زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۳ مطلب در مرداد ۱۴۰۲ ثبت شده است

زهرای بابا سلام

دیروز آمدم پیشت. امروز هم می آیم

  • بابای زهرا

جوجه گنجشکه

۱۰
مرداد

زهرای بابا سلام

امروز صبح گنجشکی که به زحمت بزرگش کرده بودم و همه دلبسته اش بودیم خیلی بد مرد. من را جای مادرش گرفته بود و سخت از من جدا می شد. مدتی هست مرتب صبحانه نمی خورم. امروز با این که تمایل چندانی نداشتم نشستم و بعد که بلند شدم "ماما" داد زد که بمیرم گنجشکه له شد. "دادا" نعره کشید و گریه اش بلند شد. دلم کباب شد. طفلک دانه پلو که مامان براش ریخته بود برداشته بود و روی فرش می خورد و فرش هم همرنگش. گنجشکه هم از من خاطر جمع فرار نکرده بود و من هم نفهمیدم و روش نشستم و جالب این که اصلا در تمام این مدت نفهمیدم گنجشکه زیرم است! همه اش می گفتم می برمش شمال. همانجا دخترم را شوهر می دهم. اگر یکی دو هفته دیگر خدا مهلت می داد می خواستم ببرمش خانه آقاجان همانجا که پیدا کرده بودمش آزادش کنم تا هم جفتش را پیدا کند هم شاید مادرش را. انگار قرار نیست دختری برای من بماند حتی اگر گنجشک باشد.

یک روز صبح خیلی زود بلند شدم و رفتم توی حیاط . دیدم چند فضله بزرگ روی شیشه ماشین است. دقت کردم جوجه یکی دو روزه گنجشکی روی شیشه ماشین کنار برف پاک کن گیر افتاده بود.

برش داشتم و با نوک پیچ گوشتی باریک پلت خیس خورده بهش دادم. قشنگ تا چینه دانش نوک پیچ گوشتی را فرو می برد. روز قبلش هم یک جوجه از زیر شیروانیها افتاده بود پایین ولی مرده بود. این عمرش تا اینجا به دنیا بود و زنده ماند. با ما مسافرت می آمد و همه جا می بردیمش. شمال چه لذتی می برد چون حشره و پشه زیاد بود و به آنی آنها را توی هوا می زد. " ماما" می گفت: ببریمش " عمه و بی بی" ببینش. می گفتم نه هر چه زودتر شمال آزادش کنیم بره سر زندگی طبیعیش. انگار قسمت نبود.

هر شب آبچکان سینک را می بستم و آب را باز می کردم تا حسابی حمام کند. بعدش لای پارچه می گذاشتم تا خودش را خشک کند و بعدش می آمد توی زیرپوشم و می خوابید تا گرم بشه. همیشه وقت خواب می آمد توی دستم و با من می خوابید جز آخر شب که بعد خوردن آخرین پلو می پرید پشت ساعت یا بالای پرده تازه دیشب براش توی تشت خاک گذاشتم تا حمام خاکش را بکند. گاهی تا ظرف آجیل می دید می رفت و داخلش حمام می کرد و همه چیز را پاش پاش می کرد.

چه قشنگ به "ماما" حالی می کرد پلو می خوام. می رفت کنار یخچال و هی پرهاشو تند تند تکان می داد که یعنی غذا بده. پلو را که می دید از خوشحالی جیغ می کشید. عاشق پلوی گرم بود. تا سفره خالی پهن می شد هر کجا که بود ظاهر می شد و هی پرپر می زد. هم سفره ما بود و چون از اول با ما بود مثل بچه اجازه می دادیم از بشقابمان بخورد. میوه دستت می دید حتما شریک می شد و نوکی باید می زد. دانه انگور را بر می داشت و فرار می کرد و گوشه به خیال خودش دنجی می خورد. گیلاس بیرون یخچال بود سوراخ سوراخش می کرد.

رفتن این گنجشک هم بدجور دلمان را سوزاند. آن هم اول صبحی. انگار هیچ وقت ما نباید در این خانه شادی و دلخوشی داشته باشیم!

به ذهنم رسید نکند خواب عصر عاشورا مفهومش این بود. 4-5 ماهی حدودا با ما بود و رفت.

شاید خدا ما را وسیله کرده بود چند صباحی در خدمت این آفریده اش باشیم. کاش این طوری نمی رفت. احساس گناه دارم. آن دنیا من را ببیند چه خواهد گفت؟!

  • بابای زهرا

خوابت را دیدم

۰۶
مرداد

سلام زهرای بابا

 

همین امروز عصر عاشورا خوابت را دیدم. به محض این که از خواب پریدم همه اش یادم آمد و از ذوق گریه ام گرفت. بلند بلند گریه کردم. "ماما" داشت برای هیات بچه های ساختمان حلوا درست می کرد. گریه اش گرفت بعدش گفت نکند این کار را می کنم زهرا خوشش آمده است. گفت: دفعه پیش که " بی بی" خوابت را دید آن هم محرم بود و ما خانه "بی بی" بودیم.

 

خواب می دیدم خانه بی بی هستیم و ماشین را درست سمت مقابل جای همیشگی کنار دیوار پارک کرده ام و داخل ماشین خوابم برده است. از خواب بیدار شدم و وسایل همراهم را بردم داخل خانه.  "بی بی" و شاید ماما و عمه سمت دیگر حیاط نشسته بودند و کنارشان هم دیگچه مسی بود درست کنار دیوار. وارد هال که شدم صدای ضعیفی می شنیدم که می گفت: باببا بابا ببابا بابا. یک دفعه نگران شدم  به "دادا" که توی خانه بود گفتم: زهرا کو؟ گفت: توی دیگه. با عجله و پا برهنه دویدم بیرون سمت دیگ که نکنه درش بسته شده و داری خفه میشی. بالای سر دیگچه که رسیدم دیدم درش باز هست و تو تکیه کردی به دیوار داخلی دیگ و دو دستت عین نشستن روی نیمکت پارک به دو طرف بازهست و با ناز و لبخند شیطنت آمیز نگاهم می کنی. خوشحال بودی این طوری سرکارم گذاشته ای.مثل همان وقتهایی که "ماما" را سرکار می گذاشتی و ادا در می آوردی. کلی قربان صدقه ات رفتم.  نمی دانم کی ولی چیزی پرسید شبیه این که چی شده این قدر قربانش می روی؟ گفتم: چهار پنج ماه بهم فرصت و اطلاع دادند قبل این که از دنیا بره قدرشو بدونم یا شاید گفتم: از اون دنیا برگردوندش یا عمر دوباره دادند بهش تا چهار پنج ماه پیشم باشه. همون طور که نگاهت می کردم . تصویر واقعا زنده نگاهت تو چشمام بود از خواب پریدم.

 

اگرچه بعدش کلی گریه ذوق کردم ولی الان خیلی خوشحالم. بعد از پنج سال انتظار میشه گفت این اولین و کاملترین خوابی هست که از تو می بینم در این حد که پس از بیدار شدن حس بودنت را داشتم.

 

 

  • بابای زهرا