خوابت را دیدم
سلام زهرای بابا
همین امروز عصر عاشورا خوابت را دیدم. به محض این که از خواب پریدم همه اش یادم آمد و از ذوق گریه ام گرفت. بلند بلند گریه کردم. "ماما" داشت برای هیات بچه های ساختمان حلوا درست می کرد. گریه اش گرفت بعدش گفت نکند این کار را می کنم زهرا خوشش آمده است. گفت: دفعه پیش که " بی بی" خوابت را دید آن هم محرم بود و ما خانه "بی بی" بودیم.
خواب می دیدم خانه بی بی هستیم و ماشین را درست سمت مقابل جای همیشگی کنار دیوار پارک کرده ام و داخل ماشین خوابم برده است. از خواب بیدار شدم و وسایل همراهم را بردم داخل خانه. "بی بی" و شاید ماما و عمه سمت دیگر حیاط نشسته بودند و کنارشان هم دیگچه مسی بود درست کنار دیوار. وارد هال که شدم صدای ضعیفی می شنیدم که می گفت: باببا بابا ببابا بابا. یک دفعه نگران شدم به "دادا" که توی خانه بود گفتم: زهرا کو؟ گفت: توی دیگه. با عجله و پا برهنه دویدم بیرون سمت دیگ که نکنه درش بسته شده و داری خفه میشی. بالای سر دیگچه که رسیدم دیدم درش باز هست و تو تکیه کردی به دیوار داخلی دیگ و دو دستت عین نشستن روی نیمکت پارک به دو طرف بازهست و با ناز و لبخند شیطنت آمیز نگاهم می کنی. خوشحال بودی این طوری سرکارم گذاشته ای.مثل همان وقتهایی که "ماما" را سرکار می گذاشتی و ادا در می آوردی. کلی قربان صدقه ات رفتم. نمی دانم کی ولی چیزی پرسید شبیه این که چی شده این قدر قربانش می روی؟ گفتم: چهار پنج ماه بهم فرصت و اطلاع دادند قبل این که از دنیا بره قدرشو بدونم یا شاید گفتم: از اون دنیا برگردوندش یا عمر دوباره دادند بهش تا چهار پنج ماه پیشم باشه. همون طور که نگاهت می کردم . تصویر واقعا زنده نگاهت تو چشمام بود از خواب پریدم.
اگرچه بعدش کلی گریه ذوق کردم ولی الان خیلی خوشحالم. بعد از پنج سال انتظار میشه گفت این اولین و کاملترین خوابی هست که از تو می بینم در این حد که پس از بیدار شدن حس بودنت را داشتم.