زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۹ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «سوگواری» ثبت شده است

زهرای بابا سلام

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

 

 

 

  • بابای زهرا

 

زهرای بابا سلام

امروز 20 ماه می شود که از پیش ما رفته ای. برابر همه روزهایی که اینجا پیش ما بودی و به زندگمیان شادی بخشیدی. این 20 ماه عمر شیرینت برای ما زود گذشت خیلی زود اما 20 ماه نبودنت هم زود گذشت آن قدر زود که باورمان نمی شود 20 ماه است که پرکشیده ای. زود گذشت اما به تلخی. آن قدر تلخ که گاهی شیرینی بودنت را از یاد می بریم

 

سهم من از تو عکس هایی شده است که نبودنت را به من یادآوری می کند

سهم من از تو عکس هایی شده است که نبودنت را به من یادآوری می کند

دلتنگت

"بابادی"

  • بابای زهرا

یک سال گذشت

۱۸
ارديبهشت

زهرای بابا سلام


دخترکم امروز دقیقا یک سال است که از پیش ما رفته ای. دل همه ما را سوزاندی و هنوز مرهمی بر این داغ دل پیدا نشده است.

صبح سه شنبه 18 اردیبهشت 1397 خورشیدی حدودا 9:10 تا 9:25 دقیقه صبح در پارکینگ ساختمان ... ناگهان دست اجل از راه رسید و تو نوگل زندگی من بالاترین دلبستگی دنیایی من را چید و تو را با خود برد.

باباجان! در این ساعت صبح که وقتی بیداری همه است چه وقت این بود که چشمان درشت و سیاهت را ببندی و بخوابی؟ بخوابی برای همیشه. وقت بیداری کی می شود عزیز دل بابا؟!

خسته شدم از این همه انتظار.

می گویند: وقت رفتنت بوده، اگر امروز نمی رفتی  اندکی بعدش باز می رفتی چون قرار بر رفتنت بوده. به قول خودت:" من فرشته کوچک خدایم نیامده ام که بمانم!". بابایی یعنی عقیقه ات کشک بود؟ آن صدقه دادن هر صبح "ماما" بیهوده بود؟ آن همه دعا و آرزوی سلامتی ما برای شما بی فایده بود؟

معصوم من حلوای قند بابا چرا خدا تو را از ما گرفت؟ مایی که همه ثروتمان شما دو تا بودید. نمی دانم!!!

چه ساعاتی بود ساعات سه شنبه نحس

 بین هوا و زمین در نور زیاد معلق بودم ولی با همه می گفتم و می نشستم و می رفتم

گاهی چقدر خوب است این مرفین! نمی گذارد چیزی بفهمی. اگر نبود آمپول خواب آورش چطور می توانستم این لحظات را تحمل کنم. بعد این خواب عمیق و طولانی بود که توانستم به "ماما" بگویم: که هرگز بر نمی گردی و  "ماما" به خاطر رخوت و منگی آن بود که توانست این خبر را بشنود و جان ندهد.


با گیجی از من پرسید: یعنی زهرا آی.سی.یو نیست؟ یعنی رفته؟ و گفتم: که هرگز بر نمی گردی. 

 چه کسی حال مادری را درک می کند که احساس می کند وقت شیر خوردن کودکش شده است اما طفل بی گناهش روی سینی سرد سردخانه برای همیشه خوابیده است. گاهی لازم به توضیح نیست اگر حسی باشد و شعوری  درکش می کنند


زهرای بابا
دختر بابا
نازگل بابا
دلبر بابا

این حرفها را مدتهاست به کسی نگفته ام. روی دلم تلنبار شده است. چنگ می اندازد به قلبم و فشارش می دهد


کجایی بابایی؟

تحمل یک سال دوری کافی نیست؟ اگر قرار بود به خاطر همه گناهانم ادب بشوم شده ام. بیا. دست کم گاهی هم به خوابم بیا.

بیا بابا که دارد عنان صبرم از کف می رود 
...


  • بابای زهرا

خاطرات

۲۵
تیر
یکی بیایدخاطراتم راقانع کند                                  که او دیگر رفته                                                                                  دلم حرف مرا باور ندارد
  • بابای زهرا
زهرای بابا سلاماین روزها و شبها باز حالم خراب است. خراب تر از آنی که کسی فکرش را بکند. بابا جان همه می پرسند :حالت چطوره؟ خوبی؟... جز الحمدلله و خدا را شکر چیزی ندارم بگم ولی اگه راستش بگم باید بگم خرابم خراب جز کسی که مشابهش بهش رفته کسی نمی تونه درکم کنه. از توصیه ها و نصحیتها خسته شدم.حتی از غصه خوردن هم خسته شدم ولی نمی تونم مثل بقیه باشمدیروز یکی از همسایه ها داشت از مریضی دخترش می گفت که 10 روز ازت بزرگتره. یک دفعه گفت 22 ماهشه. تا قبلش حواسم نبود ولی اینو که گفت به هم ریختم  آخه دیروز دقیقا 22 ماهه می شدی عزیز بابا.اومدم خونه عصبانی بودم با همه چیز دعوا داشتم. دیگه تا 2شبم آروم نگرفتم. دوباره بالشتتو کنارم دست کشیدم و اشک ریختم و خوابیدم.امروزم حالم خوب نیست بابایینمی دونم این همه روزهایی که با ما بودی و به زندگی ما شادی می بخشیدی خواب بود و رویایی شیرینی داشتم که بیدار شدم یا الان خواب می بینم و همه اینها خوابه و یک روزی باز بیدار می شم از این خواب. نمی دونم بودنت رو باور کنم یا رفتنتو. هر چی هست سخته.  هم خوابش هم بیداریش. نمی دونم چطوری قراره از این خواب بیدار بشم و کی باشه ولی خدا کنه اگه قراره بیدار بشم بعدش تو رو ببینم و پیشم باشی. بابایی به نوازش دخترش محتاجه.برام دعا کن
  • بابای زهرا
زهرای بابا سلام   بابا جان دلم برای لمس حجم گونه هایت تنگ شده است. گاهی دست می برم که از توی مونیتور صورتت را بگیرم و لمس کنم ولی حیف. آن وقتها که می بوسیدمت و لپ هایت سرخ می شد از خاردادن ریشم مادرت می گفت:نکن و می گفتم: دوست دارم ولی الان در حسرت یک بار لمس و بوسیدن گونه هایت جان می دهم. آخر فرشته جان تو از چه جنسی بودی که این طور بند محبت به گردنم انداختی؟ ای بزرگترین تعلق دنیایی من نمی دانی چقدر دلتنگتم. دیشب داداشی قیامت کرد. خوابم برده بود و داداشی طبق معمول با گوشیم بازی می کرد.همان گوشیی که تا دست داداش یا مامان می دیدی می گرفتی و زودی برایم می آوردی. تا تو بودی کسی سراغ گوشیم نمی رفت چون تو همیشه مواظب بودی. یک و نیم شب بود که با های های گریه اش بیدار شدم. مثل ابر بهاری  اشک می ریخت که من زهرا را میخوام. می خوام برم پیش زهرا! داداشی عکسهای دوتاییتان را دیده بود که آن قدر عاشقانه نگاهش می کردی. دوتایی کنار هم!کنار هم! ای داد. مامان می گفت: داداشی رفته روی بالکن و اون وقت شب به آسمون نگاه می کرده و با گریه می گفته می خوام برم پیش زهرا! شاید تو رو اون بالا می دیده.شاید. نمی دونم خدا به ما رحم نکرد چرا به این طفل معصوم رحم نکرد؟یعنی خدا نمی دونست چقدر تو رو دوست داره؟ حالا من با "داداشی" چکار کنم.  جز بغل کردنش و بوسیدنش کاری نمی تونم بکنم. تو از خدا بخواه آرومش کنه. بخواه که اونو برای ما نگه داره. بخواه که به همه ما آرامش بده.56 روز از رفتنت گذشته ولی روزی بی اشک و آه نبوده. هر نگاهم به اون صورت معصومت بی قرارم می کنه همین دیشب می دیدم مامان چطوربالشتتو بوس می کرد و رو صورتش می گذاشت ولی حواسش نبود دارم می بینمش. دیشبم زود خوابیدم برای این بود که اومدم به یادت به یاد جای خالیت کنارم، بوسیدمش،گریه کردم و بغلش کردم و خوابم برد. زهرا جان! دست کم برو تو خواب "داداشی" آرومش کن. نگذار بیشتر از اینها اذیت بشه. بگذار دلش خوش بشه به دیدنت در خواب شاید کنار بیاد با نبودنت در بیداری.یادم رفت بگویم اگر پیش ما بودی امروز دقیقا 22 ماهه شده بودی. دقیق دقیق و 2 ماه دیگر همین روز می شد روز تولدت! خیلی حرفها دارم برای گفتن ولی فعلا پیش خدا خوش بگذره
  • بابای زهرا

زهرا جان سلام امروز سومین روز است که به عشق تو آمده ام شمال و جای تو بین ما خیلی خالی است هر چند یادت دمی فراموش نمی شود و همه اش  "زهرا" حرف مجلس است اما چه فایده وقتی نیستی. هر طور بود پیش از غروب خودم را رساندم سرخاکت. بابا جان دلم داشت از سینه بیرون میزد.نمی توانستم دوریت را تحمل کنم.فردایش که تنهایی آمدم  بعدش نمی توانستم از جایم بلند شوم. دیگر پاهایم قدرت گذشته را ندارند.باید دست به زمین بگیرم .قلبم از دیروز انگار خالی شده و ضعفی شدید جایش را گرفته. چطور  قبول کنم تو زیر خاکی و من آن بالا. فکر رفتن خودم و مادرت را صدها بار کرده بودم اما تو هرگز. چطور پدری حتی جرات فکرکردن به این را بکند که دخترش عزیزش همه عشقش  بمیرد.کاش فقط مرگ بود. دیدم چطور به ستم جلوی چشمانم به آنی کشته شدی و پرپر شدی. بابا جان دل همه ما برایت تنگ شده است. نیستی که ببینی که شالیزارها همه سبز و پر شده اند. آن زمان که تو بودی تازه داشتند نشا می کردند.خیلی ها هم هنوز خزانه داشتند. اما الان همه جا یک دست سبز سبز است. شاید هم همین جایی و خودت بهتر از من از آن بالا بالاها داری اینجا را نگاه می کنی.ببین چقدر سبز است!من همیشه اینجا را دوست داشتم.خصوصا صبح ها که دماوند هم پیداست. پیش از این که تو بیایی اینجا مزرعه رویایی من بود.هنوز هم دوستش دارم. اما همه چیز به زیبایی قبل نیست. تو نیستی که ببینی. نمی دانم شاید تو هر روز این مناظر را می بینی. بدنت که اینجا به خاک این سرزمین سپرده شده شاید هم هر روز اینجاها می چرخی و چکمه هایی که  عید امسال "گلی" جونت برایت خرید می پوشی و تنهایی می روی سراغ "جوک جوک ها" و کلی با مرغ و خروس و اردکهای مادر بزرگ بازی می کنی!نمی دانم امروز سرخاکت بودی یا نه. بعد 50 روز و اندی آخر سنگ مزارت را گرفتم و نصب کردم.  شاید خدا اجازه داده بود و پیش ما بودی شاهد و ناظر همه چیز.  نمی دانی چقدر سخت است پدربزرگ خودش ملات گور(چقدر گفتن این کلمه سخت است) نوه اش را درست کند و پدر خودش سنگ را سر جایش بگذارد. اگر دنیا به روالش می بود باید جای ما عوض می شد و زمانی تو و برادرت و شوهرت! این کارها را برای ما می کردی اما داد از این دنیا بیداد از این دنیا خدا می کند هر چه دلش می خواهدهنوز کتیبه ات مانده که آیه های رویش عبرتی باشد برای مردم فراموشکار این دنیا و دیدن چهره معصوم در خاک رفته ات تذکری که هیچ کسی برای ماندن در هیچ زمانی مصون نیست. نمی دانم چرا این همه هشدار هست و هیچ گوش شنوایی نیست.عرضی نیست جز به ما سربزن  به لحظه ای دیدار در خوابت  هم خشنود می شویم. چشم انتظارمان نگذار!

  • بابای زهرا

حال ما

۰۳
تیر
زهرا جان!حال همه ما خوب استاما تو باور نکنبابا جان!انصاف نبود سهم من از تو قاب عکسی باشد و خاطره ای
  • بابای زهرا