زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۶ مطلب در شهریور ۱۳۹۸ ثبت شده است

ششمین خواب

۳۱
شهریور

زهرای بابا سلام

 

همان روزهای اولی که از پیش ما رفته بودی خواب دیدم انگار عالم برزخ یا تشبیهی از آن بود. باز هم خودم ناظر بودم و جزئی از آنجا نبودم. بیانش سخت است  ولی سعی می کنم توصیفش کنم.

 

جایی بود شبیه یک ایستگاه مترو.یک طبقه.آجر سفالهای کوچک البته فکر می کنم. انگار همه داشتند به سوی آن می رفتند.از همه طرف به سمت مرکز می رفتند. مثل شعاع های نوری یا مثل یک قاچ بزرگ از یک دایره که همه به سمت در ساختمان که مرکزش بود می رفتند. همه راه می رفتند ولی انگار نمی رفتند. حرکت آن قدر آرام بود که انگار سرجایشان ایستاده اند ولی می فهمیدم که دارند به سمت در می روند. همه ساکت بودند.هیچ صدایی نبود. همه در نوعی سکوت وهم انگیز و غم انگیز پیش می رفتند بچه های کوچکی بودند که دست در دست برادر خواهر بزرگترشان که چندان هم بزرگتر نبودند داشتند می رفتند. چندتایی زن چادر سیاه می دیدم که بین جمع بودند.نه وزش بادی بود و نه حرکتی در چادرشان ولی آنها هم داشتند می رفتند. همه بودند ولی هیچ کس معلول یا مریض به نظر نمی رسید.

انگار در فضای اطراف درختان کوچکی کاشته شده بود شبیه کاج یا سرو با رنگ سبزی که در نور پیرامونی تیره به نظر می رسید. هیچ حرکت برگ یا لرزش شاخه ای نبود. درختها کم بودند و آن قدر نبودند که جایی سایه بگیرد. هوا خیلی برایم سنگین احساس می شد. محیط نه روشن بود نه تاریک. هر چه بود روز نبود. شبیه یک شب روشن مهتابی که آن قدر نور هست که بشود اطراف را دید ولی ابرهایی روی ماه را گرفته باشند که آن قدر هم نور زیاد نباشد که همه چیز درخشان باشد. حالتی از هوای دلگیر آخرتابستان-اول پاییز داشت.

 

نمی دانم چه حکمتی داشت و چه تفسیری.فقط خیلی حس سنگینی داشت.شاید حس سنگین غم از دست دادنت در آن روزهای سخت بود که غمت قلبم رافشار می داد انگار تمام وجودم زیر پرس سنگینی بود. گیج بودم و توی شلوغی که بین مردم راه می رفتم  حس می کردم هستم و نیستم.  دارم در مسیری نامرئی جدای از مردم ولی بین مردم راه می روم. روزهای بدی بود...

  • بابای زهرا

قرار ما

۲۲
شهریور

زهرای بابا سلام

 

دلبر بابا

نازگل بابا

دختر بابا

 

دلم برای گفتن اینها تنگ شده است. چه روزهای طولانی شده است که دیگر کسی را ندارم برایش اینها را بگویم. بابا جان مدتی است تصمیم گرفته ام برایت ماهی دست کم یک بار بنویسم چه با عکس و فیلم و هر خاطره ای که دارم. تازمانی که زنده باشم. فکر کنم این قدر خاطره دارم که از پسش بربیام. وقتی این وبلاگ به روز نشود یعنی من هم دیگر نیستم. یعنی یا پیش تو هستم یا شاید هم نگذارند تو را ببینم که به نظرم ظلم بزرگی خواهد بود.

 

راستی بابا جان گاهی شک می کنم خدا عادل است.  آخر این عدالت را این جهانی چطور تفسیر می کنند. تو با آن همه شیرینی و شیطنت یک باره از ما گرفته می شوی و حواله می دهند به دنیای بعد که جبران خواهد شد. آخر آن دنیا که جنسش فرق می کند. کجا باز هم من و "ماما" تو را باز بغل خواهیم کرد و تو آن شیطنتها را خواهی داشت. می گویند آن دنیا به فهم ورای این دنیا دست پیدا می کنی. دیگر این زیباییهای این جهانیت تکرار نخواهد شد. کجای داغ نبودت روی دل "دادا" جبران خواهد شد؟ دیروز داشتیم اتفاقی چند فیلم شما را می دیدیم که همدیگر را بغل می کردید و "دادا" به "ماما" می گفت: مامان !عجب خواهر نازی دارم. یک باره "دادا" صورتش را برگرداند و خودش را توی بغلم مچاله کرد و ساکت شد. اگر این ظلم به دادا نبود چه بود؟ بگویم حکمتش بود؟کدام حکمت؟ طفل معصوم پرپر شدنت را ببیند و باز هم امید داشته باشد که برگردی ولو به شکل خواهر دیگری و الان ناامید بگوید:زهرا جون مرده دیگه برنمی گرده. هر جا بیرون از خانه دختر بچه ای به سن و سال تو می بیند سمتش می رود و با مهربانی دستش را می گیرد و با او مثل یک برادر بزرگتر بازی می کند و ازش مواظبت می کند. خدای مهربان تو کودکی اش را ازو گرفت این اگر ظلم نیست چه نامی دارد؟

 

ای داد که مرهمی نیست

 

قرارمان یادت نرود. هر ماه به یادت یک پست تا زمان مرگم.

  • بابای زهرا

شهریور 1396 برای اولین و آخرین بار با هم آمدیم مشهد. یک خانواده چهار نفره سالم و کامل. اما حالا خیلی نقص دارد. تو نیستی و  ...

  • بابای زهرا

 

  • بابای زهرا

  • بابای زهرا
زهرای بابا سلام
 
سومین سالگرد تولدت مبارک. اگر اینجا پیش ما می بودی امروز صبح 3 ساله می شدی. سه سال می شد که شادی می بخشیدی به خانه ما ولی حیف.  یک سال بیشتر نتوانستیم با همه کوتاهی ما برایت جشن بگیریم و خدا همه برنامه های ما را نقش برآب کرد. دو سالگرد است که دلمان برایت می تپد اما  کنارمان نیستی.  اگر می بودی چه می شد؟! خانه مان پر نور می شد و "دادا" چه شادیها نمی کرد. چه جفت هم بودید و همه کمبودهای هم را جبران می کردید. چند شب پیش فیلم های تو و "دادا" را می دیدیم. چه شاد بودید و چه شاد بودیم. حتی وقتی به سر و کله هم می زدید و داد همدیگر را درمی آوردید زیبا بود. چقدر هر دو همدیگر را دوست داشتید. نمی شود اصلا زیبایی و حظ آن لحظات را وصف کرد.
 
بابا جان دیروز و امروز صبح آمدیم سرخاکت. حتی می دانی ولی نمی دانم چرا بعد این همه مدت هیچ نشانی به من نمی دهی. دوست داشتم 11 شهریور سر خاکت باشم ولی به خاطر سفر و برگشت به تهران جور نمی شد. شاید خبردار باشی که بابای شوهر خاله هم فوت کرد. برای همین آمدیم شمال و نصیبم شد که پیشت بیایم. می گویم فوت چون به مرگ اعتقادی ندارم. شاید برای شوهرخاله سخت باشد همانطور که برای من سخت است هنوز. بابای شوهر خاله این بدنش را جا گذاشت و رفت مثل ما که رخت چرکهایمان را در می آوریم و می رویم حمام. رفت و رخت تمیز و شسته دیگری پوشید. چقدر این بدنش آزارش داد.چند ماه زجر کشید و آخرش هم رفت. هر چند قرار بر ماندن نیست. همان طور که در خواب به عمو گفته بودی: من فرشته کوچک خدایم نیامده ام که بمانم ما هم قرار نیست بمانیم. باورش سخت است ولی همه باید برویم. مثل قطاری که همه سوارش هستیم و در ایستگاه های مختلف از آن باید پیاده شویم و یا برعکس در ایستگاه های مختلف باید سوار یک قطار بشویم و برویم. هر چه هست باید برویم. تو فرشته بودی و مثل یک فرشته رفتی اما نمی دانم ما بزرگترها چه شکلی خواهیم بود. شاید صورت واقعی من الان مثل یک هیولا باشد یا چه می دانم  هر چه هست بعید می دانم مثل تو  مثل یک فرشته باشم. همین می ترساندم که نکند وقتی نوبت من بشود ایستگاه دیگری پیاده یا سوار بشوم و هرگز تو را نبینم.
بابایی امروز سر خاکت می خواستم داد بزنم.بلند گریه کنم اما همه احساساتم را فرو بردم که بخشی به شکل خشم ظاهر شد و بیشترش  از درون خالی ام کرد. نای حرف زدن نداشتم و حتی برای سرپا ایستادن آویزان میله ای شدم. آن قدر توانم را از دست داده بودم که خوابم گرفت. این جور وقتها لازم دارم بخوابم تا روحم هر آنجایی که باید برود برود و همه احساسات سرکوب شده درونی ام را پاک کند و مثل یک تخته سفید از خواب بیدار شوم. شاید به خاطر حرفهای بالایی بگویی بابا تو که این را می گویی چرا با رفتنم کنار نمی آیی؟ بابا جان کنار آمده ام که هستم و داغ نبودنت را تحمل می کنم ولی آرام نشده ام چون می خواهم ببینمت.جایگاهت را ببینمت و در خواب سیر آن لپهای آویزانت را ببوسم.آن چشم های قشنگ سیاهت را ببینم...
 
باباجان مامان بزرگ می گوید سنگ قبرت!  سرد است حتی وقتی وسط آفتاب سنگهای دیگر داغ هستند. نمی دانم چقدر احساسش درست است ولی "ماما" بعد حرف مامان بزرگ امتحان کرده است و می گوید راست است. برای آنکه  امامزاده سازی در ذهنم نکنم می گویم شاید به خاطر جنس سنگش است  اما مگر می شود هر چه هم سفید باشد و بلوری باشد باز هم آفتاب باید داغش کند.البته نباید هم چیز عجیبی باشد.آنجا بدن یک فرشته و بالاتر از فرشته دفن شده است. به قول "ماما" تو جز ابرار هستی و همان طور که خیرت به دیگران می رسد سردی این سنگ می تواند نشانه ای از آن باشد.
 
راستی امشب شب  شهادت یا وفات حضرت رقیه است. دختر 3 ساله ای که  یادش امشب چشمهایم را اشکبار می کند راحت و با اندک تلنگری. انگار تو را در آن وضعیت و حالی می بینم که براو گذشته است.آیا پیش هم هستید؟ تو هم از فرزندان امام حسین هستی  نمی توانی بیایی به خوابم و اندکی از آنجا بگویی و نشانم بدهی آن حقیقت پنهانی که ندیدنش از درون آبم می کند؟
  • بابای زهرا