زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۸ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است

چهارمین خواب

۲۷
ارديبهشت

زهرا جان سلام



بابا جان نمی دانم این خوابها چه معنی دارد و چرا دیگران باید آن را ببینند و چه حکمتی در آن است. تلاش اندکی هم کردم فرد مطمئن و واردی پیدا کنم ولی نشد.

هفته اول و دوم پس از خاکسپاریت بود که دختر عموی مامان تو را خواب دیده بود. من هم از دیگران شنیدم. گفته بود:


"سه زن بودند. یکی که زهرا را بغل کرده بود سرتاپا سفید پوشیده بود. کنار مزار شهدای محل ایستاده بودند. حرف نمی زدند.من منظورشان را در خواب حس می کردم. دو تا دختر عمو(یا دختر عمه) دیگر هم با من بودند. به ما اشاره می کردند بیایید زهرا را ببوسید. آنها رفتند ولی من جرات نمی کردم تا این که جلو رفتم و بوسیدمش. زهرا توی کفن بود همان طور که از تابوت در آوردندش و توی خانه بابابزرگش چرخاندش. صورتش باز بود.زنی که زهرا را بغل کرده بود به مزار شهدا اشاره می کرد انگار که می خواست بگوید چرا اینجا دفنش نکردید. از خواب که بیدار شدم این احساس را داشتم که صورت واقعی و جسمش را در خواب بوسیده ام ".


شاید بگویی چرا اینها را مرور می کنی. اگر قرار بود چیزی بفهمی در لابه لای همه خوابها و آیه های قران که برایت آمد باید می فهمیدی. نمی دانم باباجان. شاید بعضی چیزها را فهمیدم بعضی را هم نه ولی اصلش این است که دلم برایت خیلی تنگ شده. پذیرفته ام که رفته ای و راضیم ولی  دلتنگی کار دل است و کاری نمی شود کرد. دلم می خواهد از تو بگویم و بنویسم حتی اگر در مدار تکرار قرار بگیرد. برایم شیرین است. نمی خواهم بگذارم همان طور که دنیا ما را به نبودنت عادت داد یادت را هم از دلم ببرد.

همین!
  • بابای زهرا

سومین خواب

۲۴
ارديبهشت

زهرا جان سلام


هنوز چهلمت نشده بود که با عمو صحبت می کردم. عمو می گفت:


" حول و حوش 4 صبح دمدمای اذان صبح بود که خواب می دیدم در یک خانه بزرگ هستم. دور تا دور خانه زنها نشسته بودند و یک خانم با چادر و پوشش تمام سفید چهار زانو نشسته بود. من هم دم در ایستاده بودم. زهرا روی پای آن خانم نشسته بود و پشتش را به سینه او تکیه داده بود. با دستم به زهرا اشاره می کردم که بیاید پیشم ولی زهرا با تکان دادن سرش به من می گفت : نه نمیام."


نمی دانم چه حکمتی است در همه این  وقایع، چه رفتنت چه خواب دیدن دیگران و چه خواب ندیدن من بعد یک سال. هر چه هست  راضیم. یعنی چاره ای جز رضا نیست. تا یادم نرفته بگویم شب اول یا دومی که شمال بودیم بعد خاکسپاریت خوابت را دیدم درست قبل بیدار شدن. دیدم آرامگاه محلیم و تو با آخرین لباست تاتی کنان پشت به من از روی یک گور سفید بالا رفتی و راه می رفتی که بیدار شدم. انگار من جز محیط نبودم و از فضایی بیرونی نگاهت می کردم. همین دیگر هیچ چیز یادم نیست. شاید به خوابم آمده باشی ولی من تا این لحظه هیچ چیز یادم نمی آید که خوابت را دیده باشم.


با همه این حرفها اگر چه دلم برایت خیلی تنگ می شود. اگر چه یاد لحظه رفتنت دلم را می سوزاند ولی باز هم راضیم. چه کسی از حکمت رفتنت با خبر است. شاید  من یا مامان می مردیم و تو می ماندی و زیر ظلم و ستم این مردم قرار می گرفتی. کسی چه می داند؟ پامال شدن کودک یتیم چقدر سخت است وقتی که از همه طرف مورد ستم است و دادرسی ندارد چه از جانب نامادری ناپدری یا حتی بستگانی مثل عمه عمه خاله دایی...گاهی که به اینها فکر می کنم یا این که می بودی و بیمار می شدی و من شاهد زجرکشیدنت می بودم درست مثل 3-4 روز قبل از رفتنت که مریض شده بودی و کاری از دستم بر نمی آمد. خودخواهی نبود به خاطر دل خودم بخواهم که تو باشی و زجر بکشی. چه می دانم شاید بدتر از اینها در انتظارت می بود اگر می ماندی و می بودی.


راضیم و خوشحالم که تا بودی کسی جرات نکرد حتی "اهی" به تو بگوید و سرانگشتی به سویت دراز کند. خوشحالم که روی چشمانمان بزرگت کردیم و در اوج و به ناگاه رفتی تا ظلم و جوری از این دنیا ببینی.


اگر چه سخت بی قرارتم ولی راضیم.


عاشقت

"بابادی"

  • بابای زهرا

دومین خواب

۲۲
ارديبهشت

زهرا جان سلام


پنج شنبه صبح 20 اردیبهشت 97 فردای خاکسپاریت بود که پسر خاله مجبور بود برای امتحانش به تهران برگردد. برای همین سحر حرکت کردند.


عرفان می گفت:


"تا صبح 3 بار خواب زهرا را دیدم. هر بار خانه شوهر خاله مامان بودیم. جمعیت زیادی دور تا دور خانه بودند و زهرا را تشویق می کردند. پیرمردی جدی دست زهرا را گرفته بود و زهرا هم با حالتی از غرور سرش را برای جمعیت تکان می داد. زهرا طوری می خندید که دندانهایش دیده می شد. هر بار که خوابیدم و بیدار شدم این خواب را تا صبح در مسیر تهران دیدم."


وقتی عکس "آقا" پدربزرگ یا به عبارتی"باباآقایت" را نشانش دادم گفت: با اطمینان نمی تونم بگم ولی خیلی شبیهش بود.


باباجان کاش همینی باشه که فکر می کنم. نه عمو نه عرفان هم  را دیده بودند و نه پیش هم بودند. دو روز متفاوت خواب دیدند و از خواب هم بی خبر بودند. حدس می زنم خواستی خبر بدی که کجا و در چه حالی هستی.


هنوز که هنوزه با علم به حال تو حال ما هنوز خرابه. نه به خاطر این که نگران جایگاهت هستیم به خاطر این که دلتنگت هستیم. خدا طوری مهرت تو دل ما جا کرد که بعد یک سال با کوچکتریم اشاره ای اشکمون سرازیر میشه.


" بی بی" زنگ زده بود تسلی دلم بشه تو سالگرد رفتنت ولی آخرش گفت: "یکی می خواد بیشتر از همه به خود من تسلیت بگه به خاطر زهرا".


نمی دانم!


==============================

خانه شوهر خاله مامان زهرا باغ سرای بزرگی است که روبروی خانه پدربزرگ زهراست.

  • بابای زهرا

اولین خواب

۲۱
ارديبهشت

زهرای بابا سلام


اولین شبی که پیش ما نبودی عمو خوابت را دید.همان زمان که پیکرت توی سردخانه بود اما نمی دانم خودت کجا بودی. شروع کردی به پیغام دادن که جایت خوب است اما حال دلمان را چه کنیم که هنوز خراب است

عمو اولین کسی بود که این خبر را شنید و هق هق کنان  گوشی را گذاشت. حتی بازخواست من را تحمل کرد که چرا در چنین شرایطی هیچ کدام کنارم نیستند پس به چه دردم می خوردند

عمو تعریف می کرد:

شب گریه کرده بودم و بی قرار.ناراحت بودم. نمی توانستم بخوابم. حول و حوش اذان صبح. بین خواب و بیداری  تکیه کرده بودم به دیوار که "آقا" (پدر خودمان و پدر بزرگ تو) را دیدم.  "آقا" خیلی شیک و کت شلواری و کراوات زده بود. با عصبانیت به من گفت: چیه این همه بی قراری می کنی داد و بیداد می کنی؟ زهرا پیش منه. و نگاه کردم دیدم انگشت بزرگ دستش را زهرا گرفته است و کنار " آقا"ست.

بابا جان می دانم که می گویند اگر طفلی از این دنیا برود یا سرپرستی اش را حضرت ابراهیم و ساره به عهده می گیرند تا به بلوغ و تکامل آن دنیایی برسد و اگر از سادات باشد تحت سرپرستی حضرت فاطمه قرار می گیرد و یا اگر از اقوام مومنش کسی باشد به دست او سپرده می شود.

باباجان این خواب بیشتر از این که وضعیت تو را مشخص کند ما را از جایگاه "آقا" مطمئن کرد. چرا که تو پاک رفتی و جایی جز بهشت برزخی نباید باشی اما این که "آقا" پیشت است یعنی جایش خوب است.خیلی هم خوب است که فرشته من اولین نوه اش که پیشش رفته را به او سپرده اند.  حتما خیلی خوشحال است که از فرزندان خودش به او پیوسته است وقتی که ممکن است نسل اول خودش گاهگاهی فراموشش کنند. نمی دانم!
  • بابای زهرا

بعد یک سال

۲۰
ارديبهشت

زهرا جان سلام


دیروز 19 اردیبهشت  روز خاکسپاریت بود. پارسال مصادف بود با چهار شنبه. حدود ساعت 6:30 تا 7 بعد ظهر بود که با بدنت خداحافظی کردیم. در گیجی و منگی. نه من نه"ماما" می فهمیدیم واقعا چه اتفاقی افتاده است و با گذشت زمان بزرگی فقدانت آشکار و آشکارتر می شد.

صبح با پیگیری یکی از اقوام پیکرت را از سردخانه بیمارستان تحویل گرفتیم و راننده آمبولانس بهشت زهرا تو را برد تا تحویل پزشک قانونی بدهد. من و عمو امیر و خاله اکرم دنبالت آمدیم.

عمو امیر روز قبلش داشت می رفت مسافرت که به من زنگ زده بود محض احوالپرسی و بعد راهش را بکشد و برود و در همان گیر و دار اورژانس به من زنگ زد. خبر را شنید خیلی کوتاه " زهرا کشته شد". بلافاصله به عمو آرش زنگ زده بود که برو ببین چه اتفاقی افتاده و خودش  راه افتاده بود سمت تهران.

در گرفتاری پزشکی قانونی و انتظار برای تشریحت  اقوام راننده زنگ زدند که بیایند برای عذرخواهی. مودبانه رد کردم و گفتم که داریم زهرا را می بریم شهرستان و معلوم نیست کی برگردیم. وقتی تو نبودی دیگر این حرفها به چه کارم می آید.

صدایم کردند که بیا جنازه! (چه زود جنازه شدی، چقدر بیرحمانه است گفتن این کلمه به پدری که دختر بچه اش، عزیزترین کسش را از دست داده است) شناسایی کن. چهره ات انگار تغییر کرده بود. کمی از آثار تشریح روی سینه ات مشهود بود. حالتی از دردکشیدن! در صورتت می دیدم.

آمبولانس تو را برد تحویل  سالت تغسیل داد و ما هم رفتیم برای کارهای اداری و نامه اعزام به شهرستان. کارمندهایی بودند که با خوشرویی همراهت بودند و کمکت می کردند تا در گیجی این لحظات داغ عزیز بیشتر از این اذیتت نکند.

در این فاصله دختر عمه مامان و شوهر و دختر کوچکش که زمان همبازی تو  و "دادا" بود آمدند. از همان پزشکی قانونی همراهمان بودند. منتظر تحویل پیکرت که بودم به تابلوها نگاه می کردم. اسامی را می دیدم انگار ترمینال است و دایم عزیمتها را نشان می دهد. اینجا ترمینالی بود که فقط خروجی داشت! همراهان و مشایعت کنندگان درگذشتگان را که می دیدم کلافه می شدم. انگار نه انگار فردایی و شاید لحظه ای دیگر نوبت آنهاست. برخی زنها که گریه می کردند دقت می کردند مبادا اشک آرایششان را خراب کند! آمده بودند سور و عروسی ! برای همین بزک کرده بودند.

تابلو اسمت را نشان داد. برای تحویل وارد سالن شدم. پیکر کوچکت در کفن سفیدی پوشیده شده بود و باز در پلاستیک بودیکه مبادا آثار تشریح، غسلت را خراب کند. دسته گلی به نشانی همدردی هم بهشت زهرا داده بود. خاله اکرم نگذاشت  تو را بغل کنم. در جا تو را قاپید و گریه کنان برد. هر چه التماس کردم بگذار دخترم را بغل کنم نگذاشت و رفتیم تا تو را در تابوت بگذارند و این شد که حسرت آخرین به آغوش کشیدنت روی دلم ماند.

مسوول تابوتها چقدر بی احساس بود انگار برایش عادت روزانه شده بود. حتی منگنه را بی خیال می زد که با اعتراضم دوباره و با دقت درش را بست. ظاهرا اهمیتی به احساس همراهان نمی دادند که حتی فضله پرندگان را از جعبه تابوت پاک نمی کردند.

راه افتادیم تا هر طور شده قبل غروب به شمال برسیم. خیلی ها منتظرمان بودند. همکاران زیادی حتی با خانواده شان رفته بودند شمال و منتظر ما بودند. عمو امیر با نهایت سرعت ممکن می رفت. زمانی اجازه نمی دادم  حتی تو بغل "ماما" باشی و باید حتما در صندلی کودک می نشستی اما الان  پیکرت در جعبه ای در صندوق عقب بود.

بین راه شوهر خاله و عرفان هم به ما ملحق شدند با این که فردایش عرفان امتحان داشت. تمام راه اشکم را از عمو امیر مخفی کردم.سعی کردم هق هقم را در درون خفه کنم هر چند او هم سعی می کرد طوری رفتار کند که انگار همه چیز عادی است.

نزدیک محل که رسیدیم دایی آمد و باگلاب و پارچه ای رنگی که رسم محل است روی تابوت را پوشاند و رفتیم سمت خانه بابا بزرگ. نفهمیدم وقتی رسیدیم کی تو رابردند و توی خانه دور دادند و زنها بالای سرت نوحه خواندند. به خودم آمدم دیدم در مسیر آرامگاه محلیم و جمعیت زیادی تو را مشایعت می کند. حتی لحظه خاکسپاری هم نه من نه مامان نتوانستیم و اصلا در حالی نبودیم که حرفی بزنیم و حتی فکر کنیم که برای آخرین بار بغلت کنیم. فقط دیدم که دارند سنگ ها را روی قبر می گذارند و دیگر تو را ندیدم.

حتی لحظه ای که سیمان می ریختند می خواستم داد بزنم آرامتر بیل بزنید که مقوای روی سنگها پاره می شود و سیمان می ریزد روی صورتت ولی لال شده بودم و فقط نگاه می کردم. بی اراده با مردم آمدم و بی اراده با مردم از سر خاکت برگشتم.

بابا جان سنگینی غمت در خانه بابابزرگ آن قدر زیاد بود که پرستو ها که میهمان هر سالشان بودند  فردای روز تشییع تو رفتند و تخمگذاری نکردند. حتی برای بار دومش هم برنگشتند.گویا آنها هم شدت غم اهل این خانه را درک کرده بودند. امسال دیدم  زیر لانه شان جعبه گذاشته اند تا کثیفیشان روی بهار خواب نریزد پرسیدم مگر برگشته اند. گفتند:بله ولی من پرستویی ندیدم.

کاش تو پرستوی مهاجر ما نمی شدی و این طور ما را تنها نمی گذاشتی

عموها وقتی رسیدند که خاکسپاریت تمام شده بود و مراسم در مسجد شروع شده بود. راه طولانی بود و دور و دراز. به موقع رسیدن سخت بود...

  • بابای زهرا

یک سال گذشت

۱۸
ارديبهشت

زهرای بابا سلام


دخترکم امروز دقیقا یک سال است که از پیش ما رفته ای. دل همه ما را سوزاندی و هنوز مرهمی بر این داغ دل پیدا نشده است.

صبح سه شنبه 18 اردیبهشت 1397 خورشیدی حدودا 9:10 تا 9:25 دقیقه صبح در پارکینگ ساختمان ... ناگهان دست اجل از راه رسید و تو نوگل زندگی من بالاترین دلبستگی دنیایی من را چید و تو را با خود برد.

باباجان! در این ساعت صبح که وقتی بیداری همه است چه وقت این بود که چشمان درشت و سیاهت را ببندی و بخوابی؟ بخوابی برای همیشه. وقت بیداری کی می شود عزیز دل بابا؟!

خسته شدم از این همه انتظار.

می گویند: وقت رفتنت بوده، اگر امروز نمی رفتی  اندکی بعدش باز می رفتی چون قرار بر رفتنت بوده. به قول خودت:" من فرشته کوچک خدایم نیامده ام که بمانم!". بابایی یعنی عقیقه ات کشک بود؟ آن صدقه دادن هر صبح "ماما" بیهوده بود؟ آن همه دعا و آرزوی سلامتی ما برای شما بی فایده بود؟

معصوم من حلوای قند بابا چرا خدا تو را از ما گرفت؟ مایی که همه ثروتمان شما دو تا بودید. نمی دانم!!!

چه ساعاتی بود ساعات سه شنبه نحس

 بین هوا و زمین در نور زیاد معلق بودم ولی با همه می گفتم و می نشستم و می رفتم

گاهی چقدر خوب است این مرفین! نمی گذارد چیزی بفهمی. اگر نبود آمپول خواب آورش چطور می توانستم این لحظات را تحمل کنم. بعد این خواب عمیق و طولانی بود که توانستم به "ماما" بگویم: که هرگز بر نمی گردی و  "ماما" به خاطر رخوت و منگی آن بود که توانست این خبر را بشنود و جان ندهد.


با گیجی از من پرسید: یعنی زهرا آی.سی.یو نیست؟ یعنی رفته؟ و گفتم: که هرگز بر نمی گردی. 

 چه کسی حال مادری را درک می کند که احساس می کند وقت شیر خوردن کودکش شده است اما طفل بی گناهش روی سینی سرد سردخانه برای همیشه خوابیده است. گاهی لازم به توضیح نیست اگر حسی باشد و شعوری  درکش می کنند


زهرای بابا
دختر بابا
نازگل بابا
دلبر بابا

این حرفها را مدتهاست به کسی نگفته ام. روی دلم تلنبار شده است. چنگ می اندازد به قلبم و فشارش می دهد


کجایی بابایی؟

تحمل یک سال دوری کافی نیست؟ اگر قرار بود به خاطر همه گناهانم ادب بشوم شده ام. بیا. دست کم گاهی هم به خوابم بیا.

بیا بابا که دارد عنان صبرم از کف می رود 
...


  • بابای زهرا

برق چشمان

۱۰
ارديبهشت

حرام خاک باشی که برق چشمانت را از من دزدید

  • بابای زهرا

یک عالمه سختی

۰۹
ارديبهشت
زهرای بابا سلام

حتما می دانی تقریبا همان ویروسی را گرفته ام که پارسال این حوالی گرفتی ، درست قبل رفتنت. این باعث شده این وقت شب بیدار باشم که صدای گریه دختر بچه همسایه را شنیدم که توی راهرو می آمد. یاد همه سختی هایی افتادم که " ماما" برایت کشید. چه شبهایی که به خاطر تب و بیماری تا صبح بیدار بود و ازت مراقبت می کرد. گاهگاهی هم من کمک کارش می شدم تا لحظه ای بتواند استراحت کند.  به این سختی ها که فکر می کنم  طاقت تحمل آن را حتی اگر خدا دوباره دختری مثل تو به ما بدهد دور از توانم می بینم. شبیه فرد خسته ای که اول راه دور و درازی که پایانش نامعلوم است ایستاده است.

بابا جان این همه سختی  را چطور می شود توجیه کرد وقتی به یک آن از دست رفتی. چقدر این دنیا  بی عاطفه است  که به درنگی و چشم بر هم زدنی همه آرزوهایت را به باد می دهد و دسترنج ماه هایی طولانی را به فنا می دهد.

بابا جان ! باور کن که سخت است.


عاشقت
"بابادی"
  • بابای زهرا