زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

بازگشت

شنبه, ۲۴ فروردين ۱۳۹۸، ۰۵:۰۵ ب.ظ

زهرای بابا سلام



بالاخره برگشتیم. با اکراه و زور حضور در سر کار. ورود به خانه همان و هجوم سردی فقدانت همان. چقدر سرد و بیروح بود تمام فضای خانه. حتی "دادا" هم گرفتارش شد. با همه بچگی اش سعی کرد آن را تحمل کند و احساسش را بپوشاند  اما آخرش نتوانست. یک راست رفت سراغ تقویم  روی اپن و ورقش زد و وقتی به اردیبهشت رسید پرسید: زهرا جون همین جا بود که رفت؟  دو شب هم دلتنگی عمه را بهانه کرد و تا توانست گریه کرد تا خوابش برد.

درکش می کنم بابا جان! من بزرگسال همه راه می گفتم خدایا چرا زهرا را از ما گرفتی؟ کجای این دنیای تو را تنگ می کرد اگر امسال هم کنار ما می بود؟ هر از گاهی هم اشکم سرازیر می شد و مجبور می شدم بزنم کنار چون از سوزش چشم دیگر جلو را نمی دیدم. 
بابا جان! وقتی برای نبود بلدرچین های "دادا" دلم می گیرد و دلتنگشان می شوم می خواهی برای تو که شیرینی زندگیم بودی دلتنگ و بی قرار نشوم؟ امسال دو میهمان جدید هم با خودمان آوردیم. دو طوطی جیغ جیغو و فضول مثل تو اما این کجا و جیغ جیغ شادمانه تو کجا. رفته ای و همه ما را از تک و تا انداخته ای و ساکت کرده ای . عمو می گفت هنوز باور نمی کنم خبر رفتن زهرا را. عمویی که تو را سالی یکی دو بار می دید. ما چطور باور کنیم این درد ابدی را؟


دلتنگ زیباترینم

 "بابادی"
  • بابای زهرا

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی