زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۱ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۹ ثبت شده است

دو سال گذشت

۱۸
ارديبهشت

 

 

زهرای بابا سلام

 

امروز دومین سالگرد روز تلخ از دست دادنت است.تکراری بر تکرار مکرر همه روزه یاد پرکشیدن نابهنگامت. این روزها همه اش "ماما" هوایت را می کند. دلش تو را می خواهد.تویی که دیگر مال ما و پیش ما نیستی. مانده ام برایش چه کنم. "دادا"  هنوز یاد آن روز سخت را در خاطرش دارد. هنوز از ماشین و موتور می ترسد. دلهره های بی اختیارش را می بینم.خشم فروخورده اش را و حسرت هر روزه نبودن تو در کنارش. مگر به عمو نگفته بودی هر روز به "دادا" سر می زنی پس چرا هنوزش خیالش آشفته است؟ امشب سحر داشت با عمه  خیالبافیهایش را می گفت که وقتی داشتیم می رفتیم خانه خاله نزدیک بود به یک دختر بزنیم! و خودت حتما می دانی که هرگز چنین اتفاقی نیفتاده است. می گفت: من دعا کردم که این طور بشود که نه کسی برود بیرون و نه کسی ماشین سوار شود که تصادف نشود. با همه علاقه اش به اینجا به شدت مخالف بود که در اردیبهشت مسافرت کنیم و از من و "ماما" خواست با ماشین نرویم. می گفت:ممکن است این سفر منجر به مرگ شود. از بس فکرش گرفتار لحظات از دست دادن توست در خیالش از هر چیزی که به این اتفاق مربوط می شود وحشت دارد حتی ماهی از سال به نام اردیبهشت هر چند من هم دیگر از زیباییهای دو ماه شعبان و اردیبهشت لذت نمی برم.

 

چند وقت پیش پسر نوجوان یکی از همکاران که در ساختمان ما قبلا زندگی می کردند ناگهانی سکته کرد و مرد!می گفتندبا پدرش مشکل داشته است.گل مصرف می کرده است و در خانه بی قرار بوده است و شبها از خانه بیرون می زده است.نمی دانم و برایم مهم هم نیست که این حرفها را باور یا رد کنم.خانمی می گفت: شما داغ فرزند کشیده ای ولی خیلی سخت تر است بچه ات به این سن برسد و از دستش بدهی تا که بچه کوچکت را! سکوت کردم و چیزی نگفتم.تعجب داشت که این طور راحت قضاوت می کرد و سختی از دست دادن فرزند را درجه بندی می کرد. البته کمی درکش می کنم چون پسرش دوست و همسن این پسر بود ولی از کجا می داند چه بر دل من گذشته در مقام قیاس با دل آن پدر وقتی نه من آن پدر را درک می کنم و بعید می دانم او هم من را آنچنان درک کند. می دانی که تو در اوج بودی در اوج همه چیز؛ اوج معصومیت،  اوج بی پناهی، اوج زیبایی و دلبری برای پدر. کجا لکه تاریکی از تو در دل من بود و هست؟ جز یاد شیرینی ها و شیطنت تو. هنوز زبانی نداشتی که به تلخی به رویم باز شود و وقتی نبود که در برابرم بایستی و دلم را از خودت آزرده کنی. شیرین فرشته ای بودی که با پر کشیدنت دلم را ریش ریش کردی و سوزاندی و هنوز هم می سوزانی. گاهی هنوز هم خودم را سرزنش می کنم که چرا نتوانستم آن لحظه نجاتت بدهم و نکند زهرا برای همین از من دلخور است که سراغم نمی آید! نمی دانم و نمی خواهم قضاوت کنم ولی داغ تو برای من یگانه هست و داغ آن پدر هم برای خودش یگانه. هر کس عزیزش را آن خاص خودش دوست دارد و نمی شود این خسارتها را کنار هم گذاشت و قیاسی قائل شد.

 

هفته گذشته که تقریبا رسیده بودیم خانه بی بی دم دمای اذان مغرب. زن عمو می گفت: عمو داشت قرآن می خواند که یک دفعه یک طوری شد و گفت ا زهرا اینجاست! جالب این که  توی جاده که بودیم "ماما" دعا کرد که تو بیایی و خبری از خودت به عمو بدهی. عزیزکم تو که این قدر راحت به عمو نزدیک می شودی چرا بعد2 سال هیچ ارتباطی با ما نگرفته ای. من و "ماما"  و حتی"دادا" در حسرت یک لحظه دیدن روی ماه تو هستیم. نمی خواهم این زمینی بیایی دست کم همان خواب که روح ما هم وارد عالم ملکوت می شود فرصت دیداری بده باشد که دل ما هم قراری بیابد.

 

دلتنگت

"بابادی"

  • بابای زهرا