زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

دلتنگیهای یک پدر در فراق دختر20 ماهه اش

زهراسادات: دختر بابا

پدری که ناباورانه دختر عزیزش جلو چشمانش پرپر شد

بایگانی

۸۵ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زهرا سادات» ثبت شده است

زهرای بابا سلام

 

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

روز تولدت خیلی دلم می خواست کیک می خریدیم می بردیم یکی از خانه های بچه های بی/بد سرپرست. خب به خاطر نزدیکی اربعین و حرمت محرم/صفر نشد. به جاش با "ماما" رفتیم دم در یکی از این خانه ها که بین خانه های دیگر کمتر مورد توجه هستند. تعدادی پسر بچه هستند و حدود دبستان. خانه های دیگر را خیلی از مردم مرتب به آنها سرمی زنند چون یا دختر بچه اند یا کودک و نوزاد. از خانم مربیشان پرسیدم الان که سریع بتوانم برای بچه ها بخرم چه چیزی نیاز دارید؟ گفت: بیشتر خوراکی و الان هم مرغ تمام کرده ایم و یک وعده شاید بیشتر نداشته باشیم. گفتم برای بچه ها بستنی بگیرم؟ یکی از بچه ها که توی حیاط بود شنید و خودش را به خانم مربی چسباند و گفت بستنی بگیره. رفتم و برگشتم. همان نزدیکی مرغ و گوشت بود. عمو سفارش کرد به فروشنده که جنسش خوب باشد. در حین برش مرغ رفتم سوپر بغلی و بستنی هم گرفتم و بعد همه را بردم تحویل مربی دادم.

خیلی دلم می خواست آن لحظه بدانم برای تو چه اتفاقی می افتد؟ این هدیه را به چه شکلی دریافت می کنی و چه تاثیری بر حال آن دنیایت دارد؟

انگار همین فکر همزمان به ذهن "ماما" هم خطور کرده بود.همین حرفها را بهم گفت.

بر خلاف سالهای قبل سر خاکت کیک و شیرینی نبردند. قصد داشتم پول بفرستم بگیرند ولی شرایط مناسب نبود.

 

بابا جان همه ارتباطهایت را با خانواده قطع کرده ای. عمو چیزی نمی گوید شاید هم ارتباط دارد ولی دیگر ساکت شده است.

پسر عمو که خیلی هم خوب ارتباط می گیرد و چیزهای عجیبی می بیند تا به حال هیچ حرفی از تو نزده است.

 

شاید آن قدر بالا رفته ای که دیگر ارتباط با اینها هم برایت سخت و فرساینده روح است.

 

هر چه هست خیلی دلم می خواهد از آنجا چیزی ببینم و بدانم پیش از آن که بمیرم.

 

دوستدارت

"بابادی"

  • بابای زهرا

جوجه گنجشکه

۱۰
مرداد

زهرای بابا سلام

امروز صبح گنجشکی که به زحمت بزرگش کرده بودم و همه دلبسته اش بودیم خیلی بد مرد. من را جای مادرش گرفته بود و سخت از من جدا می شد. مدتی هست مرتب صبحانه نمی خورم. امروز با این که تمایل چندانی نداشتم نشستم و بعد که بلند شدم "ماما" داد زد که بمیرم گنجشکه له شد. "دادا" نعره کشید و گریه اش بلند شد. دلم کباب شد. طفلک دانه پلو که مامان براش ریخته بود برداشته بود و روی فرش می خورد و فرش هم همرنگش. گنجشکه هم از من خاطر جمع فرار نکرده بود و من هم نفهمیدم و روش نشستم و جالب این که اصلا در تمام این مدت نفهمیدم گنجشکه زیرم است! همه اش می گفتم می برمش شمال. همانجا دخترم را شوهر می دهم. اگر یکی دو هفته دیگر خدا مهلت می داد می خواستم ببرمش خانه آقاجان همانجا که پیدا کرده بودمش آزادش کنم تا هم جفتش را پیدا کند هم شاید مادرش را. انگار قرار نیست دختری برای من بماند حتی اگر گنجشک باشد.

یک روز صبح خیلی زود بلند شدم و رفتم توی حیاط . دیدم چند فضله بزرگ روی شیشه ماشین است. دقت کردم جوجه یکی دو روزه گنجشکی روی شیشه ماشین کنار برف پاک کن گیر افتاده بود.

برش داشتم و با نوک پیچ گوشتی باریک پلت خیس خورده بهش دادم. قشنگ تا چینه دانش نوک پیچ گوشتی را فرو می برد. روز قبلش هم یک جوجه از زیر شیروانیها افتاده بود پایین ولی مرده بود. این عمرش تا اینجا به دنیا بود و زنده ماند. با ما مسافرت می آمد و همه جا می بردیمش. شمال چه لذتی می برد چون حشره و پشه زیاد بود و به آنی آنها را توی هوا می زد. " ماما" می گفت: ببریمش " عمه و بی بی" ببینش. می گفتم نه هر چه زودتر شمال آزادش کنیم بره سر زندگی طبیعیش. انگار قسمت نبود.

هر شب آبچکان سینک را می بستم و آب را باز می کردم تا حسابی حمام کند. بعدش لای پارچه می گذاشتم تا خودش را خشک کند و بعدش می آمد توی زیرپوشم و می خوابید تا گرم بشه. همیشه وقت خواب می آمد توی دستم و با من می خوابید جز آخر شب که بعد خوردن آخرین پلو می پرید پشت ساعت یا بالای پرده تازه دیشب براش توی تشت خاک گذاشتم تا حمام خاکش را بکند. گاهی تا ظرف آجیل می دید می رفت و داخلش حمام می کرد و همه چیز را پاش پاش می کرد.

چه قشنگ به "ماما" حالی می کرد پلو می خوام. می رفت کنار یخچال و هی پرهاشو تند تند تکان می داد که یعنی غذا بده. پلو را که می دید از خوشحالی جیغ می کشید. عاشق پلوی گرم بود. تا سفره خالی پهن می شد هر کجا که بود ظاهر می شد و هی پرپر می زد. هم سفره ما بود و چون از اول با ما بود مثل بچه اجازه می دادیم از بشقابمان بخورد. میوه دستت می دید حتما شریک می شد و نوکی باید می زد. دانه انگور را بر می داشت و فرار می کرد و گوشه به خیال خودش دنجی می خورد. گیلاس بیرون یخچال بود سوراخ سوراخش می کرد.

رفتن این گنجشک هم بدجور دلمان را سوزاند. آن هم اول صبحی. انگار هیچ وقت ما نباید در این خانه شادی و دلخوشی داشته باشیم!

به ذهنم رسید نکند خواب عصر عاشورا مفهومش این بود. 4-5 ماهی حدودا با ما بود و رفت.

شاید خدا ما را وسیله کرده بود چند صباحی در خدمت این آفریده اش باشیم. کاش این طوری نمی رفت. احساس گناه دارم. آن دنیا من را ببیند چه خواهد گفت؟!

  • بابای زهرا

خوابت را دیدم

۰۶
مرداد

سلام زهرای بابا

 

همین امروز عصر عاشورا خوابت را دیدم. به محض این که از خواب پریدم همه اش یادم آمد و از ذوق گریه ام گرفت. بلند بلند گریه کردم. "ماما" داشت برای هیات بچه های ساختمان حلوا درست می کرد. گریه اش گرفت بعدش گفت نکند این کار را می کنم زهرا خوشش آمده است. گفت: دفعه پیش که " بی بی" خوابت را دید آن هم محرم بود و ما خانه "بی بی" بودیم.

 

خواب می دیدم خانه بی بی هستیم و ماشین را درست سمت مقابل جای همیشگی کنار دیوار پارک کرده ام و داخل ماشین خوابم برده است. از خواب بیدار شدم و وسایل همراهم را بردم داخل خانه.  "بی بی" و شاید ماما و عمه سمت دیگر حیاط نشسته بودند و کنارشان هم دیگچه مسی بود درست کنار دیوار. وارد هال که شدم صدای ضعیفی می شنیدم که می گفت: باببا بابا ببابا بابا. یک دفعه نگران شدم  به "دادا" که توی خانه بود گفتم: زهرا کو؟ گفت: توی دیگه. با عجله و پا برهنه دویدم بیرون سمت دیگ که نکنه درش بسته شده و داری خفه میشی. بالای سر دیگچه که رسیدم دیدم درش باز هست و تو تکیه کردی به دیوار داخلی دیگ و دو دستت عین نشستن روی نیمکت پارک به دو طرف بازهست و با ناز و لبخند شیطنت آمیز نگاهم می کنی. خوشحال بودی این طوری سرکارم گذاشته ای.مثل همان وقتهایی که "ماما" را سرکار می گذاشتی و ادا در می آوردی. کلی قربان صدقه ات رفتم.  نمی دانم کی ولی چیزی پرسید شبیه این که چی شده این قدر قربانش می روی؟ گفتم: چهار پنج ماه بهم فرصت و اطلاع دادند قبل این که از دنیا بره قدرشو بدونم یا شاید گفتم: از اون دنیا برگردوندش یا عمر دوباره دادند بهش تا چهار پنج ماه پیشم باشه. همون طور که نگاهت می کردم . تصویر واقعا زنده نگاهت تو چشمام بود از خواب پریدم.

 

اگرچه بعدش کلی گریه ذوق کردم ولی الان خیلی خوشحالم. بعد از پنج سال انتظار میشه گفت این اولین و کاملترین خوابی هست که از تو می بینم در این حد که پس از بیدار شدن حس بودنت را داشتم.

 

 

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

2-3 هفته پیش ننه جان مرد. احتمالا خبر داری! مامان همه اش دعا می کرد لحظه احتضار پیشش بروی و کمکش کنی سختی این لحظه برایش آسان بشود.

مامان بزرگ که می رفت به مادرش سر بزند می گفت: این چند روز آخر همه اش لبخند می زد و می گفت اون دختر کیه بالا سرته. مواظب باشه نیفته! مامان بزرگ که دختر نداشت که زودتر آن دنیا رفته باشد. ننه جان هم اگر داشته و نوزاد یا کودکی بوده که مرده قاعدتا نباید پیش مامان بزرگ می رفت. به نظرم تو بودی که آنجا پیشش بودی. در حقیقت با مامان بزرگ می رفتی به ننه جان سر می زدی و او هم که روزهای آخر را می گذراند چشمش به آن دنیا باز شده بود و احتمالا تو را می دید. دیدنی که برایم حسرت شده است. 

قبلا دختربچه های کوچک را که می دیدم زیاد حس و حالی بهم دست نمی داد. اما حالا هر چه می گذره بیشتر دردم می گیره تا حدی که همه روز تا لحظه خواب عصبانی میشم و به هم می ریزم. حس تنهایی "دادا" که این روزها روشنتر بیانش می کنه مزید بر علت میشه. از خدا خشمگین می شوم و خیلی.. نه به خاطر بردن تو بلکه به خاطر اتفاقات بعدش. دلم می خواد از اینجا بروم. از محل کارم خسته شده ام. از این شهر خسته شده ام. حتی دلم می خواهد از ایران بروم نه مثل خیلی ها که عاشق آن ور آبند فقط برای این که وارد محیط تازه ای بشوم. کلا از این بودن و این سبک بودن خسته شده ام.

 

دختر جان به ما که هیچ حرفی نمی زنی. از عمو هم چیزی نمی شنوم ولی با اهل محل "ماما" ظاهرا جوری. می آیند پیشت و برایشان دلبری می کنی! همسر پسرخاله آقاجان که البته داغ بزرگ دختر جوان و نوعروسش روی دلش مانده و اصلا اهل هیچ مراسمی نبوده و حتی به آرامگاه هم نمی آمده است مامان بزرگ دیده و شنیده که با همراهش چند باری سر خاکت آمده است و می گفته : زهرا سادات  هی منو می کشونه اینجا...

نمی دانم چرا نباید بیایی خواب من و با هم باشیم تا روزهای این زندگی مادی آرام باشم به جای خوابهای مزخرفی که در مورد سیستم اداری مزخرفتر و کارمندان و ... چیزهایی که اصلا به آن فکر نمی کنم ولی اجبارا در خواب باید ببینم. نمی دانم به چه زبانی به خداوند مهربانت باید حالی کنم اصلا نمی خواهم در خواب ارتباطی با اهل این دنیا بگیرم. همین قدر که روزها می بینمشان کفایت می کند. نه برای این که فکر می کنم از آنها بهترم فقط برای این که حوصله کسی و چیزی را ندارم حتی اگر بنده برگزیده و مخلص خدا باشد. می خواهم در ذهنم تنها باشم. همین!

 

این ماجرای سنگ قبرت هم برایم پرسش شده. قبلا خودم به این نتیجه رسیده بودم سنگ مزارت همیشه سرد است یا دست کم سردتر از همه سنگهای آنجا حتی همان سنگهای سفید رنگش. نخواستم پر و بالش بدهم و به کسی بگویم. جدیدا خاله به "ماما" گفته است که چرا سنگ زهراسادات همیشه سرد است. همه سنگها را امتحان کرده ام ولی مال زهراسادات سردی دارد! این هم از آن مسائل آن دنیایی است که ما نمی دانیم یا ساختار سنگ مزار تو آن قدر خاص است؟

فروشنده می گفت سنگ هرات است و همین یکی مانده.

 

دلتنگت 

"بابادی"

  • بابای زهرا

زهرای بابا سلام

 

امروز یک ماه از پنج سال بعد رفتنت هم گذشت.صبح باران نرم و پری می بارید. با ماما آمدیم و گلهایی را که دیروز خریدیم کنار گلهایی که زن دایی کاشته بود جا دادیم. تمام آرامگاه را گشتم گلها و گلدانهای همه سالم و سرجایش بود. نمی دانم چرا گلهای تو را می برند. زن دایی گفته شاید چون سیدی برای تبرک می برند! خب چرا از ریشه! گفتم به اهل محل بگویید راضی نیستم آخرش نفرین می کنم. شاید هم معتادهای حقیر گلها را از ریشه می دزدند و برای خرده مواد می فروشند. عمو امیر میگه از بس لطف داری از بردن گلهای مزارت ناراحت نمیشی! از همین قدر خیررساندن هم راضی هست. نمی دانم.

 

امروز زیر این باران خیلی دلم هوایی شده بود. دیشب میهمانی بودیم احساس می کردم از توجه به بچه هایشان حساس شده اند.شاید خیال خام کرده اند دلم میل به بچه ها یا نوه هایشان کرده یا حسرتشان را می خورد. نمی دانم چکار کنم.محل بچه ها نگذارم گناه دارند. توجه بکنم بزرگترها رفتارشان ناراحتم می کند. از دوران مجردی همیشه سر به سر بچه ها می گذاشتم و هم سنشان می شدم. حالا...مردم نمی دانند بچه هایشان با همه معصومیت کودکانه شان در برابر تو و یاد تو حتی تار مویت هم نیستند. این را هم باید تحمل کنم و بگذارم به حساب جهلشان

...

 

 

  • بابای زهرا

روز دختر1

۳۱
ارديبهشت

زهرای بابا سلام

امروز روز دختر است و من تک دخترم را پیشم ندارم.نمی خواهم مثل سالهای گذشته تبریک بگویم و الکی خوش باشم. می دانم پیش خدایی و جایت بهتر از پیش من است اما من دوست داشتم دخترم پیشم باشد. روزی زانویم بنشیند و برایم وراجی بکند. من هم شانه دستم بگیرم و موهایش را شانه کنم مثل همان روزهایی که بودی

  • بابای زهرا

پنج سال گذشت

۱۸
ارديبهشت

زهرای بابا سلام

پنج سال گذشت و در این پنج سال سعی بالا پایین هایی را رفتم و رفتیم. از غم و غصه و دلمردگی رسیدم به این که باید زندگی کنم و البته گاهی باز بر می گردم به سر خط و همه غمهای عالم روی دلم آوار می شود. این روزهای آخر سال و اول سال نو خیلی امیدوار شده بودم که تغییری رخ می دهد. همه چیز داشت خوب پیش می رفت و من بدبین حسابی ذوق کرده بودم و پز فلانی را می دادم. نمی دانم چرا این طور شد. اصلا انتظارش را نداشتم. از کسی که این همه بعد خدا امیدم به او بود یک دفعه ناامید شدم. بدجور توی ذوقم خورد. زندگی برگشت سرخط. همان بی روحی و روزمرگی و خستگی روزهای بعد رفتنت. حرفی برای گفتن ندارم. کاش پاسخ این پرسش را می داد که چرا؟

چند وقت پیش یکی از بچه های همسایه خیلی مریض شد و تقریبا یکی دوهفته بستری بود. بعد که به خانه برگشت پدرش می گفت: خواهر کوچکش (حدودا دو ساله) خیلی ذوق کرده و مثل پروانه دور برادرش می گردد. تا شنیدم یک دفعه مثل پتک خورد توی سرم. "دادا" چطور؟ این همه سال داغ دوریت را تحمل کرده است یا بچه هایی که یک دفعه یکی از عزیزانشان را از دست می دهند. دلم برای همه شان سوخت.

"ماما" می گفت روزهای اول رفتنت همه اش می گفت بریم بیمارستان زهرا جون ببینم. می دونم دست و پاش شکسته . بدنش باندپیچی شده.اشکال نداره. بریم ببینیمش. طفلک چه روزها و ماههایی منتظر بود که برگردی. خیلی زود برای همیشه تنها شد. طفلک "دادا" !

 

  • بابای زهرا

رفتن خانم قچ قچی

۳۱
فروردين

زهرای بابا سلام

هنوز ساعتی نگذشته که "خانم قچ قچی" از این دنیا رفته است. تازه با دامپزشک هماهنگ کردم که ببرمش پیشش. یک دفعه "دادا" نعره کشید که مامان بیا خانم قچ قچی مرد و صدای گریه اش به آسمان رسید. از صبح از لانه اش بیرون نمی آمد و احساس می کردم سر حال نیست. غروب که بیرون آمد توان بالا رفتن از نرده ها را نداشت و حتی افتاد کف قفس. وقتی گرفتمش به عادت همیشگی می خواست گاز بگیره ولی توان همان هم نداشت. عاشق همین اخلاق دیوانه اش بودم همزمان که از دستم تخمه می گرفت می خواست انگشتم را هم گاز بگیرد! ولی وقتی بیرون قفس بود اول کار پرواز می کرد و روی سر یا شانه ام می نشست. مهربان بود ولی دعوایی. مثل مادر بزرگها بود. وقتی آب یا دانه نبود آن قدر صدایمان می کرد که متوجه می شدیم و وقتی می گفتم که فلان چیز تمام شده ساکت می شد و می رفت توی لانه.آقای جیک جیکی یا خانم تاب تابی یا توتو خنگوله اصلا این طور نبودند.یا وقتی شبها بی وقت صدا می کردم یا چراغی روشن می شد تا کمر بیرون می آمد و با آن چشمهای سیاهش با خشم و سکوت نگاهم می کرد طوری که یعنی نمی فهمی این وقت شب نباید صدا کنی و به نوعی خجالت زده می شدم. اصلا احساس می کردیم  تو توی خانه ای! جای تو جیغ جیغ می کرد و مثل تو هم خوابش و اصولا همه چیز زندگیش به عنوان یک طوطی مرتب بود. تاب تابی و طوطو هنوز بعد چند سال گیج می زنند.

بعد رفتنت بود که با دادا رفتیم طوطی فروشی در نگاه اول عاشقشان شدیم. اسمشان را گذاشتیم آقای جیک جیکی و خانم قچ قچی. مهارت بالایی در بریدن کاغذ داشت.گفت: عقیمند. بعد تعطیلات بیایید عوضشان کنیم. که بعدش دلمان نیامد. حتی تابستان گذشته از بس ماما گفت 4 طوطی زیاده زیاد پر می ریزند خواستم بفروشمشان که دادا گریه کرد و ماما گفت من بهش عادت کردم و من هم پشیمان شدم. واقعا بانمک خانه بود.

امشب که خانم قچ قچی رفت انگار تو را دوباره از دست دادم! در این 5 سال هیچ شادی وارد خانه ما نشده بود و سر و صدا و معصومیت این پرندگان تنها شادی خانه ما بود. هر صبح یا هر وقت از سرکار برمی گشتم سر وقتشان می رفتم و کلی نازکشی خانم قچ قچی را می کردم.

"ماما" شبهای جمعه می گفت ببین قچ قچی میاد یک چیزی می خواد بهمون بگه و امشب هم شب جمعه رفت! نکند تو را می دید! شاید امشب روی شانه ات نشسته و دارد جیغ جیغ می کند!

انگار هر چیز را که خیلی دوست داریم و دلبسته اش می شویم باید از دست بدهیم. وقتی تو دلبر شده بودی و تو را یک طرف و همه دنیا را یک طرف دیگر گذاشته بودم خدا ضربه ای زد و حالیم کرد که خیر نباید این طور باشد. حالا که این طور این قدر طوطی را دوست داشتم و می داشتیم او هم باید می رفت.

از دید دیگران شاید مسخره باشد ولی همه برایش گریه کردیم.البته وقت گریه ام به خدا شکایت می کردم که 5 سال شد شادی را از خانه مان بردی و تازه داشتیم امیدوارم می شدیم که همان اندک امیدمان را ناامید کردی. همین الان هم به نوعی بسته بندی شده کنار قفسش است تا فردا جایی دفنش کنم. دلم برای آقای جیک جیکی خیلی سوخت. طفلک امروز همه اش ناز قچ قچی را می کشید مجبورش می کرد غذا بخورد. نوکش را توی ظرف فشار می داد تا بتواند آب بخورد و تا آخرین لحظات هی با پا می رفت روی پشتش  و انگار تحریک یا ماساژ قلبی اش می داد.الان رفته توی لانه و درش را بسته است. اولش نگاه جسد قچ قچی می کرد و منتظر بود ولی وقتی دید دیگر صدا نمی کند ساکت شد و رفت.

گمان می کنم این تجربه مرگ عزیز هم برای "دادا" خوب بود تا با طبیعت سخت این دنیا بهتر آشنا بشود و عادت پیدا کند. بداند که همه ما رفتنی هستیم و روزی باید با عزیزانمان خداحافظی کنیم گاهی یکی یکی و گاهی با حادثه ای با همه آنها که می شناسیم و دوستشان داریم. تلنگری دوباره برایم بود که هر لحظه مرگ عزیزی ممکن است رخ دهد دل مبند.

بابا جان گاهی حرفهای همسایه را باور می کنم که دعا یا طلسمی یا نگاهی این شرایط را برایمان به وجود آورده است چون قبل از ما کسی در این خانه زندگی می کرد و بعد از آن رفته بود خانه ای دیگر. دوست همسایه بعد رفتن آن مستاجر در آن خانه ساکن شده بود مثل خانه ما علایم تخریب و نگهداری بسیار بد خانه را گزارش کرد. می گفت: "شبها در خواب صدای جیغی می شنیدم که انگار مال این دنیا نبود و از خواب می پریدم. خانمم چند بار اینجا باردار شد ولی اوایل جنین سقط می شد تا این که یک بار به طور اتفاقی بالای کابینتها قفل طلسم پیدا کردم و بعد به اصطلاح رفع طلسم همه مشکلات حل شد!" به من هم توصیه می کرد خوب بگرد جایی دعایی طلسمی پیدا می کنی. این زن و مرد مشکل داشتند!

نمی دانم ولی بابا جان امشب که خشمم باز به جوش آمد نفرین کردم. یاد همه غصه ها و سختی های این 5 ساله افتادم و از ته دل نفرین کردم که اگر رفتن تو و این وقایع نتیجه دعا و طلسم نفرین کس یا کسانی علیه من یا خانواده ام بوده است خدا فرزند عزیز این فرد یا افراد را درست در زمانی که معصومیت آنها پایان یافته است و دیگر در آن دنیا نمی توانند شفیع این پدر و مادران خطاکار احتمالی باشند از آنها بگیرد طوری که این داغی که بر دل ما نشسته است بر دلشان و بلکه بدتر بنشیند و نتوانند از آن شفاعت کودکان معصومشان در روز قیامت بهره مند شوند. هم دعانویس احتمالی و هم دعاخواه احتمالی را با هم نفرین کردم.

بابا جان حق بده گاهی این آتش دلم زبانه می کشد و با خشم کلامی و نگاه شراره می کشد. گاهی آن قدر خشم در چشمانم شدید می شود که خودم از دیدن نگاه خشم آلود خودم درآینه می ترسم.

بگذریم

 

 

 

  • بابای زهرا

سال نو1402 مبارک

۰۶
فروردين

زهرای بابا سلام

تعطیلات عید سال نو هست و ما خانه تنهاییم. اولش خیلی ناراحت بودم که این طور شده ولی الان اصلا دلم نمی خواهد تا پایان تعطیلات کسی را ببینم. خودم باشم و ماما و دادا.

امسال آمدن ماه رمضان باعث شد زندگی پس از زندگی را در تنهایی و سکوت بدون مزاحمتهای میهمانیهای سالهای قبل ببینیم.

یکی داشت می گفت که آنجا که بوده دلش نمی خواسته برگردد و وقتی آینده برادرها و شکست پدرش را می بیند به خاطر پدرش به این دنیا بر می گردد. چشمم به عکست بود و اشکم آویزان بود که مگر آن لحظه رفتن ضجه های من و ماما و گریه های معصومانه دادا را ندیدی که رفتی که رفتی یا شاید اصلا نشانت ندادند ؟ همان بابادی که تا نمی کشاندیش کنارت که تا صبح لگد و دستت را بکوبی روی صورتش. همان بابادی که فقط نازکشی او را قبول داشتی.

امروز هم داشتم همین برنامه را می دیدم و محو عکس تو شده بودم که خانم قچ قچی پرید روی سرم و بعد روی سینه ام و حسابی با دعوا سرم داد کشید. همان طوطی ریزه میزه دادا را می گویم. انگار تو را می دید یا حال من را درک می کرد. حس کردم می گوید دست بردار از این غصه خوردن. مگر نمی فهمی غصه خوردنت زهرا را اذیت می کند. همین طور سر و صدا می کرد و هی روی سرم و سینه ام می پرید. روبرویم که ایستاد گفتم چشم. می فهم . حرفت را فهمیدم دیگه ادامه نمیدم! انگار واقعا فهمید ساکت شد و پرید و رفت!

ذهنم را آرام کردم

اینها همان حکایت سرباز کردن جوش و دمل چرکی است که هر از گاهی اذیتت می کند تا باز حالت خوب شود

خدا کند که با خبری خوب امیدی تازه پیدا شود

تو که هوای همه را داری اینجا هم کمی هوای ما را داشته باش و آنجا دعایمان کن

دوستدارت

بابادی

  • بابای زهرا