زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۲ مطلب در دی ۱۳۹۷ ثبت شده است

خدایا! چرا؟

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

امروز18 ماه است. دقیقا سه شنبه مصادف شده با هجدهم.درست مثل سه شنبه 18 اردیبهشت. همین دقیقه ها بود که دیگر تو را نداشتم.  الان ساعت و دقیقه های غم بزرگ من در اورژانس بود. مستاصل و بیچاره در حالی که می دانستم دیگر زهرایم را ندارم و هیچ دستاویزی برای برگرداندنش را هم ندارم. انگار نور شدیدی همه جا را گرفته بود و من در فضایی معلق گام بر می داشتم. همه پیرامونم بودند ولی تنها بودم.  احساس بازرگانی را داشتم که معامله ای بزرگ کرده است و ضرر کرده است. ضرری که با هیچ چیزی قابل جبران نیست. هر لحظه این احساس شدیدتر و شدیدتر می شد تا آنکه بدن رنجور بیجانت را دیدم و...

امروز صبح محل کار شلوغ بود. تا دادا را بردم مهد و برگشتم متوجه نشدم. اما سر راه اعلامیه را دیدم و فهمیدم یکی از کارکنان درگذشته است. هر روز تقریبا سر راه می دیدمش و امروز همه جمع شده بودند برایش نماز میت می خواندند و بعد جنازه اش را تشییع کردند. به همین راحتی دیگر نیست! خاصیت این دنیا همین است. این لحظه هستی ثانیه بعدی نیستی. مثل تو که ثانیه ای جلویم ایستاده بودی و لحظه ای بعد بدن بی جانت را به آغوش کشیدم.

بعد از ظهر بعد از برگرداندن دادا، داد و فریاد بود که از سمت بیمارستان می آمد. دوباره نگاهم به سمت سردخانه افتاد و دیدم صاحبان درگذشته ای چطور فریاد می کشند طوری که از نظر من قشقرق بود تا عزاداری. قربانت بروم که همه جا نجیبانه داغت را در درون ریختیم. برایت بی صدا گریه کردیم و حتی دادی بر سر آن راننده هم نکشیدیم. ای بابا! در این دنیا چه مظلوم بودی. انگار مال این دنیا نبودی. هیچ چیز این دنیا برایت و به نامت نمی ماند حتی چادر نمازی که بی بی عید برایت خرید چه برسد به هدایای تولدت که دزد محترم همه اش را از خانه برد حتی تکه طلایی که برای ماما از هدیه  محل کار خریدم.

نمی دانم چه حکمتی در کار خدا بود که تو را از ما گرفت اما اگر خدا می خواست به او نزدیک تر بشوم خالص تر بشوم ... اگر چه از نظر عوام کفر است اما می گویم: خدا هم اشتباه کرد. فقط خشم و نفرت را در درونم پروراند. اگر می گویند خدا مهربانترین است اما من می گویم خدا خودخواه ترین است همه زیبایی وجود تو را برای خودش تنها و تنها برای خودش برد و ما را سوزاند و هر روز هم می سوزاند.

این چه خدایی است که به اجبار خلقت کرده است و به اجبار می گوید از تو قول گرفته ام. قولی که یادم نمی آید. منی که نبودم چطور می توانستم لذت وجود را درک کنم که خواهانش باشم. چطور بعد وجود قول دادم خداپرست باشم؟...


تو یی که پیشش هستی بیا و پاسخم را بده تا کفرگوییم بیشتر از این نشده. هشت ماه برای دوری کافی نبود؟

 

دلتنگت

"بابادی"

  • بابای زهرا