زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

باغ پرندگان

جمعه, ۱۵ تیر ۱۳۹۷، ۱۱:۴۹ ق.ظ
زهرا جان سلام"بابادی" امروز  رفتیم باغ پرندگان تا "داداشی" هوایی بخورد و "گلی" و علی هم چرخی بزنند. همه حواس مامانی به تو بود و نیستی که ببینی. پارسال که رفتیم مامانی نیومد چون تو کوچک بودی و تازه یکسالت شده بود. نمی خواست توی گرما بیایی بیرون و اذیت بشی. ترجیح داد خونه بمونه و همگی بیاییم اینجا بگردیم ولی تو خوب باشی. امروز دیدم که چه مامانهایی اومده بودند و بچه های کوچک و حتی کوچکتر از تو رو آورده بودند گردش اونم تو این گرمای تیر ماه. تو آفتاب  بچه ها سرخ شده بودند و مادراشون فقط دست و پاشونو خیس می کردند .دیگه نمی خواستند از تفریحشون بگذرند. مامان  این همه از خودگذشتگی کرد که بچه هاش یک لحظه اذیت نشن ولی خدا چه جوری داغ تو رو رو دلش گذاشت. نمی دونم خدا با این مادر چه جور می خواد حساب کنه وقتی زحمتهایی که برات کشید رو مرور می کنم.پارسال یک طوطی کوچک چیغ جیغو بود زن عمو اسمشو گذاشت زهرا از بس که بابایی پر سر و صدا بودی دیگه نیستی که مثل فنچ  فضولی و صدا کنی. اگه بودی می دونم خیلی خوشحال می شدی این همه پرنده رو یک جا ببینی. با مرغهای مینا حتما جیغ جیغ می کردی و حتما دلت می خواست بپری تو قفس مرغها و دم  دراز خروسهای آلمانی رو بکشی . ولی حیف که نبودی مرغ های ابریشمی رو ببینی همونهایی که دختر عمو اسمتو روش گذاشته بود.وقتی رفتی آرزو می کرد کاش این رفته بود و زهرا مونده بود. شبی که فرداش برای همیشه از پیشم رفتی همسایه داغدار شده بود .یک عروس هلندی همسایه داشت آورده بود  مواظبش باشیم تا بره عزاداری شهرستان. اون شب چه باهاش بازی کردی .مجبور شدم خاموشی بزنم که هم خودت بخوابی هم "جی جی". امروز کنار قفس یکیشون خودش صدام کرد که نازش کنم. وقتی علی سمتش می رفت باز میومد سمت من تا نازش کنم. راستشو بخوای از اون به بعد از عروس هلندی دل خوشی ندارم.میگم شاید وجودش نحس بود که صبح فرداش تو رو از دست دادم. یک مرغ مینا هم همین طور وایستاده بود تا نازش کنم هر چند بقیه نوک می زدند و چقدر مثل تو صدا می دادند.می دونی بعد رفتنت، عمو برای "دادا" مرغ و خروس خرید بیاریم خونه هم داداشی مشغول بشه هم خدای ناکرده بلایی بود سر اینها نازل بشه. کاش بودی و باهشون بازی می کردی. خیلی نازن. شایدم میای به مامان سر بزنی باهاشون بازی می کنی. ولی کاش بودی با هم باهاشون بازی می کردیمحیف که نیستیوقت برگشتن دم در خروجی "داداشی" می خواست برای خودش چیزی بخره.از همین اسباب بازیهای سنگ مصنوعی. اصرار داشت برای زهرا جونم بخریم از بیمارستان برگشت باهاش بازی کنه. قانعش کردم که تو دختری و اینها اسباب بازی پسرونه است. دختر جان من از خدا می خواستم بهش آرامش بده ولی بدتر شده هر چی می گذره بیشتر دلش هواتو می کنه(راستش من و مامانی هم همین طوریم). قبلا باور داشت رفتی پیش خدا ولی الان منتظره از بیمارستان برگردی. چطوری براش بگم واقعا رفتی پیش خدا و دیگه برنمی گردی. دختر نازم این جدایی داره ما رو نابود می کنه. برادرت چکار کنه که همدم و هم نفسش بودی.کاش نمی رفتیدیشب مامانی می گفت :احساس می کنم زهرا خونه هستش.نمیدونم چطور ولی حسش این بود . هر چه بود حال منم خراب بود.عکس و فیلماتو که می دیدم  از خدا می پرسیدم چرا؟ چطور حیفت نیومد این بدن و دستهای کوچیک بردی زیر خاک؟چطور پسندیدی این طوری سر کوچکش داغون بشه و به قول داداشی صورتش پر خون بشه؟نمی دونم بابا دلتنگتم و حالم اصلا خوب نشده.درد بی درمانی گرفتم که خوب نمیشه مگه معجزه مسیح بشه یا رجعت بشه و تو برگردی ولی حیف که اینها همه آرزوی محاله. دیدار به قیامت یا نه زودتر. دیدار به روزی که نوبت رفتن من بشه.اون لحظه پیشم باش. هادی من باش.فعلا
  • بابای زهرا

زهرا سادات

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی