زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «خواب و بیداری» ثبت شده است

 

 

زهرای بابا سلام

 

امروز هجدهم است هم مرداد هم ذی الحجه. امروز روز عید غیر خم است.سعی کردم امروز فاز غم نگیرم اما راستش را بخواهی از آخر هر ماه تا همین روزهای 18-19 ماه بعدش  حالم بد می شود و این ماه بیشتر هم بود.این سومین عید غدیر بی تو است.اولینش که رفتی پیش عمو و آن قصه را ساختی. دومینش را که هیچ خبری به هیچ کس ندادی و این بار را منتظر بودیم سری به ما بزنی چون خانه مانده بودیم.دیشب به همین امید خوابیدیم. می دانم که تا صبح خواب می دیدم اما بیدار که شدم همه اش یادم رفت حتی یک لحظه هم یادم نیست که بگویم تو را دیدم یا نه. نمی دانم چه حکمتی در این جدایی بود و هست. مرگ این فاصله نزدیک دور، این دور نزدیک چگونه ما را از هم جدا ساخته است که هیچ راه ارتباطی نیست. کاش هر عید غدیر مثل همان بار بود و از سر صبح می آمدی و دیداری تازه می کردی و بعد می رفتی.عمو که حیران زیباییهایی بود که از تو در خواب و بینابین خواب و بیداری و بیداری کامل در آن روز و سه شب دیده بود. ظاهرا فشار آن دنیا روی بدن این دنیایش سنگینی کرده بود اما بعدش از شدت زیبایی که دیده بود آرزوی مرگ کرده بود. عمه می گوید به خواب ما شاید نمی آیی یا ارتباط نمی گیری چون بدن ما تحملش را ندارد. از خواب خودش و تو گفت و این که از بس اذیت شده بود در همان حال خواسته بود دیگر در خواب تو را نبیند. یعنی من هم این قدر ضعیفم؟ منی که همه آن لحظات روز رفتنت را تحمل کردم! اما شاید من هم نتوانم تحمل کنم چون آخرش آن روز من هم کم آوردم.

بابا جان آن سوره ها را که گفتی نمی خوانم.چند باری تلاش کردم و نتیجه ای نگرفتم. به گمانم دارم مسیر مخالف را می روم. گمان می کنم حق دارم بی سیر و سلوک به پاسخ پرسشهایم برسم.مگر نیستند کسانی که اصلا آن چیزی که باید باشند نیستند اما خدا فورانی از مکشوفات در درونشان ایجاد می کند.شاید هم من اشتباه می کنم و بهای آن دانستن را قبلا پرداخته اند!

 

هنوز هم روز و شب عید به آخر نرسیده است. نشانه ای بفرست

 

دلتنگت

"بابادی"

  • بابای زهرا

 

 

  • بابای زهرا

زهرا جان سلام

 

دخترکم با رفتنت همه روال زندگی ما را به هم ریختی. باز هم اتفاقی متوجه شدم روز ازدواج با "ماما" کذشته است و ما اصلا یادمان نبوده است. پیامکی بی ارتباط با این موضوع را دیدم و ناگهان تاریخش در ذهنم جرقه زد که ای داد این روز مثلا روز عزیزی برایمان بوده است.با تعجب به ماما نگاه کردم و ماما هم تازه یادش آمده بود. هر دو بی تفاوت گذشتیم اما یاد تو کردیم. آخرین باری که تو بودی و در جمعی کوچک و چهار نفره جشن کوچکی گرفتیم. الان که نیستی انگار هیچ چیز برایمان لذت بخش نیست همه اش ماما می گوید اگر زهرا بود این طور می شد و آن طور!

 

این باعث شد به فکر بروم.اگر می دانستم قرار است خدا دختری این قدر شیرین به من بدهد و بعد او را این قدر سخت و سریع از من بگیرد آیا ازدواج می کردم؟ به خودم نه گفتم. بعید بود زندگی مشترکی را آغاز کنم که در همان اوایلش داغ جگر گوشه ام را بچشم و چشیدم. ترجیح می دادم تا ابد مجرد و تنها بمانم اما این طور داغی نبینم. در همین افکار یاد حضرت زهرا مادر اصلی همه مان افتادم.چطور کودکی را بزرگ می کرد که می دانست خدا برایش چه خواسته است و چگونه قرار است این کودک عزیزش در آینده به شهادت برسد. چه دلی می خواهد و چه ایمانی!

بابا جان گاهی قاطی می کنم همه چیز را.آخر چرا؟خیلی ها با فرزندان از دست رفته شان هنوز رابطه دارند به خوابشان می آید و با زبان شیوا با آنها صحبت می کند و خیلی مسایل را حتی توضیح می دهد اما تو از وقتی رفته ای انگار نه انگار اینجا کسانی داشتی دلبسته ات. رفتی که رفتی. گاه گاهگاهی که به خواب ماما هم می آیی فقط گویی آمده ای شیر بخوری و بروی یا پشت چشمی ناز کنی و دلبری کنی و باز ناپدید بشوی. من که انگار نه انگار برایت وجود دارم. وقتی که بودی دختر بابا بودی و الان نه! چه می شود به خوابم بیایی و حتی در همان حالت خواب و بیداری که با عمو حرف زدی بیایی و با من هم کلامی بگویی؟ زن دایی شنیده بود که می گویند: به دختر خواهر شوهرش اعتقاد دارند که اسباب رفع حاجت می شوی بابا جان چرا برای خود ما وسیله نمی شوی؟

با چندتایی که می گویند چیزهایی می بینند یا می دانند هم تماس گرفتم اما یا خودشان را به کوچه چپ زدند یا گفتند اصلا ضرورتی ندارد دنبال این حرفها باشی. آخر چرا؟مگر چه رازی در این قضیه رفتنت هست که انگار دهان همه را بسته اند؟ یا آنها اصلا هیچ نمی دانند یا قضایایی هست و باید سر به مهر بماند!

 

بابا جان اگر خودت نمی آیی دست کم از بابا آقا  بخواه بیاید و چیزی بگوید که آرام شوم.

این همه سال زندگی کردم حتی وقتی واقعا غمگین بودم کسی اشکم را ندید اما تو من را در هم شکستی. الان "اشکم سر مشکم است". با هر حرفی و یادی چشمهایم نمناک می شود...

 

نمی دانم شاید آمدی که ماموریتی را انجام بدهی و بروی و من هنوز نفهمیده ام... دست کم نشانه ای بده

 

دلتنگت

بابادی

  • بابای زهرا
زهرای بابا سلام
 
برگردیم به بیشتر از یک سال قبل. به روز عید غدیر. مثل هر سال می خواستیم برویم  پیش بی بی تا این روز را پیش بی بی باشیم. ماما حوصله شلوغی و میهمانی را نداشت برای همین صبح طوری به جاده زدیم که درست 2 ظهر وقتی آخریم میهمانها رفته بودند به مقصد رسیدیم. این طوری هم  هم روز عید پیش بی بی می بودیم و هم مجبور نبودیم به ابراز همدردیهای تکراری جواب بدهیم و قصه چگونه از دست دادنت را برای همه تکرار کنیم. فردایش زن عمو از غیبت عمو استفاده کرد و خواب-بیداری عمو را درست لحظاتی که در جاده بودیم برایمان تعریف کرد. دلداریمان می داد که هر کس این لیاقت را ندارد. خدا به شما خیلی لطف کرده است بچه ای داده است که این طوری است و سبب خیررسانی به مردم و رفع حاجتشان در نبودش می شود.  خوابی که از عمو تعریف کرد را بعدا عمو در تنهایی برایم تعریف کرد و برایم مسجل شدکه نه داستان می بافته و نه خیال.
 
عمو تعریف می کرد:
صبح عید بود شاید حدود 7 صبح .بعد نماز خوابم برده بود و روز شده بود. قصد داشتم شیرینی بخرم ولی فرصت نشده بود که روز قبلش بخرم. خواب بودم . یک دفعه دیدم زهرا با لباس توری سفیدی از در بسته واردخانه شد. وقتی وارد شد بال داشت ولی بعد انگار بالهایش جمع شدند. همراهش یک زن و مرد حدود 30 ساله بودند با لباسهای سفید به غایت زیبا که این جنس لباس را هیچ جا ندیده بودم هم وارد خانه شدند. زهرا آمد پیشم و گفت:عمو جان امروز عیده چرا شیرینی نخریدی؟ می گفت:تو را می دیده که توی خانه اش راه می روی و در همان حالت خواب-بیداری همان مرد همراهش به عمو گفته:پسرم امروز عیده چرا شیرینی نخریدی؟ زن همراهش هم رفته و سر زن عمو را بوسیده است. زن عمو می گفت: عمو دیوانه شده بود می گفت:زهرا اینجاست چطور نمی بینیش  داره اینجا راه می ره. این زن سرتو بوسید.سرت بوی عطر میده چطور نمی فهمی؟ خونه بوی عطر گرفته. ببینن اینها الان اینجاند.  عمو می گفت: در همین حین همه سیدهای بزرگ ما که قبلا فوت شده بودند یک دفعه وارد خانه شدند. می دیدم دارند حرف می زنند ولی یک کلمه از حرفهایشان را نمی شنیدم. بابا آقا(بابای بی بی) نگاهم می کرد و لبخند می زد اما صورتش را به وضوح نمی توانستم ببینم ولی می دانستم بابا آقاست.
عمو می گفت: زهرا گفت من هر روز به داداشی سر می زنم و میرم پیشش.بابا مامان غصه نخورند چهار سوره از قران (؟-؟-؟-؟) را بخونند خودم بهشون سر می زنم و میرم پیششون. اسم سوره ها را هم به هیچ کس جز بابا مامان نگید.
 
عمو می گفت:موقع رفتن دوباره زهرا بال درآورد و همراه اون زن و مرد از همان جایی که آمده بود رفت.
زن عمو می گفت: عمو بعدش تشنه شده بود و یک کاسه بزرگ آب خورد. می گفت این دختر چه بلایی سرم آورد...
 خواب-بیداریش را هم با اکره برای زن عمو تعریف کرده بود و قول گرفته بود به کسی نگوید که زن عمو نتوانست طاقت بیاورد و فردایش قصه روز عید غدیر را برای من و ماما تعریف کرد.
 
باباجان نمی دانم چه حکایتی است که شب اول پیش عمو رفتی و این طوری خبر دادی که کجایی و بعدش هم این طوری به عمو سر زدی.شاید جدای از پاکی باطن عمو  به خاطر این است که اولین کسی بود که خبر  رفتن همیشگیت را شنید و صدای هق هق گریه اش بود از پشت تلفن می شنیدم.نمی دانم.
 
باباجان نمی شود سری هم به ما بزنی؟ آن سوره ها را خواندیم و خواندم ولی نه چیزی دیدم و نه یادم می آید خوابی دیده باشم.شاید زمانی همین جا اسم آن سوره ها را بنویسم.شاید گره از کار بنده دیگری باز کند!
 
دلتنگت
بابادی
  • بابای زهرا

چهارمین خواب

۲۷
ارديبهشت

زهرا جان سلام



بابا جان نمی دانم این خوابها چه معنی دارد و چرا دیگران باید آن را ببینند و چه حکمتی در آن است. تلاش اندکی هم کردم فرد مطمئن و واردی پیدا کنم ولی نشد.

هفته اول و دوم پس از خاکسپاریت بود که دختر عموی مامان تو را خواب دیده بود. من هم از دیگران شنیدم. گفته بود:


"سه زن بودند. یکی که زهرا را بغل کرده بود سرتاپا سفید پوشیده بود. کنار مزار شهدای محل ایستاده بودند. حرف نمی زدند.من منظورشان را در خواب حس می کردم. دو تا دختر عمو(یا دختر عمه) دیگر هم با من بودند. به ما اشاره می کردند بیایید زهرا را ببوسید. آنها رفتند ولی من جرات نمی کردم تا این که جلو رفتم و بوسیدمش. زهرا توی کفن بود همان طور که از تابوت در آوردندش و توی خانه بابابزرگش چرخاندش. صورتش باز بود.زنی که زهرا را بغل کرده بود به مزار شهدا اشاره می کرد انگار که می خواست بگوید چرا اینجا دفنش نکردید. از خواب که بیدار شدم این احساس را داشتم که صورت واقعی و جسمش را در خواب بوسیده ام ".


شاید بگویی چرا اینها را مرور می کنی. اگر قرار بود چیزی بفهمی در لابه لای همه خوابها و آیه های قران که برایت آمد باید می فهمیدی. نمی دانم باباجان. شاید بعضی چیزها را فهمیدم بعضی را هم نه ولی اصلش این است که دلم برایت خیلی تنگ شده. پذیرفته ام که رفته ای و راضیم ولی  دلتنگی کار دل است و کاری نمی شود کرد. دلم می خواهد از تو بگویم و بنویسم حتی اگر در مدار تکرار قرار بگیرد. برایم شیرین است. نمی خواهم بگذارم همان طور که دنیا ما را به نبودنت عادت داد یادت را هم از دلم ببرد.

همین!
  • بابای زهرا

سومین خواب

۲۴
ارديبهشت

زهرا جان سلام


هنوز چهلمت نشده بود که با عمو صحبت می کردم. عمو می گفت:


" حول و حوش 4 صبح دمدمای اذان صبح بود که خواب می دیدم در یک خانه بزرگ هستم. دور تا دور خانه زنها نشسته بودند و یک خانم با چادر و پوشش تمام سفید چهار زانو نشسته بود. من هم دم در ایستاده بودم. زهرا روی پای آن خانم نشسته بود و پشتش را به سینه او تکیه داده بود. با دستم به زهرا اشاره می کردم که بیاید پیشم ولی زهرا با تکان دادن سرش به من می گفت : نه نمیام."


نمی دانم چه حکمتی است در همه این  وقایع، چه رفتنت چه خواب دیدن دیگران و چه خواب ندیدن من بعد یک سال. هر چه هست  راضیم. یعنی چاره ای جز رضا نیست. تا یادم نرفته بگویم شب اول یا دومی که شمال بودیم بعد خاکسپاریت خوابت را دیدم درست قبل بیدار شدن. دیدم آرامگاه محلیم و تو با آخرین لباست تاتی کنان پشت به من از روی یک گور سفید بالا رفتی و راه می رفتی که بیدار شدم. انگار من جز محیط نبودم و از فضایی بیرونی نگاهت می کردم. همین دیگر هیچ چیز یادم نیست. شاید به خوابم آمده باشی ولی من تا این لحظه هیچ چیز یادم نمی آید که خوابت را دیده باشم.


با همه این حرفها اگر چه دلم برایت خیلی تنگ می شود. اگر چه یاد لحظه رفتنت دلم را می سوزاند ولی باز هم راضیم. چه کسی از حکمت رفتنت با خبر است. شاید  من یا مامان می مردیم و تو می ماندی و زیر ظلم و ستم این مردم قرار می گرفتی. کسی چه می داند؟ پامال شدن کودک یتیم چقدر سخت است وقتی که از همه طرف مورد ستم است و دادرسی ندارد چه از جانب نامادری ناپدری یا حتی بستگانی مثل عمه عمه خاله دایی...گاهی که به اینها فکر می کنم یا این که می بودی و بیمار می شدی و من شاهد زجرکشیدنت می بودم درست مثل 3-4 روز قبل از رفتنت که مریض شده بودی و کاری از دستم بر نمی آمد. خودخواهی نبود به خاطر دل خودم بخواهم که تو باشی و زجر بکشی. چه می دانم شاید بدتر از اینها در انتظارت می بود اگر می ماندی و می بودی.


راضیم و خوشحالم که تا بودی کسی جرات نکرد حتی "اهی" به تو بگوید و سرانگشتی به سویت دراز کند. خوشحالم که روی چشمانمان بزرگت کردیم و در اوج و به ناگاه رفتی تا ظلم و جوری از این دنیا ببینی.


اگر چه سخت بی قرارتم ولی راضیم.


عاشقت

"بابادی"

  • بابای زهرا

دومین خواب

۲۲
ارديبهشت

زهرا جان سلام


پنج شنبه صبح 20 اردیبهشت 97 فردای خاکسپاریت بود که پسر خاله مجبور بود برای امتحانش به تهران برگردد. برای همین سحر حرکت کردند.


عرفان می گفت:


"تا صبح 3 بار خواب زهرا را دیدم. هر بار خانه شوهر خاله مامان بودیم. جمعیت زیادی دور تا دور خانه بودند و زهرا را تشویق می کردند. پیرمردی جدی دست زهرا را گرفته بود و زهرا هم با حالتی از غرور سرش را برای جمعیت تکان می داد. زهرا طوری می خندید که دندانهایش دیده می شد. هر بار که خوابیدم و بیدار شدم این خواب را تا صبح در مسیر تهران دیدم."


وقتی عکس "آقا" پدربزرگ یا به عبارتی"باباآقایت" را نشانش دادم گفت: با اطمینان نمی تونم بگم ولی خیلی شبیهش بود.


باباجان کاش همینی باشه که فکر می کنم. نه عمو نه عرفان هم  را دیده بودند و نه پیش هم بودند. دو روز متفاوت خواب دیدند و از خواب هم بی خبر بودند. حدس می زنم خواستی خبر بدی که کجا و در چه حالی هستی.


هنوز که هنوزه با علم به حال تو حال ما هنوز خرابه. نه به خاطر این که نگران جایگاهت هستیم به خاطر این که دلتنگت هستیم. خدا طوری مهرت تو دل ما جا کرد که بعد یک سال با کوچکتریم اشاره ای اشکمون سرازیر میشه.


" بی بی" زنگ زده بود تسلی دلم بشه تو سالگرد رفتنت ولی آخرش گفت: "یکی می خواد بیشتر از همه به خود من تسلیت بگه به خاطر زهرا".


نمی دانم!


==============================

خانه شوهر خاله مامان زهرا باغ سرای بزرگی است که روبروی خانه پدربزرگ زهراست.

  • بابای زهرا
زهرای بابا سلاماین روزها و شبها باز حالم خراب است. خراب تر از آنی که کسی فکرش را بکند. بابا جان همه می پرسند :حالت چطوره؟ خوبی؟... جز الحمدلله و خدا را شکر چیزی ندارم بگم ولی اگه راستش بگم باید بگم خرابم خراب جز کسی که مشابهش بهش رفته کسی نمی تونه درکم کنه. از توصیه ها و نصحیتها خسته شدم.حتی از غصه خوردن هم خسته شدم ولی نمی تونم مثل بقیه باشمدیروز یکی از همسایه ها داشت از مریضی دخترش می گفت که 10 روز ازت بزرگتره. یک دفعه گفت 22 ماهشه. تا قبلش حواسم نبود ولی اینو که گفت به هم ریختم  آخه دیروز دقیقا 22 ماهه می شدی عزیز بابا.اومدم خونه عصبانی بودم با همه چیز دعوا داشتم. دیگه تا 2شبم آروم نگرفتم. دوباره بالشتتو کنارم دست کشیدم و اشک ریختم و خوابیدم.امروزم حالم خوب نیست بابایینمی دونم این همه روزهایی که با ما بودی و به زندگی ما شادی می بخشیدی خواب بود و رویایی شیرینی داشتم که بیدار شدم یا الان خواب می بینم و همه اینها خوابه و یک روزی باز بیدار می شم از این خواب. نمی دونم بودنت رو باور کنم یا رفتنتو. هر چی هست سخته.  هم خوابش هم بیداریش. نمی دونم چطوری قراره از این خواب بیدار بشم و کی باشه ولی خدا کنه اگه قراره بیدار بشم بعدش تو رو ببینم و پیشم باشی. بابایی به نوازش دخترش محتاجه.برام دعا کن
  • بابای زهرا