زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

زهرا جان سلام
  • بابای زهرا
زهرای بابا سلاماین هم نوشته دیگری است از محمد که روزهای اول رفتنت نوشت. نمی دانم چی بودی که هر کس دیدت عاشقت شد و داغت دلش سوزوندمرگ بزرگترین رویای من است ؛ حتی اگر قعر دوزخ جای من است ؛ مرگ شبیه یک خواب عمیق ؛ مرگ به مثل نگین انگشتری عقیق ؛ آهای مردم : چرا ازمرگ میترسید ؛ مگر دنبال آرامش نمیگردید ؟ مگر این باده نوشی ها و مستی ها برای یک نفس آسودگی از رنج هستی نیست ؟ دوای درد ما جز مرگ آخر چیست؟ مگر دنبال آسایش نمیگردید ؟ چرا از مرگ میترسید ؟ولی انگار نه ... صدایی گفت در گوشم به آرامی همین حالا که ( وقتش نیست ) ؛صدای کیست ؟ صدایی آشنا از جنس آرامش ... دم گرم مسیحا بود انگار ! صدا مواج تر از موج دریا بود انگار ! خدا گویا همینجا بود انگار !دوباره ناله ای سر داد ؛ کمی محزونتر از قبل ؛ خدا گفتا :( منم نالیدم از این غم ؛ غروب دفن زهرایت ؛ منم باریدم از این غم ؛ منم حالم دگرگون است ؛ دلم مثل تو پُر خون است ؛ اگر دست قضا این بود ؛ ز زهرای تو آمین بود ؛ اگر ایمان به من داری ؛ لباس گرم عشقم را به تن داری ؛ دگر چون و چرا بس کن ؛ بگو قدّار ! خوددانی ؛ بگو تو باعث و بانی ؛ جهان و کشتی از آنت ؛ منو امثال من را چه ؛ خودت رانی ...گرفتم یوسف از یعقوب ؛ ز ابراهیم ؛ اسماعیل ؛ کجا گفتند کفری و کجا کردند قال و قیل ؟؟؟اگر شکرم نمودی با دل و جان ؛ اطاعت در خوشی سهل است و آسان ؛ به دریای بلا هروقت کردی : ؛ خداراشکر گردی غرق ایمان .)« محمدحافظ عباسزاده »
  • بابای زهرا

قطعه فرشتگان

۲۲
شهریور
زهرای بابا سلامامروز  رفتیم بهشت زهرا. پیشتر به مامان قول داده بودم  یک سر تا قطعه فرشتگان ببرمش. قطعه ای از بهشت زهرا که بسیار فرشتگان چون تو پدر و مادرها به خاک سپرده اند. بعد از کلی دودلی راه افتادیم. بابا جان بهشت زهرا شهری شده  شهری پر از پند که عابرین هر روزه کم  ، خیلی کم از آن پند می گیرند.چه همه آدم که اینجا به خاک سپرده شده اند و گویا هرگز نبوده اند حتی برای عزیزترانشانرفتیم و همه مسیر وداع با تو را نشان مامان دادم.گویا دلش نیاز به دیدار این مسیر داشت تا اندکی آرامش بگیرد.. خودم هم مایل بودم بخشی از این مسیر وداع را دوباره ببینم. آن روز چهارشنبه بین زمین و هوا بودم ولی امروز روی زمین. و چقدر هم زمینی شده ام در این چند ماه. پرواز تو من را حسابی آماده صعود کرده بود. اگر خدا می خواست می توانستم راحت فاصله ام را با زمین زیاد و زیادتر کنم  تا به تو ملحق شوم ولی حیف امروز احساس سنگینی می کردم . حتی وقتی قطعه شهدا و مزار عطرآگین شهید پلارک هم رفتم چندان حالی بهم دست نداد.نمی دانم شاید تو هم به ما ملحق شده بودی و مسیر آن روز اردیبهشتی جهنم گونه را با ما دوباره طی می کردی.محل غسل رفتیم و مامان دید که مسافرین این دنیا مثل ایستگاه راه آهن لحظه به لحظه  وضعیتشان روی تابلو می آید تا لحظه تحویل. باباجان مردم چه بی خیال  بودند انگار این که اتفاق فقط برای آن مسافرین است غافل از این که شاید فردای امروز خودشان همانجا مسافر باشند بگذریمقطعه فرشتگان قطعه 31 چقدر فرشته دفن شده بودند. چقدر تنگ تنگ هم که حتی جای پایی به سختی می شد پیدا کنی.بعضی ها سنگ قبرها را لگد مال کرده بودند. نمی دانستند که هر کدام اینها عزیز دل پدر و مادری دلخسته هستند که خوشند به  داشتن همین قدر جا و سنگ قبری که روز تولد گردش بشینند و دلخوش باشند به تزیین و شستن سنگ و اشک و اهی. بعضی ها سنگ ها را با گل تزیین کرده بودند و رویش را سلفون کشیده بودند تا مبادا چهره کودکشان غبار آلود شود.امروز  مادر پدری را دیدم که جشن تولد گذاشته بودند و آهنگ غمناکی گوش می کردند. مادر گریه می کرد و پدر مبهوت و ساکت .دیگر حضار شاید خواهر برادری بودند که در سکوت نظاره گر اشک مادر بودند. در انتهای قطعه  شیاری کنده شده بود آن قدر باریک که فکر کنم نمی شد حتی کودکی را به پشت در آن خواباند و احتمالا کاملا به پهلو شاید طفل معصوم را در آن فرو می کنند! نمی دانم. بابا جان اینجا هم بحث پول است.ظاهرا اینجا رایگان است برای همین کودکان این قدر تنگ هم خوابانده شده اند.نظافت هم گویا مادران  هر از گاهی گذرشان بیافتد انجام می شود. ظواهر و قواعددنیا ما را حتی اینجا هم رها نمی کند. برخلاف بیشتر گورستانها این قطعه چقدر هوایش سبک بود. وقتی روح فرشته ها آنجا در پرواز باشد جز این هم نباید باشد!ولی دلت می سوزد از این همه شقاوت دنیا.اینها را که دیدم  چقدر راضی بودم از این که نگذاشتم حتی تار مویی از تو در این شهر بماند. چه محترمانه اهل محل مامان تشییعت کردند و به خاطر سیادت و معصومیتت  دفنت کردند و  هر روز به زیارتت می آیند.آخرین ساکن این قطعه کودکی بود که قرار بود امسال مدرسه برود ولی حیف.اول آن شیار دفن شده بود و انگار آن شیار منتظر بود دیگر فرشته ها را ببلعد. مادر سیاهپوشش روی خاکها نشسته بود و زار میزد. پدر هم ساکت  مثل همه پدرها لابد غمش را به درون می ریخت. مامانی   پاهایش آنجا سنگین شده بود. نه می توانست برود پیش مادر بنشیند و دلداریش بدهد نه  پای رفتن. اشک می ریخت و ایستاده بود. من هم آن دورتر جز اشک و سکوت کاری نمی توانستم بکنم.داداشی بین  همه سنگها می چرخید. نمی دانم فهمید چه کسانی اینجا هستند یا نه ولی  آخر سر  دیدم که ناراحت شده ولی حرفی نمی زند.زهرا جان دیدار امروزه مقصد نهایی این دنیا برایمان لازم بود. باعث شد کمی از بازیهای روزمره دلزدگی بگیرم.شاید تا مدتی تصمیم بگیرم آسمانی رفتار کنم.نگذارم مردم دنیازده من را هم گرفتار کنند.نگذارم فاصله ما را زیادترکنند.دخترم دعا کن از خدا بخواه  من از اهل دنیا نباشم  همه این سرگرمی ها تقدیم خودشانبخواه که در روز موعود با اشتیاق بالا بیایم بدون ذره ای تعلق دنیایی که پابندم کنند حتی اگر همه دنیا در اختیارم باشدعاشقتبابادی
  • بابای زهرا

چهار ماه گذشت

۱۹
شهریور
زهرای بابا سلامدختر نازم دیروز  چهار ماه گذشت از پرکشیدنت. چه زود باز هجدهم یک ماه دیگر آمد و ما تو را در کنارمان نداشتیم.  چه ساده به زبان می آید چهار ماه در حالی که هر روز روز اشک و ماتم ماست. هر لحظه چشمانمان هوای گریه دارد و هوای قلبمان طوفانی است. در عجبم که چطور توانستم طاقت بیاورم. این همه بی عاری!بابا جان! نگو که پیش خدایی و آنجا خیلی خوش می گذرد.آخر مگر ما دل نداشتیم. کاش بابا به قربان آن دست و پای کوچکت می رفت و سرش له می شد اما سر ناز تو نازنین دخترم این طور نمی شد. همه خانه را فرش کردیم که مبادا زمین بخوری و سرت طوری بشود اما خدا با ما چه کرد!در غیر باورترین شرایط  تو را از ما گرفت آن هم با ضریه یک ماشین و کوبیده شدن سرت به زمین و عبور بیرحمانه ماشین از روی سرت. آخر کجا باورمان می شد قرار است سرنوشتت این گونه باشدبابا جان! دلم از تو خالی می شود هر بار که یادت هجوم می آورد. انگار با قاشق از تو آن را بتراشند و فقط دیواره ای بماند که هر لحظه ممکن است از هم بپاشد. دیگر نایی حتی برای بلند شدن هم نمی ماند. نمی دانم این مصیبت بلا بود یا آزمایش هر چه بود و هست سخت است سخت تر از حد تصورچهار ماه گذشت بی خنده هایت، بی تو، با این غم بزرگ چه کنمسوگوارتبابادی
  • بابای زهرا

تولدت مبارک

۱۷
شهریور
زهرای بابا سلامدخترم تولدت مبارک باشه. اگر بودی می گفتیم ان شا الله صد و بیست ساله بشی. پیر بشی. ولی رفتی و غمت ما رو پیر کرد.یازدهم شهریور تو 2 ساله می شدی اگر پیش ما می بودی. هر چند الان هم پیش مایی و 2 ساله هم شدی. می بخشی که دیر به اینجا سر زدم چون سفر بودم.خودت که بهتر می دونی. بعدشم اومدیم سر خاکت. یک سره کوبیدم و اومدم تا رسیدم.باید هر طور شده سر خاکت حاضر می شدم دلتنگیهام آروم بشه.بابا جان! مادر جون و خاله ها و دختر خاله و ... پنج شنبه یک هفته پبشتراومده بودند سر خاکت.کیک تولد بریدند و شیرینی دادند. پیشواز تولدت بود و عیدغدیر. خودت که بهتر می دونی چقدر مردم میان پیشت به خاطر معصومیت و سیادتت از خدا حاجت می خوان. گاهی احساس می کنم این وقتها ما نباشیم بهتره. مردم احساس راحتی می کنند و با آرامش می تونند سرخاکت از خدا حاجت بخواهند.نه عید فطر، نه چهلم رفتنت، نه عید قربان و نه عید غدیر و نه روز تولدت  بالای سرخاکت بودم. هر بار به دلیلی.  وقتی همزمان سه جا باید بود چکار میشه کرد؟ تو می تونی هر جا اراده کنی بری ولی من نه بابایی. هنوز خستگی سفر تو بدنمه. دیگه نمی تونم مثل قدیما رانندگی کنم. روح که خسته باشه بدن زود خسته میشه عزیز بابا. مطمئنم تو همه این وقتها پیش ما بودی.پیش مادرجون و بی بی هم بودی. هر جا که دوست داشتی بودی. اگه عزیز خدا نبودی که تو رو از ما برای خودش نمی گرفت و این قدر بهت عزت نمی داد که اسباب برآورده شدن نیاز حاجتمندان باشی.نمی دونم چه حکمتی بود که این طوری پرکشیدی. قرار بود امسال  برای هردوتاییتون یک جشن تولد حسابی بگیریم آخه پارسال بعد تولد داداشی هر کسی یک جایی بود و تنهایی برات تولد گرفتیم. تنها بی بی بود و عمه. عمو و زن عمو و بچه ها بعدش رسیدند. خیلی حیف شد. بابا شرمنده توام که حتی برات یک جشن تولد حسابی هم نتونستم بگیرم.حیف.امسال روز تولدت خودت می دونی کجا بودیم. اون زهرا کوچولوی اونجا حسابی دلمو برده بود. چقدر ناز بود و چه مثل تو خانم بود و برای همه برادراش مجلس داری می کرد. خدانگهدارش باشه.بابا جان ما فراموشت نکردیم خودت می دونی. نمی شد هم عید غدیر پیش بی بی باشیم هم روز تولدت سرخاکت.  رسمه باید به بزرگتر سر زد.بابایی همه گله دارند چرا تو خوابشون نمیری ولی هر غریبه ای که یادت می کنه و دلش خسته هست به خوابش میری. نمی دونم چی بگم ولی می خوام بازم خواهش کنم  بازم به خواب داداشی برو.روز عید قربان خیلی خوشحالش کرده بودی. مامانی هم که اون چیزی که گفته بودی انجام داد ولی هنوز چشم انتظارته. به خواب مامانی هم برو. خیلی خوشحال میشه. منم دوست دارم بیای به خوابم. با فردا 4 ماه میشه که پرکشیدی و رفتی و دلمونوشکستی ولی ترجیح میدم "دادا" و مامانی خوشحال بشند. عمه و  بی بی هم خیلی دلتنگتند. نمی دونم اگه خدا اجازه میده همه اینها رو خوشحال کن.دلتنگت بابادی
  • بابای زهرا

عید قربان

۰۲
شهریور
زهرای بابا سلامعید قربان  منتظرت بودیم. نمیدونم اومدی به ما سر بزنی یا نه ولی مثل گذشته  مثل هر پنج شنبه شب اون حال همیشگی بهم دست نداد. نکنه دیگه به ما سر نمی زنی؟"دادا" با رنگ انگشتی در ظرفی که توش مغز ها رو می گذاشت مامانی، برات رنگ کرد. شب گذاشت پیش خودش تو اتاق خواب تا صبح عید که میای بهش سر بزنی ببینیش. دلش برات تنگ شده. بابا جان به خوابش برو خوشحالش کن.خیلی آخرین باری که رفتی به خوابش خوشحال شد. ببین چه قشنگ شدهبابا جان این عید هم گذشت و نمی دونم عیدهای بعدی رو بی تو  توی این دنیا باید سر کنم یا عید قربان بعدی ممکنه پیشت باشم. هر چی هست و هر چی میشه تنهامون نگذار بابا. دلتنگتیمهم من و هم مامانیپیش ما باشعاشقتبابادی
  • بابای زهرا