زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۲ مطلب در شهریور ۱۴۰۲ ثبت شده است

زهرای بابا سلام

 

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

روز تولدت خیلی دلم می خواست کیک می خریدیم می بردیم یکی از خانه های بچه های بی/بد سرپرست. خب به خاطر نزدیکی اربعین و حرمت محرم/صفر نشد. به جاش با "ماما" رفتیم دم در یکی از این خانه ها که بین خانه های دیگر کمتر مورد توجه هستند. تعدادی پسر بچه هستند و حدود دبستان. خانه های دیگر را خیلی از مردم مرتب به آنها سرمی زنند چون یا دختر بچه اند یا کودک و نوزاد. از خانم مربیشان پرسیدم الان که سریع بتوانم برای بچه ها بخرم چه چیزی نیاز دارید؟ گفت: بیشتر خوراکی و الان هم مرغ تمام کرده ایم و یک وعده شاید بیشتر نداشته باشیم. گفتم برای بچه ها بستنی بگیرم؟ یکی از بچه ها که توی حیاط بود شنید و خودش را به خانم مربی چسباند و گفت بستنی بگیره. رفتم و برگشتم. همان نزدیکی مرغ و گوشت بود. عمو سفارش کرد به فروشنده که جنسش خوب باشد. در حین برش مرغ رفتم سوپر بغلی و بستنی هم گرفتم و بعد همه را بردم تحویل مربی دادم.

خیلی دلم می خواست آن لحظه بدانم برای تو چه اتفاقی می افتد؟ این هدیه را به چه شکلی دریافت می کنی و چه تاثیری بر حال آن دنیایت دارد؟

انگار همین فکر همزمان به ذهن "ماما" هم خطور کرده بود.همین حرفها را بهم گفت.

بر خلاف سالهای قبل سر خاکت کیک و شیرینی نبردند. قصد داشتم پول بفرستم بگیرند ولی شرایط مناسب نبود.

 

بابا جان همه ارتباطهایت را با خانواده قطع کرده ای. عمو چیزی نمی گوید شاید هم ارتباط دارد ولی دیگر ساکت شده است.

پسر عمو که خیلی هم خوب ارتباط می گیرد و چیزهای عجیبی می بیند تا به حال هیچ حرفی از تو نزده است.

 

شاید آن قدر بالا رفته ای که دیگر ارتباط با اینها هم برایت سخت و فرساینده روح است.

 

هر چه هست خیلی دلم می خواهد از آنجا چیزی ببینم و بدانم پیش از آن که بمیرم.

 

دوستدارت

"بابادی"

  • بابای زهرا