زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۳۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جدایی» ثبت شده است

زهرای بابا سلام

باز هم یک ماه دیگر گذشت. سال نو هم آمد و این روزها پیشت نیامدم. دور بودم و نمی شد تا دیروز که آمدیم. دلم هوای بی بی را کرده بود و "دادا" حسابی دلش هوای عموزاده ها را کرده بود. رفتیم تا به او خوش بگذرد.

پارسال به خاطر برادر کوچکت "سید حسین" مسافرت نرفتیم و عید و ماه رمضان را تنها سپری کردیم اما خدا نخواست و برادر کوچکت را نیامده پس گرفت. قلب کوچکش از تپش ایستاده بود و داغی و رنجی بر دل "ماما" گذاشت.  دادا بزرگوارانه شرایط را درک و تحمل می کرد اما وقتی از داشتن برادر ناامید شد دلش شکست. من هم حسابی دلخور شدم. اصلا انتظار نداشتم این طور بشود. از بزرگانی خواسته بودم بیاید و بماند اما نمی دانم چه شد که نیامده رفت.کسی نمی دانست  فرزندی در راه است اما دختر عمو خوابش را دیده بود و حتی اسمش را هم حسین شنیده بود و به عمه خبر داده بود.
سحر ماه رمضان بود که دختر عمه "ماما" پیام داده بود که خواب دیدم فرزندی از نور داری و... خبری هست؟
همین ها خیلی دلگرممان کرده بود که ایرادی ندارد عید و ماه رمضان تنها هستیم اما ارزشش را دارد که با ایستادن قلبش دلسرد و ناامید شدیم.
امسال به همین خاطر گفتم: بی خیال همه چیز می شویم. باز هم پیش از عید خبرهایی شد.برای "ماما" همه پزشکان را قدغن کردم. هر چه نسخه های رنگارنگ می دادند کنار گذاشتیم. پارسال هم زیاد فرمایشهای بی خود کردند. حرفهایی که معلوم بود خودشان هم باور ندارند. بعد دو فرزند سالم 6-7 سال نازایی عجیب بود. همه آزمایشها هم سالم بودیم. انگار فقط دنبال کاسبی بودندچشم بسته آی .وی.اف  تجویز می کردند که تخمک ضعیف است اسپرم ضعیف است  بدن ضعیف است و...فقط یکی که واقعا بانوی مومنه و باخدایی بود قبول داشت که واقعا نمی داند چرا با وجود همه آزمایشهای  حاکی از سلامتی فیزیکی ما  فرزندی نمی ماند. جواب نمی دهند که مشکل نبود و عدم تشکیل رویان نیست. مشکل نماندن جنین بعد چند ماه است. خودم اعتقاد دارم شوک رفتن تو کمر "ماما" را شکست. احساس بندی که از کمرش بیرون کشیده شد وقتی تو رفتی این بلا را سرش آورد.من که پدر هستم و سختی ها ماما را برای تو نچشیده بودم هر از گاهی سینه ام سنگینی می کند و تا اشکی نیاید دلم آرام نمی شود و صد البته بعدش ضعف و خستگی شدید به من حمله می کند.
خیلی  خبر بودن سید حسین خوشحالم کرد.خیلی.آنقدر که مغرور شدم.از شدت خوشحالی سر به آسمان می ساییدم که دریافتهایی که در سفر عراق داشتم درست بود و دست خالی برنگشتم.اما یک باره ظرف امیدم شکست.
این بار که شنیدم  دختری در راه است از همه کس ماجرا را مخفی کردیم. اما آزمایشها و مراجعه به پزشکان را انجام دادیم. ژنتیک سلامتش را تایید کرد. پزشکان مدرن و سنتی و اسلامی گفتند دختری سالم شیطون گرم و پرانرژی در راه است. گذاشتم ممنوعیت و خطر سفر که برطرف شد راه افتادیم و مواظب بودم آسیبی به ماما نرسد.اما چند روز بعد نوروز باز همه چیز از بین رفت. خیلی دلخورم چون این بار امید به شفاعت مادربزرگمان در این ماه رمضان داشتم. امید داشتم دختری برایم بماند. مردد بودم  اسمش را زینب سادات بگذارم یا یکی از اسما مادربزرگ اصلی همه ما .باز هم قلب دختری دیگر از کار افتاد و طفل نازنینم نیامده رفت. بدن ظریفش را دیدم.کودکی به اندازه کف دست از نوک انگشت تا مچ.انسانی کامل اما مینیاتوری.  دیدم که با چه رنجی از "ماما" جدا شد. چقدر رنج می کشند این مادرها. اشکهای "ماما" را دیدم وقتی نتیجه سونوگرافی را شنید. این بار تصمیم گرفتم که دیگر تلاشی برای بچه دار شدن نکنیم. لابد خدا نمی خواهد ما بچه دیگری داشته باشیم. از طرفی بدن ماما مگر چقدر تحمل دارد. ماشین که نیست انسان است.اگر این اتفاقات نمی افتاد با حساب تو باید 10 کودک زنده می داشتیم.اما نشد که نشد
دلگیرم از همه بزرگانی که به وساطتتشان امید داشتیم.

چطور می شود ما که فرزندانشان هستیم را این گونه رها کنند و کسی و کسانی را که از بیخ منکرشان هستند به یاد داشته باشند و حمایت کنند.حتی به فکر گرسنگی یک وعده غذای آنها باشند اما حال دل فرزندانشان برایشان مهم نباشد؟!
احساس می کنم دینمان را ادا کرده ایم و وظیفه ای هم برای فرزندآوری نداریم.بس است. وقتی دو انسان سالم را یک دفعه این طوری می کند چرا باید اصرار به داشتن فرزند داشته باشیم. اگر می خواست می شد که همه شدنها خواست خودش هست و بس. شاید قسمت ما از دنیا همین بود و بس.
چرا باید به زور از خدا چیزی بخواهیم که شاید مصلحت نیست؟ خودش می داند و خودش.اگر خواست تا زمانی که  پیرتر و بی حوصله تر از الان نشده ام

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

یکی دو روز پیش عمو زنگ زد اجازه می خواست عکسهایت را برای کسی بفرستد. می گفت: مدتی است خانمش دختری را خواب می بیند با چشمهای درشت و کمی کشیده که می گوید من سمیرا... هستم و بچه شما هستم. سه سال هست اینجا منتظر شمام. بیایید من را ببرید. شوهرش هم چون پیش عمو کار می کرده با عمو تماس گرفته که شما این طور دختری در خانواده تان دارید و عمو گفته بود زهراسادات داریم که چند سال هست رفته. فکر کنم بچه دار نمی شوند. حالا اصل خواب دقیقا چه هست نمی دانم. شوهر به سرش زده که برود از پرورشگاه بچه به فرزندی بگیرد.  گفتم شاید در اسم سمیرا رمزی باشد دیدم در فارسی و سانسکریت معنی الهه عشق و نسیم خنکی که در گرمای تابستان وزیده شود معنی می دهد. از این معنی چیزی دستگیرم نشد. شاید کلا خوابش آشفته باشد هر چند ظاهرا خوابش تکرار شده است.

به عمو گفتم فرستادن عکست مشکلی ندارد چون الان حریم خصوصیت برای هیچ بنی بشری قابل دسترس نیست. دیگر حضور زمینی نخواهی داشت که کسی عکسهایت را در اینترنت بگذارد یا جستجو کند که در حال یا آینده به تو ضرری برساند. جایی رفته ای که دست همه  شروران از تو کوتاه شده است!

عزیز بابا جای خالیت این روزها بیشتر احساس می شود. حالا که مدرسها باز شده است هر کس مشغول خودش است. زندگی روی دوری از تکرار افتاده است و همه چیز یکنواخت شده است. "دادا" تا بجنبد شب شده و باید بخوابد. وقتی هم بیدار است فرصتی برای جنب و جوش و شیطنت ندارد.  یاد روزهای می افتم که بودی و با همه کوچکی با هم سرگرم بودید و شادی و شیطنت شما با هم از سر و روی خانه می بارید. حتی وقتی به هم گیر می دادید و سر و صدا می شد شیرین بود. الان جز صدای تلویزیون صدای دیگری نیست.

"ماما" هم برایت بیشتر دلتنگی می کند. من هم مثل همیشه کاری نمی توانم بکنم. خودم هم در درون دلبسته خاطرات و رویاها هستم و یادت را مرور می کنم. نمی دانم چرا این طوری شد و بعدش آن طوری!

امیدهایی پیش آمد و بر باد رفت

اگر امتحان است که دیگر کسالت بار شده!

 

 

قربانت بابادی

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

روز تولدت خیلی دلم می خواست کیک می خریدیم می بردیم یکی از خانه های بچه های بی/بد سرپرست. خب به خاطر نزدیکی اربعین و حرمت محرم/صفر نشد. به جاش با "ماما" رفتیم دم در یکی از این خانه ها که بین خانه های دیگر کمتر مورد توجه هستند. تعدادی پسر بچه هستند و حدود دبستان. خانه های دیگر را خیلی از مردم مرتب به آنها سرمی زنند چون یا دختر بچه اند یا کودک و نوزاد. از خانم مربیشان پرسیدم الان که سریع بتوانم برای بچه ها بخرم چه چیزی نیاز دارید؟ گفت: بیشتر خوراکی و الان هم مرغ تمام کرده ایم و یک وعده شاید بیشتر نداشته باشیم. گفتم برای بچه ها بستنی بگیرم؟ یکی از بچه ها که توی حیاط بود شنید و خودش را به خانم مربی چسباند و گفت بستنی بگیره. رفتم و برگشتم. همان نزدیکی مرغ و گوشت بود. عمو سفارش کرد به فروشنده که جنسش خوب باشد. در حین برش مرغ رفتم سوپر بغلی و بستنی هم گرفتم و بعد همه را بردم تحویل مربی دادم.

خیلی دلم می خواست آن لحظه بدانم برای تو چه اتفاقی می افتد؟ این هدیه را به چه شکلی دریافت می کنی و چه تاثیری بر حال آن دنیایت دارد؟

انگار همین فکر همزمان به ذهن "ماما" هم خطور کرده بود.همین حرفها را بهم گفت.

بر خلاف سالهای قبل سر خاکت کیک و شیرینی نبردند. قصد داشتم پول بفرستم بگیرند ولی شرایط مناسب نبود.

 

بابا جان همه ارتباطهایت را با خانواده قطع کرده ای. عمو چیزی نمی گوید شاید هم ارتباط دارد ولی دیگر ساکت شده است.

پسر عمو که خیلی هم خوب ارتباط می گیرد و چیزهای عجیبی می بیند تا به حال هیچ حرفی از تو نزده است.

 

شاید آن قدر بالا رفته ای که دیگر ارتباط با اینها هم برایت سخت و فرساینده روح است.

 

هر چه هست خیلی دلم می خواهد از آنجا چیزی ببینم و بدانم پیش از آن که بمیرم.

 

دوستدارت

"بابادی"

  • بابای زهرا

خوابت را دیدم

۰۶
مرداد

سلام زهرای بابا

 

همین امروز عصر عاشورا خوابت را دیدم. به محض این که از خواب پریدم همه اش یادم آمد و از ذوق گریه ام گرفت. بلند بلند گریه کردم. "ماما" داشت برای هیات بچه های ساختمان حلوا درست می کرد. گریه اش گرفت بعدش گفت نکند این کار را می کنم زهرا خوشش آمده است. گفت: دفعه پیش که " بی بی" خوابت را دید آن هم محرم بود و ما خانه "بی بی" بودیم.

 

خواب می دیدم خانه بی بی هستیم و ماشین را درست سمت مقابل جای همیشگی کنار دیوار پارک کرده ام و داخل ماشین خوابم برده است. از خواب بیدار شدم و وسایل همراهم را بردم داخل خانه.  "بی بی" و شاید ماما و عمه سمت دیگر حیاط نشسته بودند و کنارشان هم دیگچه مسی بود درست کنار دیوار. وارد هال که شدم صدای ضعیفی می شنیدم که می گفت: باببا بابا ببابا بابا. یک دفعه نگران شدم  به "دادا" که توی خانه بود گفتم: زهرا کو؟ گفت: توی دیگه. با عجله و پا برهنه دویدم بیرون سمت دیگ که نکنه درش بسته شده و داری خفه میشی. بالای سر دیگچه که رسیدم دیدم درش باز هست و تو تکیه کردی به دیوار داخلی دیگ و دو دستت عین نشستن روی نیمکت پارک به دو طرف بازهست و با ناز و لبخند شیطنت آمیز نگاهم می کنی. خوشحال بودی این طوری سرکارم گذاشته ای.مثل همان وقتهایی که "ماما" را سرکار می گذاشتی و ادا در می آوردی. کلی قربان صدقه ات رفتم.  نمی دانم کی ولی چیزی پرسید شبیه این که چی شده این قدر قربانش می روی؟ گفتم: چهار پنج ماه بهم فرصت و اطلاع دادند قبل این که از دنیا بره قدرشو بدونم یا شاید گفتم: از اون دنیا برگردوندش یا عمر دوباره دادند بهش تا چهار پنج ماه پیشم باشه. همون طور که نگاهت می کردم . تصویر واقعا زنده نگاهت تو چشمام بود از خواب پریدم.

 

اگرچه بعدش کلی گریه ذوق کردم ولی الان خیلی خوشحالم. بعد از پنج سال انتظار میشه گفت این اولین و کاملترین خوابی هست که از تو می بینم در این حد که پس از بیدار شدن حس بودنت را داشتم.

 

 

  • بابای زهرا

پنج سال گذشت

۱۸
ارديبهشت

زهرای بابا سلام

پنج سال گذشت و در این پنج سال سعی بالا پایین هایی را رفتم و رفتیم. از غم و غصه و دلمردگی رسیدم به این که باید زندگی کنم و البته گاهی باز بر می گردم به سر خط و همه غمهای عالم روی دلم آوار می شود. این روزهای آخر سال و اول سال نو خیلی امیدوار شده بودم که تغییری رخ می دهد. همه چیز داشت خوب پیش می رفت و من بدبین حسابی ذوق کرده بودم و پز فلانی را می دادم. نمی دانم چرا این طور شد. اصلا انتظارش را نداشتم. از کسی که این همه بعد خدا امیدم به او بود یک دفعه ناامید شدم. بدجور توی ذوقم خورد. زندگی برگشت سرخط. همان بی روحی و روزمرگی و خستگی روزهای بعد رفتنت. حرفی برای گفتن ندارم. کاش پاسخ این پرسش را می داد که چرا؟

چند وقت پیش یکی از بچه های همسایه خیلی مریض شد و تقریبا یکی دوهفته بستری بود. بعد که به خانه برگشت پدرش می گفت: خواهر کوچکش (حدودا دو ساله) خیلی ذوق کرده و مثل پروانه دور برادرش می گردد. تا شنیدم یک دفعه مثل پتک خورد توی سرم. "دادا" چطور؟ این همه سال داغ دوریت را تحمل کرده است یا بچه هایی که یک دفعه یکی از عزیزانشان را از دست می دهند. دلم برای همه شان سوخت.

"ماما" می گفت روزهای اول رفتنت همه اش می گفت بریم بیمارستان زهرا جون ببینم. می دونم دست و پاش شکسته . بدنش باندپیچی شده.اشکال نداره. بریم ببینیمش. طفلک چه روزها و ماههایی منتظر بود که برگردی. خیلی زود برای همیشه تنها شد. طفلک "دادا" !

 

  • بابای زهرا

رفتن خانم قچ قچی

۳۱
فروردين

زهرای بابا سلام

هنوز ساعتی نگذشته که "خانم قچ قچی" از این دنیا رفته است. تازه با دامپزشک هماهنگ کردم که ببرمش پیشش. یک دفعه "دادا" نعره کشید که مامان بیا خانم قچ قچی مرد و صدای گریه اش به آسمان رسید. از صبح از لانه اش بیرون نمی آمد و احساس می کردم سر حال نیست. غروب که بیرون آمد توان بالا رفتن از نرده ها را نداشت و حتی افتاد کف قفس. وقتی گرفتمش به عادت همیشگی می خواست گاز بگیره ولی توان همان هم نداشت. عاشق همین اخلاق دیوانه اش بودم همزمان که از دستم تخمه می گرفت می خواست انگشتم را هم گاز بگیرد! ولی وقتی بیرون قفس بود اول کار پرواز می کرد و روی سر یا شانه ام می نشست. مهربان بود ولی دعوایی. مثل مادر بزرگها بود. وقتی آب یا دانه نبود آن قدر صدایمان می کرد که متوجه می شدیم و وقتی می گفتم که فلان چیز تمام شده ساکت می شد و می رفت توی لانه.آقای جیک جیکی یا خانم تاب تابی یا توتو خنگوله اصلا این طور نبودند.یا وقتی شبها بی وقت صدا می کردم یا چراغی روشن می شد تا کمر بیرون می آمد و با آن چشمهای سیاهش با خشم و سکوت نگاهم می کرد طوری که یعنی نمی فهمی این وقت شب نباید صدا کنی و به نوعی خجالت زده می شدم. اصلا احساس می کردیم  تو توی خانه ای! جای تو جیغ جیغ می کرد و مثل تو هم خوابش و اصولا همه چیز زندگیش به عنوان یک طوطی مرتب بود. تاب تابی و طوطو هنوز بعد چند سال گیج می زنند.

بعد رفتنت بود که با دادا رفتیم طوطی فروشی در نگاه اول عاشقشان شدیم. اسمشان را گذاشتیم آقای جیک جیکی و خانم قچ قچی. مهارت بالایی در بریدن کاغذ داشت.گفت: عقیمند. بعد تعطیلات بیایید عوضشان کنیم. که بعدش دلمان نیامد. حتی تابستان گذشته از بس ماما گفت 4 طوطی زیاده زیاد پر می ریزند خواستم بفروشمشان که دادا گریه کرد و ماما گفت من بهش عادت کردم و من هم پشیمان شدم. واقعا بانمک خانه بود.

امشب که خانم قچ قچی رفت انگار تو را دوباره از دست دادم! در این 5 سال هیچ شادی وارد خانه ما نشده بود و سر و صدا و معصومیت این پرندگان تنها شادی خانه ما بود. هر صبح یا هر وقت از سرکار برمی گشتم سر وقتشان می رفتم و کلی نازکشی خانم قچ قچی را می کردم.

"ماما" شبهای جمعه می گفت ببین قچ قچی میاد یک چیزی می خواد بهمون بگه و امشب هم شب جمعه رفت! نکند تو را می دید! شاید امشب روی شانه ات نشسته و دارد جیغ جیغ می کند!

انگار هر چیز را که خیلی دوست داریم و دلبسته اش می شویم باید از دست بدهیم. وقتی تو دلبر شده بودی و تو را یک طرف و همه دنیا را یک طرف دیگر گذاشته بودم خدا ضربه ای زد و حالیم کرد که خیر نباید این طور باشد. حالا که این طور این قدر طوطی را دوست داشتم و می داشتیم او هم باید می رفت.

از دید دیگران شاید مسخره باشد ولی همه برایش گریه کردیم.البته وقت گریه ام به خدا شکایت می کردم که 5 سال شد شادی را از خانه مان بردی و تازه داشتیم امیدوارم می شدیم که همان اندک امیدمان را ناامید کردی. همین الان هم به نوعی بسته بندی شده کنار قفسش است تا فردا جایی دفنش کنم. دلم برای آقای جیک جیکی خیلی سوخت. طفلک امروز همه اش ناز قچ قچی را می کشید مجبورش می کرد غذا بخورد. نوکش را توی ظرف فشار می داد تا بتواند آب بخورد و تا آخرین لحظات هی با پا می رفت روی پشتش  و انگار تحریک یا ماساژ قلبی اش می داد.الان رفته توی لانه و درش را بسته است. اولش نگاه جسد قچ قچی می کرد و منتظر بود ولی وقتی دید دیگر صدا نمی کند ساکت شد و رفت.

گمان می کنم این تجربه مرگ عزیز هم برای "دادا" خوب بود تا با طبیعت سخت این دنیا بهتر آشنا بشود و عادت پیدا کند. بداند که همه ما رفتنی هستیم و روزی باید با عزیزانمان خداحافظی کنیم گاهی یکی یکی و گاهی با حادثه ای با همه آنها که می شناسیم و دوستشان داریم. تلنگری دوباره برایم بود که هر لحظه مرگ عزیزی ممکن است رخ دهد دل مبند.

بابا جان گاهی حرفهای همسایه را باور می کنم که دعا یا طلسمی یا نگاهی این شرایط را برایمان به وجود آورده است چون قبل از ما کسی در این خانه زندگی می کرد و بعد از آن رفته بود خانه ای دیگر. دوست همسایه بعد رفتن آن مستاجر در آن خانه ساکن شده بود مثل خانه ما علایم تخریب و نگهداری بسیار بد خانه را گزارش کرد. می گفت: "شبها در خواب صدای جیغی می شنیدم که انگار مال این دنیا نبود و از خواب می پریدم. خانمم چند بار اینجا باردار شد ولی اوایل جنین سقط می شد تا این که یک بار به طور اتفاقی بالای کابینتها قفل طلسم پیدا کردم و بعد به اصطلاح رفع طلسم همه مشکلات حل شد!" به من هم توصیه می کرد خوب بگرد جایی دعایی طلسمی پیدا می کنی. این زن و مرد مشکل داشتند!

نمی دانم ولی بابا جان امشب که خشمم باز به جوش آمد نفرین کردم. یاد همه غصه ها و سختی های این 5 ساله افتادم و از ته دل نفرین کردم که اگر رفتن تو و این وقایع نتیجه دعا و طلسم نفرین کس یا کسانی علیه من یا خانواده ام بوده است خدا فرزند عزیز این فرد یا افراد را درست در زمانی که معصومیت آنها پایان یافته است و دیگر در آن دنیا نمی توانند شفیع این پدر و مادران خطاکار احتمالی باشند از آنها بگیرد طوری که این داغی که بر دل ما نشسته است بر دلشان و بلکه بدتر بنشیند و نتوانند از آن شفاعت کودکان معصومشان در روز قیامت بهره مند شوند. هم دعانویس احتمالی و هم دعاخواه احتمالی را با هم نفرین کردم.

بابا جان حق بده گاهی این آتش دلم زبانه می کشد و با خشم کلامی و نگاه شراره می کشد. گاهی آن قدر خشم در چشمانم شدید می شود که خودم از دیدن نگاه خشم آلود خودم درآینه می ترسم.

بگذریم

 

 

 

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

 

 

 

 

 

 

 

 

ویدیوی ریخت و پاش آزاد زهراسادات

  • بابای زهرا

خواب تازه

۲۸
اسفند

 

 

ویدیوی زهراسادات

زهرای بابا سلام

دیشب خوابت را دیدم. سحر بود که با صدای عجیبی که از طبقه پایین آمد از خواب پریدم. مدتی نشسته بودم که یادم آمد تو را خواب دیدم. البته نه همه چیز با همه جزییاتش. فکر کنم خانه بی بی بودیم و تو آنجا بودی. نمی دانم به گفته ما مرده بود یا زنده ولی وقتی بغلت می کردم فیزیک بدنت را حس می کردم. حتی بعد بیداری حس لمس بخشهای سفت و استخوانی بدنت در دستهایم مانده بود. در خواب هر جای دیگر می رفتیم می دیدم نیستی و می دانستم مرده ای حتی وقتی شمال می رفتیم ولی خانه بی بی حضور داشتی آن هم با تمام بدنت!

اول بیداری حسی نداشتم ولی یادم که آمد تو را بغل کرده ام خیلی کیف کردم حتیبا فرض لمس بدن مرده ات را در خواب

...قانع به خیالی ز تو بودیم چو حافظ...

بیشتر از این چیزی یادم نمی آید ولی خوابم خیلی بیشتر از این حرفها بود.

دوستدارت

"بابادی"

 

 

 

 

 

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

 

 

 

این هفته تقریبا خبر خوبی نبود جز این که روز حرکت ما به سمت کربلا مشخص شد. البته بعد 3 هفته هنوز خبری از گذرنامه من نشده است. گویا تنها راهش حضور در اداره گذرنامه و ...

دو روز پیش یکی از همکاران خیلی آشفته بود گویا می خواست با من حرف بزند. بالاخره دل به دریا زد و موبایلش را در آورد. گفت: دختر یکی از پسر عمه هایش یک دفعه در خانه بی قراری و بی تابی می کند. به پدرش زنگ می زند و پدر تا بیاید و بچه را ببرند بیمارستان بین راه بچه از دنیا می رود. دکترها هم ظاهرا نتوانستند دلیلش را تشخیص بدهند و در گواهی فوتش نوشتند مرگ ناگهانی! زیر دو سال داشت دخترشان تقریبا همسن تو بود موقع رفتنت. عکسش را نشانم داد. دخترکی شیرین بود. گفت: عروسک بود. همه فامیل دوستش داشتند. حالا پدرداغدار است. همه اش عکسش را پروفایل می کند و... عجیب نیست. بابا ها همه عاشق دخترشان هستند خصوصا وقتی عروسک و ملوسک باباست و اوج معصومیت و شیرین زبانیش است. گفتم: پدربزرگم وقتی داییم حدودا 7 ساله بود مرد تا آخر عمرش برایش گریه می کرد.حتی وقتی پیرمردی شده بود. نگفتم خودم هنوز عکس و فیلمهایت را می بینم و هر بار می بینم دلم برایت پرپر می زند و اشکم می ریزد. نگفتم مرگ بچه مثل دمل چرکی است هر چند وقت سرباز می کند و چرکش بیرون می زند و باز مدتی خوب می شود و فکر می کنی همه چیز خوب است. ولی می خواهم بهش بگم خدا رو شکر کنه دخترش سریع رفت. عذاب نکشید و ندید که ذره ذره وجود دختر عروسکش آب میشه و کاری از دستش برنمیاد. چرا؟ برات میگم

یک روز می خواستیم سمت شمال حرکت کنیم. ناشناسی زنگ زد. یکی از محل "ماما" بود. خانمی بود که شماره ما را از مادر بزرگ گرفته بود. برای نوه اش تومور مغزی تشخیص داده بودند و ظاهرا به چشمش هم زده بود. از مامان می خواست برای نوه اش دعا کند. می گفت دلت شکسته دخترت را از دست دادی. دعا کن نوه ام شفا پیدا کنه. دخترت حاجت میده و... پشت گوشی هر دو گریه کردند. دیشب یا پریشب ماما باخبر شد طفلک بعد تحمل رنج نزدیک به دوسال درمان سرطان از دنیا رفته. چقدر حال بدی دارند پدر مادر و هر کسی که دوستش داشت.

برای همین شکر می کنم که زود رفتی به آنی و زجر نکشیدی. برای همین به هر کس فرزندش سریع از دستش رفته پیشنهاد می کنم خدا رو شکر کنه که درد و رنج عزیزش ندیده.

بابا جان به سرم زد بپرسم اونجا هم طبقات دارید و تازه رسیده و قدیمی و ... از این همینها که عمو می گفت 23 سالت شده و ... یعنی این که از هم جدا هستید یا مثلا همین دو طفلی که از دنیا رفتند را دیدی یا همونجایی اومدند که تو بودی یا هستی؟... چه حرفیه تو که رفتی رفتی که رفتی و پشت سرتم نگاه نکردی. هیچ وقت با من و ماما تماسی نگرفتی فقط پیغام پسغام دادی که من خوبم برام غصه نخورند...

دنیا جای عجیبیه. این هفته یا آخر هفته قبل بود یکی از خانمهایی که مدرسه قران می رفت سر بارداری از دنیا رفت. سر زایمان به خاطر فشار خون بارداری به کما رفت و بعد برنگشت. بعد دو دختر پسردار شده بود(جنسشون جور شده بود!). طفلک یک بار هم از مادر شیر نخورد و یتیم شد. هرگز تا دم مرگش نخواهد فهمید مادر یعنی چه و تا آخر عمر حسرت مادر خواهد خورد.

خدا به یکی بچه میده بعد ازش پس می گیره یک عمر حسرت و داغ رو دلش میذاره. به یکی بچه میده خودش از دنیا می بره یک عمر حسرت پدر یا مادر روی دلش می گذاره...

بابایی برای این دنیا و اون دنیای ما دعا کن

 

عاشقت

بابادی

  • بابای زهرا

  • بابای زهرا