زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

جوجه گنجشکه

سه شنبه, ۱۰ مرداد ۱۴۰۲، ۱۱:۴۸ ق.ظ

زهرای بابا سلام

امروز صبح گنجشکی که به زحمت بزرگش کرده بودم و همه دلبسته اش بودیم خیلی بد مرد. من را جای مادرش گرفته بود و سخت از من جدا می شد. مدتی هست مرتب صبحانه نمی خورم. امروز با این که تمایل چندانی نداشتم نشستم و بعد که بلند شدم "ماما" داد زد که بمیرم گنجشکه له شد. "دادا" نعره کشید و گریه اش بلند شد. دلم کباب شد. طفلک دانه پلو که مامان براش ریخته بود برداشته بود و روی فرش می خورد و فرش هم همرنگش. گنجشکه هم از من خاطر جمع فرار نکرده بود و من هم نفهمیدم و روش نشستم و جالب این که اصلا در تمام این مدت نفهمیدم گنجشکه زیرم است! همه اش می گفتم می برمش شمال. همانجا دخترم را شوهر می دهم. اگر یکی دو هفته دیگر خدا مهلت می داد می خواستم ببرمش خانه آقاجان همانجا که پیدا کرده بودمش آزادش کنم تا هم جفتش را پیدا کند هم شاید مادرش را. انگار قرار نیست دختری برای من بماند حتی اگر گنجشک باشد.

یک روز صبح خیلی زود بلند شدم و رفتم توی حیاط . دیدم چند فضله بزرگ روی شیشه ماشین است. دقت کردم جوجه یکی دو روزه گنجشکی روی شیشه ماشین کنار برف پاک کن گیر افتاده بود.

برش داشتم و با نوک پیچ گوشتی باریک پلت خیس خورده بهش دادم. قشنگ تا چینه دانش نوک پیچ گوشتی را فرو می برد. روز قبلش هم یک جوجه از زیر شیروانیها افتاده بود پایین ولی مرده بود. این عمرش تا اینجا به دنیا بود و زنده ماند. با ما مسافرت می آمد و همه جا می بردیمش. شمال چه لذتی می برد چون حشره و پشه زیاد بود و به آنی آنها را توی هوا می زد. " ماما" می گفت: ببریمش " عمه و بی بی" ببینش. می گفتم نه هر چه زودتر شمال آزادش کنیم بره سر زندگی طبیعیش. انگار قسمت نبود.

هر شب آبچکان سینک را می بستم و آب را باز می کردم تا حسابی حمام کند. بعدش لای پارچه می گذاشتم تا خودش را خشک کند و بعدش می آمد توی زیرپوشم و می خوابید تا گرم بشه. همیشه وقت خواب می آمد توی دستم و با من می خوابید جز آخر شب که بعد خوردن آخرین پلو می پرید پشت ساعت یا بالای پرده تازه دیشب براش توی تشت خاک گذاشتم تا حمام خاکش را بکند. گاهی تا ظرف آجیل می دید می رفت و داخلش حمام می کرد و همه چیز را پاش پاش می کرد.

چه قشنگ به "ماما" حالی می کرد پلو می خوام. می رفت کنار یخچال و هی پرهاشو تند تند تکان می داد که یعنی غذا بده. پلو را که می دید از خوشحالی جیغ می کشید. عاشق پلوی گرم بود. تا سفره خالی پهن می شد هر کجا که بود ظاهر می شد و هی پرپر می زد. هم سفره ما بود و چون از اول با ما بود مثل بچه اجازه می دادیم از بشقابمان بخورد. میوه دستت می دید حتما شریک می شد و نوکی باید می زد. دانه انگور را بر می داشت و فرار می کرد و گوشه به خیال خودش دنجی می خورد. گیلاس بیرون یخچال بود سوراخ سوراخش می کرد.

رفتن این گنجشک هم بدجور دلمان را سوزاند. آن هم اول صبحی. انگار هیچ وقت ما نباید در این خانه شادی و دلخوشی داشته باشیم!

به ذهنم رسید نکند خواب عصر عاشورا مفهومش این بود. 4-5 ماهی حدودا با ما بود و رفت.

شاید خدا ما را وسیله کرده بود چند صباحی در خدمت این آفریده اش باشیم. کاش این طوری نمی رفت. احساس گناه دارم. آن دنیا من را ببیند چه خواهد گفت؟!

  • بابای زهرا

دختر بابا

زهرا سادات

گنجشک

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی