باخبر شد طفلک بعد تحمل رنج نزدیک به دوسال درمان سرطان از دنیا رفته. چقدر حال بدی دارند پدر مادر و هر کسی که دوستش داشت.

برای همین شکر می کنم که زود رفتی به آنی و زجر نکشیدی. برای همین به هر کس فرزندش سریع از دستش رفته پیشنهاد می کنم خدا رو شکر کنه که درد و رنج عزیزش ندیده.

بابا جان به سرم زد بپرسم اونجا هم طبقات دارید و تازه رسیده و قدیمی و ... از این همینها که عمو می گفت 23 سالت شده و ... یعنی این که از هم جدا هستید یا مثلا همین دو طفلی که از دنیا رفتند را دیدی یا همونجایی اومدند که تو بودی یا هستی؟... چه حرفیه تو که رفتی رفتی که رفتی و پشت سرتم نگاه نکردی. هیچ وقت با من و ماما تماسی نگرفتی فقط پیغام پسغام دادی که من خوبم برام غصه نخورند...

دنیا جای عجیبیه. این هفته یا آخر هفته قبل بود یکی از خانمهایی که مدرسه قران می رفت سر بارداری از دنیا رفت. سر زایمان به خاطر فشار خون بارداری به کما رفت و بعد برنگشت. بعد دو دختر پسردار شده بود(جنسشون جور شده بود!). طفلک یک بار هم از مادر شیر نخورد و یتیم شد. هرگز تا دم مرگش نخواهد فهمید مادر یعنی چه و تا آخر عمر حسرت مادر خواهد خورد.

خدا به یکی بچه میده بعد ازش پس می گیره یک عمر حسرت و داغ رو دلش میذاره. به یکی بچه میده خودش از دنیا می بره یک عمر حسرت پدر یا مادر روی دلش می گذاره...

بابایی برای این دنیا و اون دنیای ما دعا کن

 

عاشقت

بابادی

  • بابای زهرا

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

خیلی وقت بود هیچ ویدیو و عکسی ازت نگاه نکرده بودم. امشب اومدم که یکی فرمتش عوض کنم و تو آپارات بگذارم. وقتی اینو دیدم اولش خندیدم ولی بعدش از تو خالی شدم..

یک صبح برفی روز زمستونی بیدار شده بودی و با هم تنها بودیم پیش از این که ماما و دادا بیدار بشن. دختر حرف گوش کن بابا بودی و آخرش چقدر ناز بابای گفتی. آخرین بابای گفتنت هنوز دلم می سوزونه...

 

 

 

 

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

  • بابای زهرا

حس برادری

۰۱
مرداد

زهرای بابا سلام

 

دیشب صحبت از عموها شد. یک دفعه "دادا" پرسید: حس برادر بودن چه جوریه؟

گفتم: نمی دونم. یعنی تا به حال بهش فکر نکرده بودم که برای دادا توضیح بدم. 

گفتم: تو که خودت برادر بودی!

با حسرتی عمیق گفت: خیلی وقته گذشته. یادم رفته!

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

دیشب میهمان داشتیم. دختر کوچولویی داشتند که گفتند20 ماهش است. تا سنش را شنیدم به فکر تو افتادم.بعد گذر زمان طولانی تصورم از جثه و قامتت وقت رفتنت از دست رفته است.  مقایسه شما دردی به جانم انداخت که این قدری بودی که ماشین به تو زد و سرت با آسفالت... حتی نفرتی از دایی بهم دست داد که چرا بچه به این کوچکی را روی زمین گذاشت و بغلش نگرفت. به هر حال پیمانه عمرت پر شده بود و به قول "ماما" دلخوشیم که آن لحظه هیچ دردی حس نکردی چون در بدنت نبودی.اما پیکرت هم آن قدر برای ما عزیز بود که نخواهیم آسیبی ببیند. به هر حال خواست خدا بود و تو هم الان ممکن است آنجا به این شکل احساسات ما بخندی. هر چه هست ما دنیایی هستیم و تو بهشتی

  • بابای زهرا