زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

پرسش بی پاسخ

شنبه, ۷ مهر ۱۳۹۷، ۰۸:۰۳ ق.ظ
زهرای بابا سلام عزیزکم! امروز دلم هوایت را کرده. هر چه به آخر شب نزدیک‌تر می‌شوم بی‌قرار تر می شوم. نمی‌دانم شاید پیش مایی که وجودت این‌طور مرا متلاطم کرده است. داشتم به لحظه ای فکر می‌کردم که ماشین به پشتت کوبید و پرت شدی و سرت به زمین خورد. تصور این لحظه دیوانه ام می کند. چه بر سرت گذشت خدا می داند. آرزو می‌کنم آن‌قدر سریع رفته باشی که هیچ چیز نفهمیده باشی چه برسد به لحظه‌ای که لاستیک روی سرت رفت. هفته گذشته یک بیشعور! در خیابان نزدیک خانه گربه‌ای دید و ایستاد و باز یکباره حرکت کرد. گربه را زیر گرفت هر چند گربه نهایتاً زنده در رفت ولی صدایی که کرد باز یاد ضربه سپر افتادم. گفتم نکند بعد افتادنت خواستی بلند شوی ولی باز سپر خورده به سرت. شایدصدای سپر همان صدایی است که «دادا» شنیده.نمی دانم.چقدر بی‌ارزشم من که بودم ولی هیچ کاری نکردم.هنوز فکرش آزارم می‌دهد که چطور حتی تکان هم نخوردم. فقط دیدم که از دستم می روی. ای داد! خشکم زده بود. مثل یک فیلم آهسته که فقط ناظر تمام صحنه‌ها بودم . یخ کرده بودم. باورم نمی شد. انگار مثل همه زمین خوردنهایت انتظار داشتم بلند شوی و فوقش گریه کنی و بغلت کنم و نازت کنم تا آرام شوی. اما این بار فرق داشت. هرگز بلند نشدی. صدایی هم نکردی شاید هم من آن لحظه نشنیدم. به صورت روی زمین افتاده بودی و خونت روی زمین بود.دارم دیوانه می‌شوم از این خیال. وقتی بغلت کردم بدون حرکت، بینی و دهانت پرخون، آن چشمان درشت سیاهت همه سفیدیش برگشته بود و چیزی به من جز نوید مرگت نمی داد. چه بیهوده تلاش کردم برسانمت به اتاق احیا و چه نومیدانه به عمه و بی بی و عموها زنگ می‌زدم که برایت دعا کنند. تازه وقتی فهمیدم واقعا چه شده که پیراهن غرق خون خودم را دیدم و ذره سفیدیهایی که مابینش بود.کاش بعد دیدنت توی سردخانه که کارم به اورژانس کشید. ضربانم آن‌قدر به تندشدن و فشارم به کند شدن ادامه می‌داد که الان کنارت خوابیده بودم.کاش! بابا جان! می‌دانم رفتنت کار خدا بود ولی شاید در این وقت و در این صورت قرار نبود بری.فکر می‌کنم کوتاهی کردم. چطور پدر بی‌عرضه‌ای بودم که نتوانستم هیچ کاری برای دخترم بکنم. بابا جان می‌دانم و می‌دانی که قرآن را باز کردم و خدا در جواب پرسشم گفت: وَإِن یَمْسَسْکَ اللَّـهُ بِضُرٍّ فَلَا کَاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ ۖ وَإِن یُرِدْکَ بِخَیْرٍ فَلَا رَادَّ لِفَضْلِهِ ۚ یُصِیبُ بِهِ مَن یَشَاءُ مِنْ عِبَادِهِ ۚ وَهُوَ الْغَفُورُ الرَّحِیمُ ﴿١٠٧﴾ و اگر خدا بر تو ضرری خواهد هیچ کس جز او دفع آن ضرر نتواند، و اگر خیر و رحمتی خواهد باز احدی منع فضل او نتواند، که فضل و رحمت خود را به هر کس از بندگان بخواهد البته می‌رساند و اوست خدای بسیار آمرزنده و مهربان. بابا جان می‌دانم که الان به قرآن آگاهی آگاه‌تر از همه ما زمینی ها ولی باز هم دلم از این جواب آرام نمی‌شود باز هم می‌گویم شاید شاید… دیگر پیغام پسغامهایت را از طرف دیگران قبول ندارم. چرا خودت مستقیم به خوابم نمیایی و جوابم را نمی دهی؟ دیگر خود دانی و خدایت.بیا و خاطر جمعم کن که من کوتاهی نکردم و همه خواست و اراده حتمی خدا بود. نمی خواهم اذیتت کنم ولی به اندازه یک دختر برای پدرت دلتنگی نمی‌کنی که جواب این همه دلتنگی من را نمی دهی؟ بابا جان احساس می‌کنم این حضرات نمی‌توانند پاسخگوی من باشند.خودت بیا و آرامم کن. دیگر هیچ‌کس جز خودت را قبول ندارم دلتنگت بابادی
  • بابای زهرا

تصادف

دلتنگی

زهراسادات

پرسش

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی