زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۲ مطلب در اسفند ۱۳۹۸ ثبت شده است

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

زهرای بابا سلام

 

یک ماه دیگر هم گذشت.  عمو آرش 2 عکس از تو برایم فرستاد که با گوشی خودش گرفته بود. وقتی نگاه آن اندام ظریفت می کردم برای خودم پرسش شده بود که آیا واقعا من دختری به این شکل داشته ام و حالا نیست و باز هم به این راحتی تحمل می کنم؟(این پرسش همیشگیم شده است).گاهی اصلا باور نمی کنم به این راحتی از دستت داده ام و خیال می کنم مثلا رفته ای جایی با کسی و قرار است برگردی(می دانم که خیالی بیش نیست و قراری برای برگشت هم نیست).

 

خودت می دانی این روزها اوضاع چطور است.فکر کنم 2ماهی شده است نتوانسته ام بیایم سرخاکت و با این اوضاع راه را بسته اند و محله ماما هم نا امن است.مریض گرفتار دارد و برای دادا هم شده نباید بیایم هر چند نمی توانم هم بیایم به لطف کسانی که رعایت نکردند و باعث بستن راه شدند. طفلک دادا  این هفته سوم است که رنگ آسمان را نمی بیند و توی خانه کم نور و تیره و تار ما گرفتار شده است.دو هفته را تحمل کردیم به امید بهبود اوضاع اما به لطف کم خردانی هفته سوم و شاید هفته چهارم هم باید خانه نشین بشویم.شاید عید هم نتوانیم از خانه خارج بشویم چه برسد که دادا را ببریم که بعد یک سال هوایی تازه کند و دلتنگی هایش برطرف شود. شاید هم نه. مگر قرار است فقط من و ما رعایت کنیم وقتی آن وقت که باید رعایت می کردند نکردند و حالا ما به آتش آنها بسوزیم. نمی دانم باباجان اصلا چرا با اینها زندگی می کنم. ملت با شعوری که حداقلها را را رعایت نمی کنند و ادای  شعور همه جهان را در می آورند. راستش را بخواهی از همه چیز خسته شده ام. دیگر اینجا را نمی خواهم

 

فدای دل دادا بشوم که در تنهایی خانه گوشه گیر شده است و همه امیدش هست که تا دو هفته دیگر شاید بتواند نور آفتاب را ببیند و در حیاط خانه بی بی بازی کند البته اگر بگذارند!!!

عصبانیم بابا خیلی در حد نفرت آن قدر که تمام وجودم را خشمی بی نهایت از این افراد فرا می گیرد

 

تنهایی دادا من را یاد روزهایی می اندازد که از شدت آلودگی هوا  تو را توی خانه قرنطینه داشتیم به امید بهار و آفتاب و  هوای پاک بهاری و فرارسیدن اردیبهشت لعنتی که تو را از من گرفت.برایم همیشه پرسش است چرا من و ما باید همیشه تحمل کنیم.آنها که باید کاری بکنند چه غلطی می کنند؟

  • بابای زهرا

آرزوی دادا

۰۷
اسفند

زهرای بابا سلام


دیشب دلم بد جور هوایت را کرده بود.نمی دانم چرا ولی یک دفعه آن قدرحالم بد شد که گریه امانم را گرفته بود. وقت خواب جای خالیت را کنارم دست کشیدم و بالشتت را دیدم که بالای تخت بود.باورم نمی شد نزدیک به 2 سال است که نیستی و جایت کنارم خالی است و من هم با این نبودن کنار آمده ام! اینجا بود که دلم هوایت را کرد.خیلی دلم تو را خواست.خواستنی که هرگز پاسخی ندارد. با خودم گفتم:می گویند تو را از دست نداده ام بلکه خدا تو را برای روز سختی قیامت برایم نگه داشته است. یاد فلانی افتادم که می گویند پسرش به رغم همه ادعاهای خدا پیغمبری ناخلف شده است و در مقابلش ایستاده است.اگر چه فرزندش را دارد ولی او را ندارد ولی تو را می گویند من دارم چون خدا تو را نگه داشته است.پس اندازم شده ای.فکر کردم اگر بعد مرگم خدا نگذارد پیشم باشی چکنم؟ فکرش خیلی سخت بود که نه اینجا داشته باشمت و نه آنجا. در میان شدت غم و گریه بود که چشمانم را بسته بودم.لحظه ای انگار نوری شدید در تاریکی تابیده شود دیدم.مثل نور دو چراغ پرسوی ماشین در تاریکی.ولی چشمم! را اذیت نمی کرد.سایه روشنی از یک دختر بچه از کنار و جلو نور ظاهر شد انگار از تاریکی وارد نور می شد.در درونم صدایت زدم زهرا و ناگهان همه جا تاریک شد و رفت. شاید باید صبر می کردم خیالم فرصت تکمیل پیدا می کرد.شاید می توانستم ببینمت. شاید...


"دادا" دلش پیش توست باباجان. پریشب دخترخاله داشت بازی فال می گرفت. به "دادا" گفت: نیت کن برایت فال بگیرم و "دادا" معصومانه گفت: می خوام موبایل و تبلت داشته باشم و زهرا جون برگرده پیش من. طفلک نمی داند برگشتی در کار نیست. به دوستانش گفته خواهر من مرده ولی نمی داند مرگ یعنی چه. می گفت:خواب دیدم زهرا جون تصادف کرد بعد بابا بردش بیمارستان و همه بدنشو باندپیچی کردند و بعد زهرا جون برگشت پیش من و کلی با هم بازی کردیم.همه خواب و آرزویش برگشت توست. چطور حالیش کنم که برگشتی در کار نیست؟ حتی گذاشتم وقتی پرنده کوچکش مریض شد لحظه مردنش را ببیند و بدن سرد و منجمدش را هم بعد نشانش دادم و گفتم مرده است و دیگر زنده نمی شود اما گویا هنوز زود است یا شاید هم نمی خواهد باور کند و دوست دارد فکر کند هوز در آن بیمارستان کذایی هستی و بستری هستی تا روزی خوب شوی و برگردی!نمی دانم.

 

باباجان اولین باری که بعد رفتنت رفتیم قم دو آخوند مسن در بخش سوالات نشسته بودند که موی سر و رویشان کاملا سفید بود. بنری هم نزدیک اتاقشان بود که حدیثی از پیامبر بود که عقیقه مرگ را از بچه دور می کند یا چیزی شبیه آن.الان دقیق یادم نیست.خواستم بروم بپرسم چرا عقیقه مرگ را از زهرا دور نکرد؟ آخر سال 95 عجله داشتم هر طور شده عقیقه ات را انجام بدهم.بهمن ماه پر بارش را رفتم شهرستان و در روزهای اول اسفند بود که با همه ناز گله دار ها به خاطر فراونی بارش گوسفند مناسبی خریدم و نگذاشتم قصاب حتی از در خانه بی بی دور شود و همانجا حسابش را صاف کردم و بعد گذاشتم برود.
هم حوصله اش را نداشتم با کسی بحث کنم،هم به موی سفیدش رحم کردم که شاید در این بحث با او تندی بکنم و هم باور نداشتم بتواند جوابی قانع کننده بدهد. لابد نهایتش می گفت:دنیا عالم اسباب است و عقیقه یک نقش محافظت کننده در این دنیا داشته است و علل مختلف دیگری در جریان بوده است تا تو را از دست بدهم. مثل "حاجی" که می گفت"به فلان دلیل این اتفاق افتاده است" و وقتی گفتم آیا خون دختر من بهای خطای دیگری است؟! پاسخ داد"دنیا عالم اسباب است"!


نمی دانم بابا در این عالم حیرانی آدم درست و حسابی نیست گویا جوابی روشن برای هر کدام از این قضایا بدهد و فقط ذهن فلسفی و ادبیشان روشن می شود.گاهی از دست برخی عصبانی می شوم که اینها اصولا به چه دردی می خورند اینهایی که چشم برزخی دارند و سربالا نمی آورند که صورت گرگ و خوک من را نبینند و به عالم دیگر وصلند اما آرامشی نمی دهند یا دردی ازکسی دوا نمی کنند اما می گویند چون فلانی در این دنیا به خاطر دنیا فلان اسباب راحتی مردم را فراهم کرده است و فلان کار را کرده است سود مادیش هم پاداش عملش است و آن دنیا ثوابی نمی برد اما خودشان را نمی گویند که گیرم توانسته اند به عالم دیگر هم راهی پیدا کنند دیگران چه سودی از این پیشرفت معنی آنها می برند که حالا آن دنیا هم به پاس عبادات فردیشان ثواب و جایگاه ببرند؟ فعلا بر موجی از نوسانات فکری سوارم و بالا پایین می روم.خدا آخر و عاقبتش را به خیر کند.


دلتنگت
"بابادی"

 

  • بابای زهرا