زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۱۵ مطلب در مهر ۱۳۹۷ ثبت شده است

زهرای بابا سلامامشب از آن شبهایی است که بی خوابی به سرم زده است. همه خوابند حتی دعوایشان کردم که زودتر بخوابند ولی خودم بدخوابم. خانه را دیدم بی تو .ساکت و خالی. فکر کردم همه چیز سرجایش هست همه چیز اما زهرا نیست. بابا جان حتی رد دستهایت را روی شیشه در بالکن نگه داشته ایم ولی خودت!حیف. چقدر به دنیا بد گفتم.نمی دانم شاید خاصیت دنیا همین است. بابایی! هر چیز که فکر می کنم سرجایش هست .همه چیز سالم مانده و هست ولی تو نوگل من امید من عشق واقعی من نیستی.زهرا جان عاشقت بودم پزت را هر روز می دادم و برای همه زهرا زهرا می کردم اما الان جای خالیت را حتی درون قلبم احساس می کنم انگار چیزی کم دارد.بابا جان حیفم می آید که این دنیا ما را به بی خبری می برد و یاد و حضورت را کم رنگ و کم رنگ تر می کند.اگر می نویسم می خواهم که با دنیا بجنگم.نمی خواهم بر من چیره شود و یادت را از من بدزدد. مرگ تو را دزدید و برد اما یادت را نمی گذارم مگر خودم به تو ملحق شومیک کلام بابایی همه چیز سرجایش هست ولی جای تو خالیست.اینجا نشستی ناهارت را می خوری با غذای مورد علاقه ات "ماست". چقدر "ما" دوست داشتی. ماست فکر کنم محبوب ترین خوراکی برایت بود. اینجا فقط دو چشم سیاه گرد داری و صورتی که ماستی شده.هی که این دو چشم سیاه در آن روز گجسته  چه بد بسته شد تا همیشه یاد داغش به دلم بماند. زهرا جان جایت بین ما خالیست و هیچ چیز جایگزینت نخواهد شد حتی اگر خدا دوباره دختری مثل تو به ما بدهد. مثل اسمت درخشان بودی. نوری بودی در زندگی ما که با رفتنت هم خاموش و کم نور نخواهی شد.عاشق دلسوخته ات"بابادی"
  • بابای زهرا

خواهر ناز

۲۹
مهر
  • بابای زهرا

خواب

۲۸
مهر
زهرای بابا سلامامشب رضا دلتنگیتو می کرد. از ماما پرسید از خدا بپرس بهت بگه یعنی زهرا جون دلش برای من تنگ نشده؟بابا جان به خاطر خدا و به خواست خدا امشب بیا به خوابش. بابا جان "دادا" گناه داره .نگذار این قدر زجر بکشه.طفل معصوم همه چیزو دید.دید چطور پرکشیدی.بی قراری و گریه ما رو دیده. با همه کوچکیش حواسش بوده چیزی نگه که ما رو به خاطر تو ناراحت کنه. به خاطر هر چیزی که برای خدا عزیزه به داداشی سر بزن.نگذار این قدر غم دوریت اذیتش بکنه. به خوابش برو و کمی دل شکسته و زجردیده "دادا" رو تسکین بده.به خاطر حق پدری ازت می خوام تسلی دلش باشی. می دونم پیغام دادی هر روز به دادا سر می زنی اما این کافی نیست. اون تو رو کنار خودش نمی بینه. بگذار تو خوابش با تو خوش باشه و هر بار با خوشحالی پا بشه و خوابشو برای همه تعریف کنه. بگذار حس کنه همه جا همراهشی و نرفتیبی قرارت "بابادی"
  • بابای زهرا
سلام زهرا جان فکر کنم اینجا آخرای زمستون96 بود که داشتی سعی می کردی خودت شلوارتو بپوشی. اون شب شیطنتت گرفت آبمیوه "دادا" رو خوردی مجبور شدم آخر شب ببرمش بیرون براش بخرم اون پاهای لاغرت اندازه ران یک مرغ دیگه تکون نمی خوره.دیگه نیستی روی اون پاها وایستی و بدو بدو کنی تو خونه. دیگه خونه بی حضورت سوت و کور شده. چقدر راه می رفتی توی خونه. دایم در تکاپو بودی ولی حالا!
  • بابای زهرا
زهرا جان سلامچهارشنبه "دادا" حسابی دلتنگت شده بود. بهانه گیر شده بود و با همه دعوا می کرد. وقتی حرف می زد دوست داشت از تو حرف بزنه حتی با همسایه ها. شب که شده بود "ماما" به بهانه بازی ازش پرسیده بود:بزرگترین آرزوت چیه؟"دادا" بی معطللی گفته بود: می خوام که زهرا جون برگرده! فدای دلش بشم.تو بگو چطور این آرزو میشه که برآورده بشه!
  • بابای زهرا
  • بابای زهرا

لعنت

۲۴
مهر
[ ]
  • بابای زهرا
زهرای بابا سلام   اینجا احتمالا فردای روز تولدت 12 شهریوره. مامان برات تولد می خونه و دست می زنی ولی بیشتر به فکر لثه هاتی که می خاره و بادکنک گاز می گیری. اولین و آخرین جشن تولدت کسی نبود که جشنی بگیریم و خودت هم زیاد خواب آلود بودی.حسرت جشن تولد دوسالگیت رو خدا برای همیشه روی دلمون گذاشت.نشد که بمونی و هر سال با یادآوری بودنت خوشحالی کنیم.دیگه هر چی هست غم رفتنته.همین و بس.
  • بابای زهرا
زهرای بابا سلامبا آمدن امروز پنج ماه گذشته که ناباورانه از پیش ما رفتی. اتفاقی که به هر اتفاقی فکر کرده بودم الا این. هنوز هم حال ما خوب نیست خوب هم نخواهد شد. انتظار نابجایی مردم از ما دارند که فراموشت کنیم. چه توقع بیخودی. ما از کسی حتی از راننده بی خیال انتظاری نداریم نمی دانیم چرا مردم با ما کار دارند.اگر نخواهیم کسی تسلی دل ما شود به کجا باید برویم. به زبان چیزی می گویند و هزاربار دل ما را آزرده می کنند.یکی از همین به اصطلاح سالخورده های فهمیده به بی بی گفته بود: خب بچه بوده دیگه این قدر خودتونو ناراحت نکنید. غصه نخورید...بی بی هم در جوابش گفته بود :اگه برای نوه های خودت هم این اتفاق افتاده بود همینو می گفتی؟!که کف به حلق آورده بود و صورتش سرخ شده بود که خدا نکنه و...چطور برای بچه های دیگران خدا نکنه برای چون تو گلی حالا خدا کرد!بابا جان اصلا منظورم نیست خدای ناکرده دیگر بچه های معصوم این طوری بشوند بلکه فقط از مردم می خواهم دهانشان را ببندندوهمین و بس.به سلامتی دقایقی پیش چشمم به راننده عزیز! افتاد و باز تمام وجودم گر گرفت! حیف که در این دنیا راه برگشتی نیست.اگر نه برای برگشتت حاضر بودم همه مرزهای اخلاقی... را زیر پا بگذارم تا فقط تو باشی. تا این که هر لحظه ماما بغض نکند و اشک چشمهایش را نپوشاند.تا این که دادا از تنهایی در بیاید و همه اش نپرسد چرا ما سه نفریم پس کی زهرا از بیمارستان بر می گرده. حیف. ] حتما این روز را یادت میاد. یک صبح زمستونی سال 96 که بیرون برف میومد و تنها من و تو بیدار بودیم.چه دختری بودی. هر صبح با کوچکترین صدایی بیدار می شدی و همراهم بودی تا من و دادا می رفتیم و تو باز چرت صبحگاهیت را می زدی. نه من نه ماما ندیدیم لج کنی. همینجا تا بهت میگم بای بای کن با اون صدای قشنگت اون بابای همیشگی رو گفتی و رفتی.  ماما هنوز آخرین بابای  که گفتی و با عجله با دایی رفتی رو یادشه . چی می شد هرگز کار به بابای ابدی نمی کشید!
  • بابای زهرا

گریه الکی

۱۵
مهر
زهراجان سلاماین هم یکی از لحظات کوتاه ولی خوش ما با تو که با همه کوچکی ما رو بازی می دادی. ]=======================با عاشقای بی مزارت گریه کردم
  • بابای زهرا