زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۱۶ مطلب در تیر ۱۳۹۷ ثبت شده است

زهرا جان سلام امروز سومین روز است که به عشق تو آمده ام شمال و جای تو بین ما خیلی خالی است هر چند یادت دمی فراموش نمی شود و همه اش  "زهرا" حرف مجلس است اما چه فایده وقتی نیستی. هر طور بود پیش از غروب خودم را رساندم سرخاکت. بابا جان دلم داشت از سینه بیرون میزد.نمی توانستم دوریت را تحمل کنم.فردایش که تنهایی آمدم  بعدش نمی توانستم از جایم بلند شوم. دیگر پاهایم قدرت گذشته را ندارند.باید دست به زمین بگیرم .قلبم از دیروز انگار خالی شده و ضعفی شدید جایش را گرفته. چطور  قبول کنم تو زیر خاکی و من آن بالا. فکر رفتن خودم و مادرت را صدها بار کرده بودم اما تو هرگز. چطور پدری حتی جرات فکرکردن به این را بکند که دخترش عزیزش همه عشقش  بمیرد.کاش فقط مرگ بود. دیدم چطور به ستم جلوی چشمانم به آنی کشته شدی و پرپر شدی. بابا جان دل همه ما برایت تنگ شده است. نیستی که ببینی که شالیزارها همه سبز و پر شده اند. آن زمان که تو بودی تازه داشتند نشا می کردند.خیلی ها هم هنوز خزانه داشتند. اما الان همه جا یک دست سبز سبز است. شاید هم همین جایی و خودت بهتر از من از آن بالا بالاها داری اینجا را نگاه می کنی.ببین چقدر سبز است!من همیشه اینجا را دوست داشتم.خصوصا صبح ها که دماوند هم پیداست. پیش از این که تو بیایی اینجا مزرعه رویایی من بود.هنوز هم دوستش دارم. اما همه چیز به زیبایی قبل نیست. تو نیستی که ببینی. نمی دانم شاید تو هر روز این مناظر را می بینی. بدنت که اینجا به خاک این سرزمین سپرده شده شاید هم هر روز اینجاها می چرخی و چکمه هایی که  عید امسال "گلی" جونت برایت خرید می پوشی و تنهایی می روی سراغ "جوک جوک ها" و کلی با مرغ و خروس و اردکهای مادر بزرگ بازی می کنی!نمی دانم امروز سرخاکت بودی یا نه. بعد 50 روز و اندی آخر سنگ مزارت را گرفتم و نصب کردم.  شاید خدا اجازه داده بود و پیش ما بودی شاهد و ناظر همه چیز.  نمی دانی چقدر سخت است پدربزرگ خودش ملات گور(چقدر گفتن این کلمه سخت است) نوه اش را درست کند و پدر خودش سنگ را سر جایش بگذارد. اگر دنیا به روالش می بود باید جای ما عوض می شد و زمانی تو و برادرت و شوهرت! این کارها را برای ما می کردی اما داد از این دنیا بیداد از این دنیا خدا می کند هر چه دلش می خواهدهنوز کتیبه ات مانده که آیه های رویش عبرتی باشد برای مردم فراموشکار این دنیا و دیدن چهره معصوم در خاک رفته ات تذکری که هیچ کسی برای ماندن در هیچ زمانی مصون نیست. نمی دانم چرا این همه هشدار هست و هیچ گوش شنوایی نیست.عرضی نیست جز به ما سربزن  به لحظه ای دیدار در خوابت  هم خشنود می شویم. چشم انتظارمان نگذار!

  • بابای زهرا

لالایی

۰۷
تیر

  • بابای زهرا
زهرا جان سلامامروز صبح اتفاقی در کمد لباست را باز کردم و دیدم این لباس آویزان استشاید مامانی برایت پوشیده باشد که اندازه ات را ببیند ولی هرگز این لباس را نپوشیدی که میهمانی یا بیرون بروی یا حتی توی خانه چند ساعتی بپوشی. نو و دست نخورده مانده بود برای مناسبتی که بپوشی و هرگز نپوشیدی.هر وقت که برای برادرت لباس می خریدیم با مادرت می گفتیم چقدر تنوع لباسهای دخترانه زیاده. پسرانه که همش خط خطیه فقط رنگ خطهاش فرق می کنه. دخترانه چقدر تنوع طرح و رنگ داره. دوست داشتیم بعد داداشی خدا بهمون دختر بده براش لباسهای دخترونه خوشگل بخریم. خدا دختر داد تو بودی زهرا جان. داشتی به سنی می رسیدی که دیگه لباسهای خوشگل خوشگل بپوشی که خدا امان نداد و تو رو برد پیش خودش. نمی دونم خدا فکر دل ما رو نکرد؟ هر چی چیز خوب هست پیش خودش می بره.مال خودشه ولی ما چی؟دیگه این پیراهن مونده و حسرت دل ما که یک بار شده برات بپوشیم و ببریمت مهمونی بهشون بگیم ببینید چقدر دخترمون خوشگل شده چقدر این لباس بهش میاد!راستی اونجا که هستی چطوره؟اونجا هم لباس دارید یا همه این حرفها فقط برای اینجاستبیا بخوابم یک کم از اونجا بگو قول میدم تا روزی که بیام پیشت رازنگهدار باشم!
  • بابای زهرا
زهرا جان سلامبابایی دیروز بعد 48 روز تازه متوجه شدم مادرت سر نمازش با تو صفا ! می کنه. هنوز خیال می کنه کنارشی.روزهایی که سرنمازش کنارش بودی و هی مهرها رو از سر جانماز بر می داشتی یادش نرفته که هیچ یاد اون خاطرات رو هم زنده می کنه.دیشب وقتی سجادشو پهن کرد. رفت چادر نمازتو به همون شکلی که می پوشیدی بعد رو جانمازش می خوابیدی و هی مهر ها رو می گرفتی پهن کرد و نماز خوند و قرآن.منم دیدم و اشک ریختم و سوختم. حیف که اون حجم بدن نازت زیر اون چادر نبود. فقط پارچه ای بود که بوی تو رو می داد. یک ماه نشد که  بی بی  برات خریده بودش که رفتی. یعنی هیچ چیز این دنیا برات دوست داشتنی نبود که به خاطرش بمونیباباجان سخته که مادر باشی و عزیز شیرخوارت کنارت نباشه.اون لحظات شیرینی که بهش دادی نمی تونه فراموش کنه. کی می تونه فراموش کنه زمانی که با یک فرشته بوده رو که ما بتونیم چیزی ندارم بگم جز این که مثل خودت هی بگم  ای بابا ای بابا...ای خدا چی می شد باز هم دخترم سر جانماز مادرش دراز می کشید و شیطنت می کرد. کجای دنیای تو رو تنگ کرده بود دختر به این کوچکی؟ جای کیو گرفته بود که باید می رفت اینم به این شکل خدایا این دنیا که  از دستم رفت ولی اون دنیا حتما باهات حساب می کنم!
  • بابای زهرا

حال ما

۰۳
تیر
زهرا جان!حال همه ما خوب استاما تو باور نکنبابا جان!انصاف نبود سهم من از تو قاب عکسی باشد و خاطره ای
  • بابای زهرا

دلتنگی

۰۲
تیر
زهرا جان  سلام
دختر بابااگرچه رسم است کوچکتر به بزرگتر سلام کند اما روح تو بالاتر از من ایستاده است. خیلی خیلی خیلی زودتر از آنچه باید بزرگ شدی. تو مثل بالغ زنی در این دنیا و من مثل جینی در شکم مادر. طبیعی است که الان تو بهتر از من می فهمی و بزرگتری.
بابا جان دلم برایت تنگ شده خیلی تنگ شده  طوری که احساس می کنم جایی برای کس دیگری ندارد حتی گاهی برای برادر عزیزت که این قدر عاشفانه دوستش داشتی. دیگر ظهر ها و غروبها کسی نیست که دم در بدود و آغوشش را برایم باز کند. آغوشم به انتظار تو باز مانده.کاش نمی رفتی. بابا جان  هر جا بی تو رفتم نبودنت سنگینی می کرد حتی حرم امام رضا هم رفتم ولی آرام نشدم. رفتن برای تو زود بود.نمی دانم آن خدایی که پیشش هستی چرا من را پیش مرگت نکرد؟این همه گفتم الهی بابا فدات بشه چرا نشدم و جلو چشمانم  پرپر شدی.کاش روزگار مسیح بود و معجزه زنده شدنت را خواهش می کردم.مگر می شود دختری به این کوچکی این همه عظمت حضور داشته باشد؟! هیچ زمان و مکانی نیست که یادت از دلم برود یا نبودنت را احساس نکنم. بابا جان حالا که نیستی دست کم به خوابمان بیا. حتی برادرت هم با همه معصومیتش می گوید زهرا را خواب نمی بینم. بیا بابا همه ما دلتنگتیم.منتظریم  دست کم در خواب در آعوشت بگیریم و درد فراقمان را تسکین بدهیم. بابایی این کابوس دنیا حالا حالاها بیداری ندارد. باید در فراقت بسوزیم تا از این خواب بیدار شویم و بگوییم :خواب بود؟ چه خواب بد و هولناکی! بیا و با نگاهی و لبخندی به این کابوس رنگ رویا بده. به همان لحظات خواب راضیم. بیا که دیگر طاقتی نمانده. منتظرتیم  بیشتر از این ما را چشم انتظار نگذار.
 
قربانت
بابایی(بابادی)
  • بابای زهرا