زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۳۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جدایی» ثبت شده است

زهرا جان سلام

کجایی بابا که این قدر دور از دسترسی؟ دور از دسترس ولی نزدیک.کجاست آنجا؟

نه نشانی و نه خبری! آخر کجا رفته ای که انگار سالهاست رفته ای اما با هر نگاه به عکس و فیلمت انگار همین جایی اصلا جایی نرفته ای.انگار پیش کسی هستی و قرار است برگردی.آخر این واژه مرگ چه می کند با آدمها که این طور بینمان جدایی می افکند. بابا جان! این چه دنیایی است که رفته ای؟هر چه فکر می کنم نمی توانم ماهیت آن دنیا را درک کنم.چرا یک ذره  فقط یک ذره از آنجایی که هستی نشانم نمی دهی. به قدر آرامش دلم.کاری به عقل و فلسفه و دین ندارم. باور هم دارم هستی و دنیای دیگری هم هست که اگر نداشتم به این بازیهای دنیوی و سرگرمی های گول زنک بچگانه مردم دنیا ادامه نمی دادم . به قدر رفع عطش دیدن آن دنیا، نمی شود؟!

 

  • بابای زهرا

دومین خواب

۲۲
ارديبهشت

زهرا جان سلام


پنج شنبه صبح 20 اردیبهشت 97 فردای خاکسپاریت بود که پسر خاله مجبور بود برای امتحانش به تهران برگردد. برای همین سحر حرکت کردند.


عرفان می گفت:


"تا صبح 3 بار خواب زهرا را دیدم. هر بار خانه شوهر خاله مامان بودیم. جمعیت زیادی دور تا دور خانه بودند و زهرا را تشویق می کردند. پیرمردی جدی دست زهرا را گرفته بود و زهرا هم با حالتی از غرور سرش را برای جمعیت تکان می داد. زهرا طوری می خندید که دندانهایش دیده می شد. هر بار که خوابیدم و بیدار شدم این خواب را تا صبح در مسیر تهران دیدم."


وقتی عکس "آقا" پدربزرگ یا به عبارتی"باباآقایت" را نشانش دادم گفت: با اطمینان نمی تونم بگم ولی خیلی شبیهش بود.


باباجان کاش همینی باشه که فکر می کنم. نه عمو نه عرفان هم  را دیده بودند و نه پیش هم بودند. دو روز متفاوت خواب دیدند و از خواب هم بی خبر بودند. حدس می زنم خواستی خبر بدی که کجا و در چه حالی هستی.


هنوز که هنوزه با علم به حال تو حال ما هنوز خرابه. نه به خاطر این که نگران جایگاهت هستیم به خاطر این که دلتنگت هستیم. خدا طوری مهرت تو دل ما جا کرد که بعد یک سال با کوچکتریم اشاره ای اشکمون سرازیر میشه.


" بی بی" زنگ زده بود تسلی دلم بشه تو سالگرد رفتنت ولی آخرش گفت: "یکی می خواد بیشتر از همه به خود من تسلیت بگه به خاطر زهرا".


نمی دانم!


==============================

خانه شوهر خاله مامان زهرا باغ سرای بزرگی است که روبروی خانه پدربزرگ زهراست.

  • بابای زهرا

یک سال گذشت

۱۸
ارديبهشت

زهرای بابا سلام


دخترکم امروز دقیقا یک سال است که از پیش ما رفته ای. دل همه ما را سوزاندی و هنوز مرهمی بر این داغ دل پیدا نشده است.

صبح سه شنبه 18 اردیبهشت 1397 خورشیدی حدودا 9:10 تا 9:25 دقیقه صبح در پارکینگ ساختمان ... ناگهان دست اجل از راه رسید و تو نوگل زندگی من بالاترین دلبستگی دنیایی من را چید و تو را با خود برد.

باباجان! در این ساعت صبح که وقتی بیداری همه است چه وقت این بود که چشمان درشت و سیاهت را ببندی و بخوابی؟ بخوابی برای همیشه. وقت بیداری کی می شود عزیز دل بابا؟!

خسته شدم از این همه انتظار.

می گویند: وقت رفتنت بوده، اگر امروز نمی رفتی  اندکی بعدش باز می رفتی چون قرار بر رفتنت بوده. به قول خودت:" من فرشته کوچک خدایم نیامده ام که بمانم!". بابایی یعنی عقیقه ات کشک بود؟ آن صدقه دادن هر صبح "ماما" بیهوده بود؟ آن همه دعا و آرزوی سلامتی ما برای شما بی فایده بود؟

معصوم من حلوای قند بابا چرا خدا تو را از ما گرفت؟ مایی که همه ثروتمان شما دو تا بودید. نمی دانم!!!

چه ساعاتی بود ساعات سه شنبه نحس

 بین هوا و زمین در نور زیاد معلق بودم ولی با همه می گفتم و می نشستم و می رفتم

گاهی چقدر خوب است این مرفین! نمی گذارد چیزی بفهمی. اگر نبود آمپول خواب آورش چطور می توانستم این لحظات را تحمل کنم. بعد این خواب عمیق و طولانی بود که توانستم به "ماما" بگویم: که هرگز بر نمی گردی و  "ماما" به خاطر رخوت و منگی آن بود که توانست این خبر را بشنود و جان ندهد.


با گیجی از من پرسید: یعنی زهرا آی.سی.یو نیست؟ یعنی رفته؟ و گفتم: که هرگز بر نمی گردی. 

 چه کسی حال مادری را درک می کند که احساس می کند وقت شیر خوردن کودکش شده است اما طفل بی گناهش روی سینی سرد سردخانه برای همیشه خوابیده است. گاهی لازم به توضیح نیست اگر حسی باشد و شعوری  درکش می کنند


زهرای بابا
دختر بابا
نازگل بابا
دلبر بابا

این حرفها را مدتهاست به کسی نگفته ام. روی دلم تلنبار شده است. چنگ می اندازد به قلبم و فشارش می دهد


کجایی بابایی؟

تحمل یک سال دوری کافی نیست؟ اگر قرار بود به خاطر همه گناهانم ادب بشوم شده ام. بیا. دست کم گاهی هم به خوابم بیا.

بیا بابا که دارد عنان صبرم از کف می رود 
...


  • بابای زهرا

سردخانه

۱۲
آبان
زهرای بابا سلام   امروز ظهر گذرم به سردخانه بیمارستان افتاد همانجایی که یک شبانه روز بدنت را آنجا امانت گذاشته بودم و از دور یاد لحظه ای افتادم که دیدمت. سینه ام بالا پایین می رفت و اشک چشمانم را پر کرد. باید رعایت کرد. جلو مردم باید این احساس را درونت انباشته کنی اگر نه فردا دیوانه، روانی... یا هر چیزی ممکن است صدایت کنند. وارد سردخانه که شدم مامور آنجا دری را نشان داد و گفت آنجاست. خواستم بازش کند. در را باز کرد و کشو  آن را بیرون کشید. کیسه زیپدار بزرگ سیاه رنگ حمل جسد بود که فقط  تن کوچک تو بخش کوچکی از آن را پر کرده بود. دل نداشتم بازش کنم. گفتم بازش کند. تا زیر سینه ات زیپ را پایین کشید. صورت نازت به یک طرف خم شده بود.رد خون خشک از بینی و دهانت با این که تمیزش کرده بودند به جا مانده بود. با دست آن موهای قشنگت که خون رویش بسته بود را کنار زدم. نزدیک پیشانی و گیجگاه در هر دو طرف شکسته بود.پل بینی ات هم شکسته بود و کبود بود و بادکرده. همان بینی نازک کوچکت. خم شدم و بوسیدمت. همان لپهای نرم و گرمی که همیشه "ماما" می گفت این جور نبوسش ریشت صورتش زخم می کنه. می گفتم خوب کاری می کنم مال خودمه! حالا این لپها سرد و سفت شده بود عین چرم .  آنجا بود که پذیرفتم رفته ای و دیگر برنخواهی گشت. کمرم همانجا شکست. اشکهایم فوران می کرد و گلایه ام از خدا شروع شد. گفتم خدا همیشه از تو می خواستم من را با بچه هایم آزمایش نکنی و کردی. همیشه وقتی از لذت شادی دیدن شما سرخوش می شدم به مامانی می گفتم چقدر خوبه که معمولا پدر و مادرها زودتر از بچه ها می میرند که مرگ فرزندشان را نبینند و خدایا تو این کار را هم با من کردی. نمی دانم چرا وچطور ولی گوشی را درآوردم و چند عکس از چهره زجرکشیده ات گرفتم تا شاید با دیدنش خودم را شکنجه و تنبیه کنم یا به مردم نشانش بدهم و بگویم :ببینید زهرای من قبلا این بود و حالا این شد، نمی دانم. الان هم حالم خراب است شاید می نویسم که فشار این خاطرات برداشته شود یا شاید درد دلی با خودت می کنم که نظاره گر من هستی دلتنگت"بابادی"
  • بابای زهرا

آخرین واکسن

۰۵
آبان
زهرای بابا سلامپنج شنبه، جمعه گذشته اومدیم سر خاکت.حتما خودت بودی ولی راستش بابایی دیگه زیاد نمی تونم به خودم بقبولونم زهرای من اینجا زیر خاکه. انگار با اون بدنی که اونجا گذاشتیم دارم غریبه و غریبه تر میشم. گاهی اینجا بیشتر احساس می کنم پیشمی یا بیشتر حال و هوات می کنم تا وقتی که میام سرخاکت. انگار تو تنهایی و خلوت عکس و فیلمت بیشتر بهم آرامش میده تا جلو چشم مردم کنار سنگ مزارت بشینم.این فیلم مال شب اون روزی هست که آخرین واکسنت رو زدی و ما خوشحال بودیم که دیگه تا 6 سالگی از تب و خطراتش برات خاطر جمعیم. غافل از این که که 2 ماه دیگه خدا تو رو از ما می گیره اونم اون طوری. چقدر تو "دادا" بد تب بودید. "ماما" به خاطر هر واکسن 3 روز و 3 شب خواب نداشت و همش یا پاشویه و بدن شویه می کرد یا تب بر می داد و مواظبتون بود تا تب برطرف بشه. چی بگم ؟خدا نگذاشت خوشی و خاطر جمعی به ماما مزه بده؟! میگن گمان بد به خدا نبرید ولی هر چی سعی می کنم نمی تونم بفهمم آخه چرا؟ چرا باید می رفتی؟مگه روی این زمین خدا به اندازه تو جا نبود؟ این همه جنایتکار و بدکار و دزد و ... هستند و راست راست روی زمین راه می روند و فسادشان را می کنند و حتی امثال تو را در جای جای دنیا به خاک و خون می کشند.آنها هستند ولی تو فرشته کوچک من اینجاجا نداشتی؟ نمی دانم بابا. همه چیز را به حساب حکمت خدا می گذاریم که از آن بی خبریم من هم حرفی ندارم که شاید بگویند: نگو خدا خشمش می گیره. هر چند من خدای بیشتر مردم را قبول ندارم  که به سرانگشتی قهر می کنه و خشمش می گیره و زود می خواد ما آدمهای کوچک بی سروصدا و خیلی معمولی رو خاکستر کنه ولی با دم کلفتها کاری نداره. هی بابا!بابا جان اینجا واکسن 18 ماهگی رو زدی و شب از 3 هم گذشته و مواظبیم تبت بالا نیاد. مامانی رفته تو اتاق برات آب سیب بگیره بخوردی که التهابت کم بشه. همون چند دقیقه "ماما" رو نمی بینی  بی قراری می کنی و هی سراغش می گیری چطور الان یادش نمی کنی؟بابا جان غم تو یک طرف غم بی قراری ماما و دادا برای تو یک طرف. می بینم که برات می سوزند و حتی دادا به این کوچکی غمشو تو دلش می ریزه که ما ناراحت نشیم و من هم عاجز عاجز فقط می بینم و کاری نمی تونم بکنم. داداشی هر چند خیلی خودداری می کنه ولی نمی تونه تو حرفاش یا بازیاش دلتنگی نبودنت رو پنهان کنه. نمی دونم خدا می خواست ما رو امتحان کنه می خواست من تنبیه کنه یا هر چیزی با این طفل معصوم چکار داشت؟ هر کار داشت و داره خودش به خیر کنه ان شا الله.[ ]
  • بابای زهرا

چهار ماه گذشت

۱۹
شهریور
زهرای بابا سلامدختر نازم دیروز  چهار ماه گذشت از پرکشیدنت. چه زود باز هجدهم یک ماه دیگر آمد و ما تو را در کنارمان نداشتیم.  چه ساده به زبان می آید چهار ماه در حالی که هر روز روز اشک و ماتم ماست. هر لحظه چشمانمان هوای گریه دارد و هوای قلبمان طوفانی است. در عجبم که چطور توانستم طاقت بیاورم. این همه بی عاری!بابا جان! نگو که پیش خدایی و آنجا خیلی خوش می گذرد.آخر مگر ما دل نداشتیم. کاش بابا به قربان آن دست و پای کوچکت می رفت و سرش له می شد اما سر ناز تو نازنین دخترم این طور نمی شد. همه خانه را فرش کردیم که مبادا زمین بخوری و سرت طوری بشود اما خدا با ما چه کرد!در غیر باورترین شرایط  تو را از ما گرفت آن هم با ضریه یک ماشین و کوبیده شدن سرت به زمین و عبور بیرحمانه ماشین از روی سرت. آخر کجا باورمان می شد قرار است سرنوشتت این گونه باشدبابا جان! دلم از تو خالی می شود هر بار که یادت هجوم می آورد. انگار با قاشق از تو آن را بتراشند و فقط دیواره ای بماند که هر لحظه ممکن است از هم بپاشد. دیگر نایی حتی برای بلند شدن هم نمی ماند. نمی دانم این مصیبت بلا بود یا آزمایش هر چه بود و هست سخت است سخت تر از حد تصورچهار ماه گذشت بی خنده هایت، بی تو، با این غم بزرگ چه کنمسوگوارتبابادی
  • بابای زهرا

خاطرات

۲۵
تیر
یکی بیایدخاطراتم راقانع کند                                  که او دیگر رفته                                                                                  دلم حرف مرا باور ندارد
  • بابای زهرا
زهرای بابادختر بابانازگل بابادلبر بابا سلامیادش به خیر چقدر این طوری نازت می کردم و قربون صدقه ات می رفتم. چقدر من بی عارم  که زنده ام و تو زیر خاکی. کاش پیشم بودی و زندگی ما رو رونق و صفا می دادی!درست الان صبح دوشنبه 18 تیرماه دوماه (63 روز) است که از بین ما رفتی و پر کشیدی انگار نه انگار مال این خاک و زمین بودی. بابا جان  چه شبهایی که می خواستم جدا از تو بخوابم اما با ملاحت میامدی و مجبورم می کردی که بلند بشم بیام پیشت بخوابم و تا صبح مشت و لگد نثارم می کردی چون جا تنگ می شدی و خوب نمی تونستی غلت بزنی. بابایی تو یک شب بدون من نمی خوابیدی چه شد که این طور  غریبی کردی و برای همیشه در عمق آن گور تاریک خوابیدی؟ نه قطعا خودت اونجا نیستی و اون بدن و خاکی که توش خوابیدی فقط نشونه ای از حضورته و چه بی خیالم من که این همه روز رو بی تو تونستم سر کنم و هنوز روی خاک ایستاده ام. نمی دونم چطور شد اون روز شوم  تونستم بیام تو سردخونه و بالای سرت بشینم و ببوسمت و اشک بریزم و مویه کنم و سر نازتو لمس کنم. سری که همیشه موهاشو من شونه می کردم و گره موهاشو باز می  کردم ولی الان خون آلود و به هم چسبیده بود. ولی بابایی همونجا کمرم شکست.باورم شد که دخترم زهرای نازم برای همیشه از پیشم رفته. وقتی که بوسیدمت سرد سرد بودی بابا . چقدر شاد بودم وقتهایی که می بوسیدم و می بوییدمت. گل زندگی من بودی.بابایی سردی سردخونه همه گرمای  تنت رو برده بود. چهره زجر کشیده و خون آلودت مظلومیتی داشت که کبابم می کرد. همیشه به مادرت می گفتم:چقدر خوبه که معمولا پدر مادرها زودتر از بچه هاشون می میرن و همیشه به خدا  می گفتم: خداجان من تو امتحان فرزند مردودم.لطفا امتحانم نکن چون نتیجه اش پیشاپیش مشخصه. من مردودم.  ولی خدا هر دوتاشو انجام داد مرگ فرزند رو نشونم داد و باهاش امتحانم کرد و چه بد امتحانی بود! به قول عمو امیر مگه تو تعیین می کنی خدا چکار بکنه!بابا جان این شبهای بی من چطور گذشت؟ برای من که سخت بود .شب اولی که بی تو سر شد باورم نمیشه واقعا حال و شعورم سرجاش بود که تونستم طاقت بیارم تو تنها توی طبقه سردخونه باشی و من کنارت نباشم و راحت! بخوابمبابا جان این شبهای تنها در خاک خوابیدن چطور بود؟ ما که شبی بی اشک و آه نداشته ایم و بالشتت به نشانه حضورت کنارمان بوده است و با گریه و دلتنگی به خواب رفته ایم و تو گویا سری به ما نزدی. نمی دانم شایدم هم پیش ما بودی ولی چرا به خوابمان نیامدی؟ همیشه انگار با این رویا به خواب رفتیم که جایی هستی و قرار است برگردی.63 شب فراق تو را گذراندیم و مجبوریم به قبول  واقعیت که دیگر برنخواهی گشت. دعا می کنم و تو هم پیش خدا دعا کن خدا دست کم با دادن یک دختر درست عین خودت با همه شکل و شمایل و اخلاق و رفتار خودت انگار که مجسم زهرای  من باشد دل ما را آرام کند و شادی رفته را به خانه مان برگرداند.الهی آمین. دعا کن بابا جانبابایی احساس کسی را دارم که ابتدای راهی ایستاده است و مسافری دارد در راه که به سمت مقصدی می رود و هر لحظه دورتر و دورتر می شود محو می شود در غبار فاصله. اما نه نمی گذارم فراموشی دنیا و روزمرگی آن تو را از یادم ببرد. همیشه در قلب و یادمی و خاطرات شیرین بودنت زنده استدوستت دارم بابایی
  • بابای زهرا