زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «دندان گیر» ثبت شده است

زهرای بابا سلام

 

اتفاقاتی باعث شد که فکر کنم برخی و شاید همه مردم گاهی چقدر عجیب و خودخواه می شوند. نمی توانم باور کنم چطور کسی به خودش اجازه می دهد خواهان مرگ عزیز کسی باشد چون خودش عزیزش را از دست داده است یا هی سعی می کند غم عزیزش را برای دیگران به زور شرح دهد و بخواهد آنها هم غمگین باشند. چرا مردم نمی فهمند عزیز هر کس برای خودش عزیز است و بس.مثلا فلانی که مادرش را از دست داده است حالا ناراحت است که چرا "بی بی" زنده است یا آن دیگری که قبلا مادرش را از دست داده بود همین طور بود و گوشه کنایه می زد انگار "بی بی" روی شانه های او ایستاده است و نفس می کشد یا خرجی زندگی اش را می دهد. اگر بر این سیاق باشد که بر اساس شرایط من و تو الان هیچ بچه زیر 2 سالی نباید زنده باشد!!! یا چون من در نوجوانی "بابا آقا" را از دست دادم همه نوجوانها باید پدرشان بمیرند یا همه هم سن و سالهای من باید پدرشان مرده باشد! آخر این چه درجه از خودخواهی و حماقت است. یا دوستی که مادرش را از دست داده بود طوری برای مادر من آرزوی سلامتی می کرد که انگار بمیرد دلش راضی تر است. یا بعد از چهلم هم حاضر نبود لباس سیاهش را بیرون بیاورد و به نوعی می خواست غمش را به همه خانواده و دوستانش تسری دهد.

مگر من تو را از دست دادم همه جا علم عزایت را با خودم می برم؟بسیاری از دوستانم هنوز هم نفهمیده اند تو را از دست داده ام مگر این که دهان به دهان شنیده باشند. چیزی هم که می نویسم برای دل خودم و حفظ خاطره حضور تو است برای این که فراموشت نکنم. اگر نه غم تو را منحصر به خودم می دانم و حتی مایل نیستم نه آن را با کسی قسمت کنم و نه مقایسه کنم. غم من حتی با غم "دادا" و "ماما" برای تو فرق می کند و منحصر به درون هر کداممان است.

شاید علتش این است که نه مرگ را می شناسیم و نه می خواهیم باورش کنیم. مگر هر عزیز ما که مسافرت می رود در دلمان آرزو می کنیم کاش عزیزان همه مسافرت بروند؟! مگر هر پدر و مادری که فرزندشان مثلا برای تحصیل به خارج از کشور می رود می نشینند و آرزو می کنند که کاش همه جوانها هم این طور بشوند؟

یا اصلا مرگ چیز عجیبی است؟ چطور از تولد هیچ نوزادی تعجب نمی کنیم و در آن هنگامه شادی اصلا آرزو نمی کنیم دیگران صاحب فرزند شوند که حالا در از دست دادن عزیزانمان ته دلمان گاهی از بودن عزیزان دیگران  دلگیر می شود؟

همه ما می میریم اصلا قرار نبوده است بیاییم که بمانیم.اگر این طور بود که الان زمین جایی برای ما نداشت. من می میرم. بی بی هم می میرد شاید حتی من زودتر بمیرم چه کسی می داند یا حتی آنی که بودن بی بی روی زمین روی قلبش سنگینی می کند زودتر از بی بی بمیرد. چه کسی می داند؟ این همه کودک و جوانان ناگهانی از دست می روند کسی مگر فکرش را هم می کرد؟ مثلا من مگر تصور مرگت را می کردم آن هم این طور ناگهانی. یاد جمله خودت می افتم که  عمو در خواب شنیده بود: " من فرشته کوچک خدام نیومدم که بمونم" همین جمله را باور کنیم چقدر زندگی برایمان ساده می شود.

شاید کسی که اتفاقی واگویه های من با تو را می خواند بگوید خودت چه یا حتی خودت ایراد بگیری که می خواهی غم من را به دیگران تحمیل کنی ولی نه، من فقط ناشناس  و برای حفظ یادت و ثبت دلتنگیهای گاه و بیگاه و شاید تنبیه خواننده های احتمالی  می نویسم. به هیچ دوست و آشنایی نشانی وبلاگم را ندادم. بی نام هم می نویسم چون این طور راحت ترم. اگر هم آشنایی اتفاقی به این وبلاگ برسد اصلا خوشحال نمی شوم جار بزند.بی خیال!

 دوستدارت

"بابادی"

 

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

 



مدت زمان: 1 دقیقه 47 ثانیه

 

باباجان گاهی خسته می شوم.خسته از همه چیز.خسته از حتی غصه خوردن برای تو.  با خودم می گویم زهرا که رفته اصلا هم سراغی از من نمی گیرد قرار هم نیست برگردد پس تا کی باید غصه بخورم و دلتنگش بشوم ولی باز یاد خواب روز عید می افتم که چطور پیام دادی که دلت می خواهد به یادت باشیم و بیاییم سراغی از همان آرامگاهی که سخت است برایم که بگویم آنجایی دیداری بکنیم.یاد همه آن شیرینهایت می افتم باز پشیمان می شوم و خجالت زده از خودم
اما بپذیر که سخت است منتظر باشی اما حتی از دیدن نگاهی در خواب هم محروم بمانی
 
هفته گذشته بعد ناهار بی بی خوابیده بود. "ماما" دیده بود چطور در خواب تقلا می کند و صدا می کند. بیدار که شده بود اشک به چشمش آمده بود که زهرا را خواب دیدم. می گفت: دخترکی به سن و سال زهرا با موهای سیاه و براق و تمیز با لباس ارغوانی یا گل بهی یا بنفش! دم در هال آمده بود و یک پایش بیرون بود و پای دیگرش را تو گذاشته بود که ازش پرسیدم دختر تو کی هستی؟  تا گفت:من زهرام خواستم بغلش کنم که یک دفعه ناپدید شد". بی بی حسرت می خورد و اشک می ریخت که چطور نتواسته بود در خواب تو را بشناسد و بغل کند.
می گفت به سن و سالی نزدیک سن رفتنت بودی با موهایی تمیز و براق.به گمانم شبیه آخرین عکسی که "دادا" از تو گرفت و هنوز نتوانسته ام کیفیتش را بالاببرم تا چاپش کنم.
 
بابا جان همین الان دو پرسش به ذهنم رسید که می خواهم به عنوان نشانه ای از این که صدایم و نوشته هایم را می شنوی به خواب "ماما" بروی و جوابش را بدهی.تنها تا همین فردا صبح.چون بعدش ممکن است کسی این متن را بخواند. اگر جوابم را بدهی نه تنها خوشحالم می کنی که کمک می کنی تا ایمان بر باد رفته ام ولو اندکی برگردد.
 
دوستدارت
"بابادی"
  • بابای زهرا